ایده و ایده پژوهی در ادبیات داستانی

باسمه تعالی
ایده و ایده پژوهی در ادبیات داستانی
کلید واژگان:
ایده؛ ایده اولیه، تقصیر،
جایگاه “ایده اولیه” در هندسه معرفتی ادبیات داستانی:

توجه به ایده اولیه پیش از هر چیز نیازمند شناسایی جایگاه این مقوله در هندسه معرفتی روایت به نحو عام و ادبیات داستانی و سینما به نحو خاص است. این امر تا حدود زیادی رویکردهای معرفتی موجود نسبت به ایده اولیه را سامان خواهد داد و لوازم و نتایج معرفتی مترتب بر ان را مشخص خواهد نمود. موضوعات نوپدید یا موضوعاتی که جوانب جدیدی از ان در مقولات نظری و عملی روایت داستانی مورد توجه قرار می گیرد بیش از دیگر موضوعات نیازمند چنین ترسیمی در هندسه معرفتی هستند. چرا که دیگر ارکان روایت به واسطه تکرار، جایگاه خود را در مباحث معرفتی پیدا کرده اند و تا حدود زیادی مسائل مرتبط با انها و چگونگی پیوست معرفتی انها با دیگر موضوعات کشف شده است. بدین صورت که برخی اصول موضوعه این مسائل و نتایج مترتب بر ان بر پژوهشگران روایت معلوم است. اما مقوله ای چون ایده، در منابع نظری ادبیات داستانی از جمله موضوعات فرعی تلقی می شود که تنها در برخی از کلیات هندسه معرفتی چون افرینش مورد توجه قرار گرفته است. این توجه نیز بیشتر رنگ و بوی مهارتی و خلاقه به خود گرفته است تا جنبه ای نظری و معرفتی و روایت شناسانه، این امر گویای ان است که توجه به هندسه معرفتی هم قادر است ضرورت های چنین تقریری از ایده را بازشناسی نماید و افقهای کارکرد ان را تعیین نماید.
منابع نظری و اموزشی در این زمینه هر یک با ثبت پیش فرض هایی به این مقوله پرداخته یا از آن سرباز زده اند. مروری بر کتابهای نظری تالیف شده در این زمینه گویای تفاوتی اشکار در بحث و تامل در این باره است. در حالی که برخی کتابهای نظری در حوزه فیلمنامه نویسی از مرحله ایده یابی و ایده پردازی به عنوان یکی از گامهای نخستین نگارش فیلمنامه و تکوین فیلمنامه داستانی یاد کرده اند، کتابهای نظری داستان نویسی غالبا ذکری از ایده اولیه نکرده اند و برخی تنها در ضمن عناصر دیگر –بدون انکه بخشی مستقل را به ایده اختصاص دهند- از کنار ان گذشته اند. پراکندگی ذکر شده در مقوله افرینش به مراتب از این نیز بیشتر است. زیرا همواره بخش کوچکی از روشهایی که با ان روایت داستانی تولید شده در ضمن کتابهای نظری تدوین می شود. اسلوبهای افرینش داستان در طول قرنها تامل نظری در حوزه روایت، همچنان سهمی از نواوری را برای خود محفوظ داشته اند و نویسندگان و هنرمندان کمتر به انچه کتابهای نظری بدان اصرار دارند کاملا تمکین کرده اند. این امر در تمامی مسائل ساختاری از جمله ایده اولیه نیز دیده می شود. شاید به دلیل همین تکثر اراء است که کتابهای نظری داستان نویسی عملا بخش مستقلی را به ایده اولیه اختصاص نداده اند. در این دیدگاه ایده اولیه امری کاملا شخصی است که ماهیتی به شدت منعطف دارد. از این رو نمی توان برای ایده اولیه شاخصه ای متقن معرفی نمود و روشهای ذوقی و شخصی نویسندگان را با ان تحدید نمود.
حوزه داستان نویسی در مقایسه با فیلمنامه نویسی، هویتی انزوا طلب دارد. از این رو، حرکت از داستان به سمت ایده اولیه در این حوزه به معنای ورود به سرچشمه های به شدت شخصی روایت به حساب می اید و حوزه داستان نویسی در مقابل ان مقاومت می نماید. این مقاومت به دو دلیل صورت می گیرد. نخست انکه حوزه داستان نویسی به این باور پایبند است که این بخش از خلاقیت روایت به واسطه شخصی بودن اش از قواعد نوعی تبعیت نمی کند. امر شخصی منحصر به خود افرینشگر یا نویسنده است و قاعده مند سازی، آن را از ماهیت فردی و شخصی و غیر قابل تکرارش خارج می سازد. از سوی دیگر، این مقوله شخصی در روند و سلوک شخص هنرمند برایش حاصل می شود از این رو، حتی با وجود قاعده مند بودن نیل به این هدف، این قواعد از نویسنده ای به نویسنده دیگر و از سلوکی به سلوک دیگر متفاوت خواهد بود. اما به نظر می رسد این امر، بیش از انکه تامین کننده فرصتهای خلاقانه برای داستان نویسان کنونی باشد، فرصتهای افرینش، ساختار بندی و حتی تدوین تئوری داستان را از این گروه سلب نموده است. از این رو، هدف این مقاله، تبئین جایگاه و کارکرد ایده در افرینش و نقد ادبی و همچنین بازخوانی کلیات تئوریک موضوع در حوزه ادبیات داستانی است.
بنابر این، طرح هر گونه بحثی در این باره باید محتاطانه صورت بپذیرد. زیرا حوزه داستان نویسی نسبت به این مقوله با سوء ظن نگاه خواهد کرد. از این رو، نخستین گام تعیین جایگاه بحث در هندسه معرفتی ادبیات داستانی است. هندسه معرفتی به نحو روشنی به این سئوال پاسخ می دهد که پاسخ به چیستی ایده در کدام یک از مراحل معرفتی نسبت به داستان و کدام یک از مراحل افرینشی ان قابل طرح است؟
کلیات هندسه معرفتی ادبیات داستانی انقلاب
ادبیات داستانی انقلاب به واسطه ماهیت، غایت و ابزارهای خاص خود، از ادبیات غرب تمایز پیدا می کند. از این رو، گرچه در طی چند سده، نظام معرفتی ادبیات داستانی غرب در ساحت ادبیات داستانی به صورت فی نفسه یا به صورت مضاف و فی غیره، ترسیم شده است. اما این نظام نه مشتمل بر تمامی ساحت های ادبیات داستانی انقلاب است و نه برخی مقومات ادبیات داستانی انقلاب در آن لحاظ شده است. ادبیات اومانیستی غرب، بر پایه دیدگاه سکولار بنا شده است و مجموعه تجربیات وحیانی تشریعی را از ساحت داستان بیرون کرده است. این در حالی است که ادبیات داستانی انقلاب به واسطه ماهیت دینی اش اساسا شان استقلالی برای خود قائل نیست و نظام روایی اش مخاطب را به مبدا وحی ارجاع می دهد.
این امر به صورت فی الجمله مورد اذعان ادبیات داستانی پس از انقلاب است. ادبیات داستانی در طول سه دهه اخیر در پافشاری بر تمایز خویش با دیگر گونه ها و مکاتب ادبی بیش از هر چیز بر نفس واقعه و بن مایه های فکری آن تاکید داشته است. اما تحقیقات ادبی صورت گرفته در حوزه ادبیات داستانی پس از انقلاب – با فراوانی گونه های ذیل ان- همچنان نظام لازم را نیافته است. نظامی که در قالب شناسایی مجهولات این حوزه، تصویری از وضعیت موجود ارائه دهد، پیش بینی ای درباره اینده ادبیات داستانی و راههای برون رفت از وضعیت موجود پیشنهاد کند و مبادی معرفتی اسلامی این حوزه را تامین نماید. غالب تحقیقات صورت گرفته در این حوزه دچار کلی گویی، تکرار، عدم نظام مندی و خطای در مبانی و مبادی اند.
از این رو، پس از گذشت سه دهه از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و رونق یافتن برخی گونه های ادبی و افرینش آثار متعدد در این حوزه، لازم است نقشه کلی ادبیات داستانی پس از انقلاب طراحی شود. این نقشه گویای کلیات معرفتی ادبیات داستانی است. شاخصه های هندسه معرفتی ادبیات داستانی از این قرار است:
– ویژگی درخت وارگی: هندسه معرفتی در برگیرنده نحوه تقسیم مبادی علمی به فرضیه های جدید است. در این تقسیم بندی، اصول علمی بسیط و بدیهی و اصول موضوعه ادبیات داستانی سر منشا و پیش فرض دیگر مسائل متنوع و متعدد در حوزه ادبیات داستانی می شوند.
– رویکرد هندسه معرفتی، معرفت متعلق به حوزه روایت است. از این رو، بخشهایی از حوزه ادبیات داستانی که در بر گیرنده خلاقیت است نیز در ذیل معرفت به خلاقیت مورد تامل قرار می گیرد.
– در هندسه معرفتی، مسائل جزیی ادبیات داستانی در ذیل موضوعات کلی و انها نیز در ذیل محورهایی چند قرار خواهند گرفت. از این رو، نوع بندی مسائل این حوزه ممکن می شود. در پی نوع بندی مسائل روش شناسی حل انها موضوعات مشترک و ساحت های مطالعاتی مشخص تعیین می گردد.
– هندسه معرفتی به عنوان نقشه ای موسع از حوزه ادبیات داستانی، برای حوزه ادبیات داستانی پس از انقلاب تعریف می شود. این بدان معنی است که پیوندهای بومی و نظری در محور یابی و مسئله یابی ان با مبانی دینی و انقلابی ترسیم می شود. انقلاب در این تقریر ظرف ظهور و تحقق ادبیات محسوب می شود اما ادبیات داستانی به واسطه عناصر مبانی و برخی مقوماتش در تاریخ موسع تری وجود داشته است.
– در هندسه معرفتی، تمامی مسائل حوزه ادبیات – هر انچه در این زمینه استقراء می شود – در ذیل محورهای مورد نظر قرار می گیرد. ویژگی هندسه معرفتی شمول ان و جامعیتش در گستره متعلق ان است. از این رو مبانی مبادی و لوازم متعلق را در بر می گیرد.
– ترسیم هندسه معرفتی در حوزه ادبیات داستانی این امکان را در اختیار محققین این حوزه قرار می دهد تا پیش از مسئله شناسی، مجموعه مسائل این حوزه را تصور کرده، معلومات و مجهولات این حوزه را بر اساس پژوهشهای انجام شده لحاظ کنند. هندسه معرفتی به لحاظ رتبی مقدم و به لحاظ وجودی موخر از مسائل است. هندسه معرفتی شانی کلی نگر دارد که با روشی عقلانی مبتنی بر استقرارء کلیات موضوعات را از ضمن مسائل جزئی استخراج می کند. بنابر این پژوهش درباره هر سئوال مبتنی بر تعیین جایگاه دقیق ان در هندسه معرفتی است.
– هندسه معرفتی در نظام درختواره اش، این امکان را به محقق می دهد تا مسائل متنوع این حوزه را در ذیل عناوین کلی دسته بندی کند و نقاط اشتراک مسائل را که مربوط به موضوع آنهاست کشف نماید.
– مسائل در صورت درختواره هندسه معرفتی ترتیب بندی دسته و گونه بندی و سپس اولویت بندی خواهند شد. اولویت به معنای تقدم تصوری و معرفتی برخی به نحوی که برخی مبنای دیگری باشند. مسائل بر برخی دیگر است.

نسبت ایده با ارکان هندسه معرفتی ادبیات داستانی
دقت در ارکان هندسه معرفتی ادبیات داستانی نشان می دهد، ایده اولیه نقش تعیین کننده ای در تمامی این ارکان ایفا می کند. این امر، یکی از مشهورات رایج درباره ایده اولیه را به نحو جدی به چالش می کشد. بر اساس دیدگاه مشهور، ایده اولیه مرحله ای از مراحل افرینش داستان است که با نوعی کشف و انسباق ذهنی از یک مفهوم جزیی به کلیت زیبایی شناختی داستان همراه است. برخی این مرحله را کاملا درونی پنداشته اند، به نحوی که مجرای دست یابی به ان و منبع الهام ان را امری خارج از نفس انسان برشمرده اند. از این رو، به جای تامل در چیستی ان به کندوکاو در مجاری پدید امدن ان پرداخته اند. و به جای پاسخ دهی از سئوالات ماهوی درباره ایده اولیه و نقش ان در ساختار داستان، تلاش نموده اند تنها بر پیشنهاداتی که زمینه ظهور ایده را تسریع می کند متمرکز شوند. اما تامل در ماهیت ایده اولیه، جایگاه ان را در هندسه معرفتی از لطیفه ای ذوقی به عنصری رکنی ارتقا می بخشد. تا جایی که باید گفت، نظریه پردازی، نقد و اموزش داستان منوط به کشف و تحلیل ایده است.
پاسخ گویی به سئوالاتی درباره ماهیت ایده را نباید جزیی نگری های مفرط در ساحت داستان و تلاش در فرموله کردن ان تلقی کرد. بلکه به نظر می رسد این کنکاش ماهوی، نه تنها تلاش برای شناخت ماهیت ایده اولیه که تلاش برای شناخت ماهیت داستان و بن مایه های شکل گیری هنر روایت و بلکه تلاش برای شناسایی ماهیت امر نویسندگی و هویت نویسنده است. در حقیقت سئوال از چیستی ایده اولیه، پرسشی جاه طلبانه ولی واقع نگرانه است که در عرصه علوم طبیعی نیز تاریخ علم با ان مواجه بوده است. این سئوال چیزی جز ان نیست که کوچک چقدر کوچک است؟ شاید تکرار این سئوال در حوزه روایت، بتواند ما را به بن مایه های روایت نزدیک سازد و دیدگاه جدیدی از روایت را پیشاروی محققان بگشاید.

نظریه پردازی: از انجا که نظریه پردازی در صدد یافتن ساختاری است که بر مبنای ان معنای اثر داستانی استخراج شده مورد مطالعه قرار می گیرد، این امر با شناخت عناصر و ارکان مشترک اثار داستانی گونه های متعدد ممکن می شود. ایده اولیه در شناخت بنیانهای روایت و ادبیات داستانی نقش بسزایی دارد.
آفرینش: داستان به یکباره پدید نمی اید. داستان نویسی چیزی جز انبساط یک نطفه دراماتیک قابل گسترش نیست. از این رو، مراحل نخستین شکل گیری جهان داستانی از نطفه بندی آن اغاز شده و کامل می شود. فرض ذومراحل بودن شکل گیری داستان ملازم فرض ترتیب مراحل و مرحله مقدماتی است. این مرحله مقدماتی چیزی جز ایده اولیه نخواهد بود.
نقد ادبی: نقد ادبی فرایندی است که در طی ان اثر داستانی تجزیه و سپس تحلیل می شود. فهم داستان جز با تجزیه داستان ممکن نمی شود. از این رو شناخت ارکان داستان در فهم معنای نهایی ان و نسبت اجزاء داستان با یکدیگر از اهمیت ویژه ای برخوردار است. ایده اولیه غایت حرکتی است که منتقد در تجزیه داستان به ان دست می یابد.
آموزش: آموزش به معنای مهارت در تکرار تجربه ای خلاقانه در حوزه داستان، همواره نیازمند نقطه ای آغاز است. نقطه ای که حرکت داستان نویسی با آن ممکن می شود. از این مرحله، به عنوان مرحله سوژه یابی یا ایده یابی یاد می شود.
نشر: سود اوری و منفعت زایی در حوزه تولید داستان و چرخه تولید و مصرف لازمه حیات اقتصادی در این زمینه است. داستان در این زمینه، کالایی است که در فرایندی چند مرحله ای تکمیل می شود. در این مراحل، مهارت های متعددی به کار گرفته می شوند که لزوما تمامی انها در یک نفر به نحو کاملی جمع نیست. از این رو هر یک از مراحل ارزش افزوده ای را در داستان موجب می شوند. نخستین این مراحل ایده اولیه استکه به واسطه رکنیت و مقدمیت ان بر دیگر مراحل از امتیاز ویژه ای برخوردار است. از این رو، فهم ارزش این محصول مهارتی و تجربی خود می تواند ارزش اقتصادی ویژه ای را دارا باشد و به خصوص در مقولاتی چون سفارش نویسی در حوزه داستان و اقتباس تصویری و نمایشی از ان به عنوان رکنی غیر قابل انکار در نظر گرفته شود.
تبلیغ: تبلیغ فرایندی است که طی ان، اثر داستانی با سئوال اصلی، موقعیت، موضوع یا شخصیت به مخاطب عرضه می شود. اصل فشرده سازی در تبلیغی و علاقه مند سازی مخاطب به خواندن یک داستان و در عین حال، مخفی نگاه داشتن عناصر جذاب و غافلگیرکننده ان از اهمیت بسزایی برخوردار است. این اغراض در کانون توجه ایده اولیه روایت داستانی قرار دارد.

پیشینه موضوع در مباحث نظری داستان و سینما:
در پیش برد بحث پیرامون ایده اولیه نمی توان مطالعات نظری حوزه سینما و تجربه عملی فرایند شکل گیری فیلمنامه را از نظر دور داشت. در حالی که حوزه ادبیات داستانی نسبت به ایده اولیه در هر دو بخش نظری و عملی کم کار و بی انگیزه نشان داده است، حوزه فیلمنامه نویسی، ایده اصلی خلق کلیت جهان روایی در طی چند مرحله را به خوبی تئوری پردازی کرده و به ان پایبند بوده است. توضیح انکه، فرایندی که اکنون از ان به عنوان ایده اولیه و کشف و استخراج ان یاد می شود و ناظر بر شناسایی مرحله ای از مراحل افرینش و رکنی از ارکان داستان و روایت است، که با مراحل دیگری کامل می شود. فیلمنامه نویسی با تعریف مراحلی پنج یا شش گانه – به اختلاف مبانی- از جمله: ایده اولیه، طرح، سیناپس، تریتمنت و فیلمنامه، به انچه فرایند مرحله ای شکل گیری فیلمنامه است وفادار بوده است. این در حالی است که بحث از ارکانی چون “قصه داستان” و “طرح” در حوزه نظری ادبیات داستانی تنها کارکردی تحلیلی و انتقادی به خود گرفته است. در ادبیات داستانی از طرح (پیرنگ) و قصه داستان به عنوان رکنی تحلیلی یاد می شود و اساسا ان را به عنوان مرحله ای لازم الاجرا در مراحل ترتیبی نگارش داستان به حساب نمی اورند.
عدم توازن توجه به مقوله ایده اولیه در ادبیات داستانی و فیلمنامه نویسی، از سویی ضرورت مقایسه این دو ساختار روایی را پیش می کشد و از سوی دیگر، این سئوال را پدید می آورد که آیا مقایسه این دو قالب روایی- با اذعان به تفاوت زبان و مدیوم در این دو- امری ممکن است؟ انچه مسلم است ان است که نتایج یافته های نظری فیلمنامه نویسی و حوزه روایت سینمایی برای ادبیات داستانی لازم الاجرا نیست. و نگاه ما به مقوله ایده اولیه در حوزه فیلمنامه نویسی در صدد کشف و تکرار بدون چون و چرای قواعد فیلمنامه نویسی در ادبیات نیست. چرا که تفاوت ساختار های روایی ما را در این زمینه محتاط می سازد و خطر تداخل ساختارهای روایی، کمتر از بی توجهی به بن مایه های روایی –ایده اولیه- نیست.
نخست باید توجه داشت، مقایسه میان ادبیات داستانی و فیلمنامه، مقایسه ای در ساحت روایت است. فرض مقایسه، ناظر بر اصل همانندی در وجوهی و تفاوت در وجوهی دیگر است. پیش فرض چنین مقایسه ای قسیم بودن ادبیات داستانی و فیلمنامه و برخورداری این دو از مَقسَمی واحد است. ادبیات داستانی و فیلمنامه هر دو در ساحت اقسام روایت قرار می گیرند. گرچه تفاوتهایی در این زمینه وجود دارد و فیلمنامه هیچ گاه به عنوان روایتی مستقل تلقی نمی شود و پردازش اطلاعات و ابزارهای پرداخت، زمان، زاویه دید و مدت روایت در این دو ساختار روایی با یکدیگر تفاوتهای اشکاری دارند، اما هر دو در اصل “نقل وقایع به ترتیب توالی زمانی” (قصه) مشترکند. از سوی دیگر، تمرکز این بحث بر ایده اولیه و ماهیت ان، بر امکان و صحت این مقایسه تاکید خواهد کرد. چرا که تفاوتهای روایی به فراخور بسط یافتگی داستان و ورود ابزارهای خاص روایی سینما و ادبیات داستانی شدت و تنوع می یابد. ایده اولیه مرحله ای است که از ان باید به عنوان نطفه اولیه روایت یاد کرد. ویژگی ایده اولیه در قابلیت انطباق ان با قالبهای روایی است. در حقیقت باید گفت هر چه قدر رکن داستانی بسیط تر، اختصاص ان به قالب روایی خاص کمتر است. قالبهای روایی در سیر مراحل تکوینی تکامل ایده، تسلط و حاکمیت خود را بر روایت تحکیم می بخشند. و رنگ و بوی قالب خاص روایی به روایت می زنند. همچنین اصل “اقتباس تصویری از اثار مکتوب داستانی” موید دیگری بر امکان مقایسه است. در حالی که بسیاری از ایده های موجود در ادبیات داستانی، قابلیت اقتباس تصویری و نمایشی دارند، تعداد “قصه داستان” های قابل اقتباس کمتر از این تعداد و تعداد “پیرنگ”های قابل اقتباس در مقایسه با قصه داستان کمتر و در نهایت، تعداد اثار داستانی که به تمامه – پرداخت جزیی و نثر- قابلیت اقتباس داشته باشند کمتر از تمامی مراحل گذشته است. این امر گویای انعطاف ایده اولیه در مقابل قالبهای روایی است. بنابر این، مشترکات در ایده اولیه ساختار ادبیات داستانی با فیلمنامه بسیار بیشتر از دیگر ارکان و مراحل داستان نویسی است.
احراز تفاوت میان داستان نویسی و فیلمنامه نویسی در انتخاب روشها و مرحله بندی نگارش داستان و فرض امکان مقایسه میان این دو قالب روایی، چرایی هایی را درباره این تفاوت پیش خواهد کشید. این چرایی ها گویای این پرسش است که ایا عدم توجه به مرحله بندی متکثر در داستان نویسی و توجه به ان در فیلمنامه نویسی ناظر بر ماهیت این دو قالب روایی است؟ بدین معنی که ضرورت های روایی در هر یک از این قالبها موجب شکل گیری چنین روشهایی شده است یا این ضرورت ها ریشه ای در ماهیت این دو قالب روایی ندارند و مسببات غیر ذاتی موجب چنین امری شده اند؟ ثمره چنین بحثی این است که اگر این تفاوتها از ماهیت قالب فیلمنامه و داستان ناشی شده باشد، نمی توان روند مرحله ای فیلمنامه را برای داستان تجویز نموده و تکرار کرد. اما اگر این تفاوت از امری عرضی و غیر ذاتی نشات گرفته باشد، نه تنها مقایسه این دو قالب امری ممکن است بلکه می توان از تجربیات نظری و عملی فیلمنامه نویسی در ادبیات نیز بهره برد. توضیح انکه، پس از اثبات امکان مقایسه این دو قالب روایی در ذیل امر کلی روایت، باید به این نکته توجه کرد که ایا موضوع مرحله بندی روایت به نحو کلی و ایده اولیه، جزو خصائص و ویژگیهای ذاتی سینما است یا امری متعلق به کلیت روایت است؟ در صورت نخست، با وجود اشتراکاتی میان ادبیات داستانی و فیلمنامه نویسی، مقوله مرحله بندی و مراتب ان جزو اختصاصات فیلمنامه نویسی است و از دایره مشترکات میان این دو قالب خارج می شود و در نتیجه از ذیل مقوله مقایسه خارج می شود. اما در صورت دوم، مرحله بندی و مراتب ان، از خصائص عام روایت به معنای کلی است از این رو دقیقا مقایسه میان این دو قالب روایی می تواند بر محور این امر مشترک صورت گیرد.
طرح چنین سئوالی و مخالفت با آن، می تواند اساسا هر پرسش جزیی دیگری را ممنوع سازد. از انجا که رویه افرینشِ مرحله ای در فیلمنامه امری محقق و پذیرفته شده است، در ساحت داستان نویسی در دو مقام سخن به میان می اید. نخست امکان تکرار این روش در ادبیات داستانی و دیگر، اولویت چنین روشی و سازگاری آن با افرینش خلاقه است. مجموعه دلایلی که در رد مرحله بندی روایت در ادبیات داستانی اقامه شده است عمومیت دارند. بدین معنی که به مرحله خاصی از این مراحل تمرکز ندارند بلکه به نحو عام، همه مراحل مفروض (ایده اولیه، قصه داستان، پیرنگ، پرداخت) را مد نظر قرار می دهند. گرچه می توان تفاوتی جزیی بین این مراحل مشاهده کرد. چنانکه در داستان نویسی گرچه مراحل شش گانه فیلمنامه تعریف شده نیست. اما تقدم مرحله ایده اولیه – در نظر قائلان به آن- بر مرحله پرداخت تفصیلی داستان، امری قطعی است. همچنین این دلایل بیش از انکه جنبه های فلسفی به خود بگیرد و به ماهیت روایت در ادبیات داستانی توجه کند، ناظر بر عوارض بیرونی است. از این رو، نوع دلایل ناظر بر عدم اولویت مرحله بندی نگارش داستان بر مجموعه دلایلِ امکانی برتری دارد. برخی از اهم این دلایل بدین قرارند:
۱- خلاقیت زدایی: بر اساس این محور، عده ای معتقدند فرض افرینش داستان در ضمن مراحل به معنای ممانعت از تخیل است. طبعا به هر میزان این مراحل دقیق تر و بیشتر باشد و اسلوب متقن تری را برای داستان نویسی تعریف کند، ممانعت از خلاقیت بیشتر خواهد بود. از این رو، لحاظ مراحل شش گانه بیش تر از مراحل دو گانه از خلاقیت داستان نویسانه جلوگیری می نماید. پیش فرض قائلین به این ممنوعیت، مقوِّمیت خلاقیت در داستان نویسی است. بنابر این اصل، خلاقیت ملازم با ابداع در سطوح مختلف افرینش داستانی است. ابداع نیز امری مستمر است که به عنوان وصف مطلق بر نویسنده بار می شود. نویسنده در تمامی مراحل داستان نویسی خلاقانه عمل می کند. رعایت مراحل افرینش داستان، بدین معنی است که نویسنده از نطفه داستانی اغاز کند و بن مایه های روایت را در اغاز در اختیار بگیرد. این بن مایه ها اساس روایت را شکل می دهند. چنانکه در ترتیب مراحل فیلمنامه نویسی نیز اشراف بر ایده اصلی و به طریق اولی طرح و سیناپس به معنای اشراف بر کلیت داستان است. از این رو، اطلاع از ایده اولیه یا قصه و پیرنگ (طرح) تنها به معنای امری مشوّق و اغاز کننده برای روایت تلقی نمی شود، بلکه داستان نهایی به نحو بسیط تر در مراحل پیشین نیز وجود دارد. در حقیقت تفاوت میان مرحله قبل با مرحله بعد تفاوت میان اجمال و تفصیل است. هر مرحله نسبت به مرحله بعد خود بیانی مجمل دارد. این بیان مجمل خود گویای ان است که هر مرحله وجودی اجمالی در مرحله پیش از خود دارد. این امر بدین معنی است که نویسنده در هر مرحله در حقیقت بر طریقی که در مرحله گذشته بر او معلوم شده است حرکت می کند. “قصه داستان” چیزی جز تفصیل “ایده اولیه” نخواهد بود و “پیرنگ” نیز تفصیل یافته “قصه داستان” است. همچنین “پرداخت” نیز ملتزم رعایت کلیات “پیرنگ” است. حرکت بر این منوال، گویای ان است که نویسنده در تبعیت هر مرحله از مرحله قبل، ناگزیر و مضطر است و انتخاب به نحو مطلق برای او تعریف شده نیست. نویسنده در هر مرحله مبدع و نو اور مطلق نیست بلکه نو اوری او مقید به بخش اجمالی بخش گذشته است. اما در اصول ثابت بخش گذشته دیگر تغییری راه نمی یابد. بلکه نویسنده انتخابهای محدودی دارد و در برخی مواردی که در مرحله گذشته تثبیت شده است اساسا انتخابی برای نویسنده مفروض نیست. به عنوان مثال، در تعیین شخصیت اصلی، مسئله اصلی، موقعیت و گره افکنی در ایده اولیه، قصه داستان ناگزیر از تبعیت از این ارکان است. محدود شدن انتخابها و ضرورت پی جویی این ارکان در مراحل بعد، گویای ان است که خلاقیت نویسنده درباره این موارد نمی تواند فعالانه عمل کند. خلاقیت به اطلاق خود خواهان نو آوری مطلق و بی قید و شرط است در حالی که روال مرحله ای افرینش عملا این اطلاق را مقید می سازد و ان را محدود به انتخابهایی غیر انتخابهای مراحل قبل می نماید. این چیزی جز ممنوعیت نسبی خلاقیت، در روند مرحله ای آفرینش نسبت به روشهای دیگر نیست.
در برابر این استدلالات چند پاسخ قابل طرح است.
دلیل نقضی که عموم مخالفان روند مرحله ای به ان پاسخ روشنی نداده اند واقعیت موجود در فرایند خلق فیلمنامه است. زیرا احراز شروطی چون نو اوری و خلاقیت در عموم فیلمنامه های داستانی، عملا دلیلی بر عدم منع روشهای مرحله ای از خلاقیت است. ادعای عدم خلاقیت در عموم فیلمنامه هایی که با این شیوه مرحله ای نوشته می شوند مخالفت با اصلی ثابت و بدیهی است.
نخستین پاسخ حلّی، آنکه اصل خلاقیت در حوزه داستان نویسی به عنوان امری مقّوم باید مورد تامل مجدد قرار گیرد. قطعا یکی از وجوه جذابیت داستان، نواوری در کلیت و اجزاء ان است. یکی از لوازم جذابیت در داستان، نو اوری است. که البته این نواوری خود امری نسبی است. بدین معنی که نسبت به مخاطبی در مقابل مخاطب دیگر و نسبت به دوره ای در برابر دوره دیگر تفاوت می کند. با این وجود، نمی توان نو اوری را اصل مقوم داستان برشمرد. زیرا مقوله جذابیت توسط عوامل و عناصری غیر از نواوری نیز تامین می شود. از دیگر سوی، باید توجه داشت، قائلان به خلاقیت، عموما با پیوند این مفهوم به تخیل، گردن نهادن به روند مرحله ای را در نگارش داستان مانع از بروز تخیل به نحو تام بر می شمارند و در پی ان خلاقیت را نیز ممنوع می دانند. اما چنین تلازمی نیز ثابت نشده است. چرا که برخی روایت های مستند گون، بدون دخالت تخیل از جذابیت لازم برخوردارند. از این رو، حتی اعتقاد به خلاقیت، به معنای پذیرش و نفوذ تام تخیل در شکل گیری ان نیست.
دومین پاسخ حلی ناظر بر نقض دلایل مخالفان روش مرحله ای با اسلوب مورد اعتقاد این گروه است. زیرا این گروه با این استدلال که روش مرحله ای مانع از ظهور خلاقیت می شود و تعبد به مرحله پیشین در شکل گیری مراحل پسین عملا دایره انتخابهای نویسنده را محدود می سازد با ان به مخالفت پرداختند. این درحالی است که عملا عرصه نویسندگی همواره درگیر چنین تضییقی بوده است. بلکه فرض انتخاب مطلق و خلاقیت مطلق در این باره مخدوش است. توضیح انکه نویسنده از ان جهت که در صدد ساختن کلیتی به عنوان روایت منسجم است، در هر انتخاب هنرمندانه خود مقید به قیودی است که این انتخاب را در خدمت کلیت اثر و دیگر اجزاءش در می آورد. از این رو، حتی نویسنده ای که از روش مرحله ای پیروی نمی کند و به عنوان مثال نمی داند پایان داستانش چه خواهد بود و شخصیت اصلی اش دقیقا چه وجهی از هویت خود را در پایان ظاهر خواهد کرد، بی نیاز از برقراری ارتباطی میان آغاز و پایان این شخصیت نیست تا پردازش آن قابل باور باشد.
۲- ماهیت موسع داستان در مقابل روایت مضیق فیلمنامه: دومین دلیلی که بر پایه ان، ضرورت رعایت افرینش مرحله ای در ادبیات داستانی نفی می شود توجه به کمیت این دو قالب است. بر این اساس، ادبیات داستانی بر خلاف سینما و نمایشنامه – و به تبع ان فیلمنامه و نمایشنامه- از زمان موسع تری برای روایت برخوردار است. زمان در این استدلال، ملازم کمیت روایت است. یعنی مدت زمانی که روایت در ان صورت می پذیرید. بدیهی است به هر میزان روایت طولانی تر باشد این زمان نیز بیشتر خواهد بود. به نظر می رسد در اصل وجود محدودیت های زمانی در قالب سینما و تاتر اختلافی وجود نداشته باشد. روایت تصویری – جز معدود فیلمهایی که در دو یا سه سانس به صورت متوالی پخش می شده اند مقید به ساختار ۱۲۰ دقیقه ای برای سینما و ساختار ۹۰ دقیقه ای برای فیلمهای تلویزیونی است. در نمایش نیز جز مواردی در تاتر یونان باستان که در ان تماشاگران و بازیگران یک نیم روز یا یک شبانه روز را در کنار یکدیگر تجربه می کردند، نمایشهای کنونی مدت مشخصی را برای روایت در نظر می گیرند. این در حالی است که ادبیات داستانی- به صورت خاص، رمان- عملا محدودیتی برای زمان روایی ندارد. رمانهایی چون “در جستجوی زمان” از دست رفته مارسل پروست و “جاده جنگ” منصور انوری یا “کلیدر” محمود دولت ابادی، در کمترین زمان ممکن یک هفته مخاطب را با خود همراه می کنند.
از این رو، تضییق زمان برای روایت در سینما روایت را به سمت گزیده گویی و ساختار ریاضی وار پیش برده است. محدودیت زمانی، فیلمنامه نویس را نسبت به تک تک صحنه ها محتاط می سازد. زیرا فرصتی برای جبران اشتباه وجود ندارد و داستان فیلمنامه دقیقا در جایی که باید تمام خواهد شد. ساختار مرحله ای این کلیت مشخص زمانی را تحت ضابطه در می آورد و چون شاخصی لوازم دراماتیک آن را پیش چشم نویسنده می آورد و جهت روایت را مشخص می سازد. این در حالی است که در ادبیات داستانی چنین ساختار ریاضی واری ضروری نیست.
قائلان به این نظر با طرح لوازم زمانی روایت تصویری عملا از لوازم دراماتیک ان غفلت می نمایند. در حقیقت زمان در روایت تابع لوازم دراماتیک است و نه بالعکس. انچه در ادبیات داستانی و روایت تصویری در سینما به عنوان اصل مشترکی دیده می شود این لوازم دراماتیک است. زمان در این زمینه فرضی عرضی و خارج از ذات سینما است، همانطوری که زمان روایت امری خارج از ذات ادبیات داستانی است. در حقیقت انچه سینما و روایت ان را به لحاظ زمانی محدود می کند به امری خارج از ماهیت روایت تصویری باز می گردد. لوازم فنی و مکانی نمایش فیلم می تواند این امر را تا حدودی نسبی سازد. بلکه فرض دیده شدن یک فیلم در زمانی بیش از ۱۲۰ دقیقه خللی به ماهیت سینما وارد نمی سازد. چه بسا سریالهای تلویزیونی دنباله داری که در شبکه توزیع توسط مخاطبان در شرایطی متفاوت از پخش تلویزیونی دیده می شوند و زمان مشخص بخش های ۹۰ دقیقه ای توسط این گروه رعایت نمی شود. بنابر این مقوله زمان موضوعی فرعی است که با دقت نظر می توان ان را از حوزه ذاتیات روایت خارج کرد. پس از این، به نظر می رسد باید به انچه زمان به عنوان لازمه ان شناخته می شود توجه کرد. روایت در معنای عام خود از ان جهت که نقل وقایعی زمان مند است لزوما نیازمند زمانی برای روایت است. اما انچه این زمان را تعیین می کند ماهیت روایت و کیفیت ساختار بندی ارکان اصلی ان از جمله شخصیت، موقعیت، مسئله، مضمون و پیش رفت حوادث و کنش های شخصیت است. در حقیقت این عوامل به صورت مشخص تعیین کننده زمان و میزان ان در روایت است. از این رو، در ساختار سینمایی پیش از انکه زمان مد نظر فیلمنامه نویس باشد، ظرفیت و قابلیت دراماتیک قصه انتخاب شده اولویت دارد. انتخاب نخست نویسنده درامی است که با کلیت ساختاری خود در زمان مشخص خود به خود پایان بپذیرد، نه زمانی که تلاش دارد درام را محدود کند و ان را به اتمام برساند.
با فرض چنین مقوله ای، روشن است که لوازم ساختاری در ادبیات داستانی نیز دیده می شود. در حوزه ادبیات داستانی نیز ضرورت های ناشی از ماهیت ساختار انتخاب شده ضرورتا داستان را در جایی به پایان خواهد رساند. از این رو نباید تصور شود به دلیل عدم حساسیت مخاطب و ناشر بر تعداد صفحه و عدم قطعیت کمیت داستان کوتاه در ۵۰۰۰ کلمه و رمان در ۵۰۰۰۰ کلمه، ساختار داستانی نیز از هیچ ضرورتی تبعیت نمی کند و می تواند به دلخواه خود بلند یا کوتاه شود و نویسنده در هر مقطعی از نوشتن دشتی گشوده برای تغییر میزان کمیت داستان اش دارد. بلکه این قطعیت در ادبیات داستانی نیز وجود دارد اما میزان ان محدود نیست. بدین معنی که ادبیات داستانی می تواند داستانهایی را روایت کند که نمی توانند در ۵۰ یا ۱۰۰ صفحه روایت شوند. نه بدین معنی که ادبیات داستانی می تواند داستانهایی را که باید در ۱۰۰ صفحه به پایان برسند در بیش از این حجم روایت کند.
با توجه به انچه گفته شد، تفاوتی میان ادبیات داستانی و سینما وجود ندارد و هر دو از قواعد مشترکی پیروی می کنند که بر اساس ان مقهور ضرورت های ساختاری و دراماتیک اند و حفظ این ضرورت ها در شیوه مرحله ای به نحو دقیقی قابل اعمال است.
۳- فرآیند شخصی نگارش داستان در مقابل فرایند جمعی تولید فیلمنامه: تصور جمعی بودن روند خلاقیت هنری در سینما و روایت های تصویری، در دو مقام قابل فرض است. در مقام نخست، فیلمنامه هنری مستقل محسوب نمی شود. فیلمنامه متنی است که برای تصویر شدن بر روی نوار سلولوئیدی نوشته می شود. انچه روایت تام تصویری را رقم می زند با مشارکت جمعی گروهی که فیلمنامه نویس تنها یکی از انهاست ممکن می شود. این روند بر خلاف نگارش داستان است. داستان نویس حاکم مطلق روایت داستانی از اغاز تا انجام است. اما در مقام دوم، متن فیلمنامه نیز از این جهت با ادبیات داستانی متفاوت است. اکنون فیلمنامه نویسی به عنوانی هنری مرکب از خرده مهارت ها شناخته شده است. از این رو، ارکانی چون ایده یابی، قصه پردازی، نوشتن توضیح صحنه و گفتگو نویسی، هر یک به عنوان تخصصی ویژه قلمداد می شود. از این رو بسیاری از فیلمنامه ها طی فرایندی جمعی شکل می گیرد. این در حالی است که در ادبیات داستانی، چنین تفکیکی رایج نیست- نمونه های انگشت شمار و البته متوسطی از روایت داستانی جمعی قابل شناسایی است- تبئین این بخش از بحث نیازمند به اثبات دو فرض است.
نخست انکه روند فیلمنامه نویسی ضرورتا از مشارکتی جمعی بهره می برد.
دوم انکه، بین روند آفرینش جمعی و رعایت ضوابط مرحله ای در آفرینش روایت فیلمنامه تلازمی برقرار است.
در بخش اول، تمرکز ما – همانگونه که از بدو بحث تا کنون اینگونه بوده- ناظر بر مقایسه فیلمنامه با ادبیات داستانی است. از این جهت، ادعای جمعی بودن فرایند خلق روایت تصویری (مشارکت عوامل فیلم به همراه فیلمنامه نویس) محل تامل این بحث نیست. زیرا فرض مورد نظر ما یعنی نگارش و تولید مرحله ای روایت، بر نگارش و خلق فیلمنامه قابل تطبیق است. وگرنه کسی در تولید فیلم- مرحله تبدیل فیلمنامه به روایت تصویری- ادعای مرحله ای را بیان نکرده است. فرض مراحل ایده، طرح، سیناپس ، تریتمنت و فیلمنامه، مستقیما ناظر بر ارکان و عناصر فیلمنامه – و نه فیلم- است. اما ایا فیلمنامه از این جهت ضرورتا فرایندی جمعی را دنبال می کند؟ اثبات چنین ضرورتی ممکن نیست. زیرا نمونه های نقض فراوانی در این باره وجود دارد که فیلمنامه ای از بدو پیدایش تا تفصیل کامل داستان توسط یک نویسنده نوشته شده است. گرچه اولویت و مزایای کار جمعی در این باره نیز اجمالا مخالفی نخواهد داشت. زیرا روشن است، خلق روایت به تجربه عمیق زیستی، خلاقیت، تخیل، آشنایی با عناصر روایت و مهارت در بکارگیری آن نیاز دارد. از این رو، چه بسا افرادی که از تجربه زیستی عمیقی برخوردار هستند اما به دلیل عدم اشنایی با عناصر روایت یا مهارت در بکارگیری آن، توانایی کافی برای تولید فیلمنامه ندارند. این افراد می توانند در تولید قصه داستان و ایده اولیه به گروه کمک کنند.
از سوی دیگر، به نظر می رسد فیلمنامه قالبی است که به واسطه قرار گرفتن در فرایند تولید، باید نظر جمعی را به خود جلب نماید. این امر بخصوص در نسبت میان فیلمنامه نویس- یا فیلمنامه نویسان- و تهیه کننده و کارگردان بوضوح قابل شناسایی است. پذیرش فیلمنامه توسط این دو در طی مراحلی از اعتماد سازی و اثبات قابلیت متن محقق می شود. از این رو، فیلمنامه بر خلاف ادبیات داستانی بارها تنها برای تامین نظر تهیه کنندگان و کارگردان بازنویسی می شود. این در حالی است که نویسنده ادبیات داستانی نیازی به تامین نظر خواننده ندارد. حتی ارتباط نویسنده با ناشر نیز از فرایند پر چالشی اینچنین پی روی نمی کند. اما فیلمنامه به عنوان کلیتی قطعی به تهیه کننده ارائه نشده کارشناسی نمی شود. بلکه توافق در کلیات زمینه بحث بر سر جزئیات را فراهم می سازد. تهیه کنندگان ترجیح می دهند پیش از قضاوت درباره متن فیلمنامه، درباره فروش ان به اطمینان برسند. این امر با پرسشی اغازین همراه می شود که از فیلمنامه نویس می خواهد ایده اولیه خود – یعنی همان جملات کوتاهی که از فیلم در تبلیغات باید گفته شود- را بیان کند. این گفته به این معنی است که تامین نظر جمعی درباره فیلمنامه نیازمند به اسلوبی است که نسبت توافق را از مرحله کلیات به جزئیات هدایت نماید. این چیزی جز نوشتن در طی مراحل متعدد و استقلال نسبی این مراحل در رایزنی های تولید نیست. اما این استدلال نیز نمی تواند کار جمعی در امر نوشتن فیلمنامه را ثابت کند. انچه این استدلال اخیر ثابت می کند تعبیر جدیدی از کار جمعی است که در جای خود محل تامل است. در حالی که برخی جمعی بودن تجربه فیلمنامه را به معنای نگارش جمعی می دانند، تعبیر اخیر، جمعی بودن را به معنای تامین نظر جمعی –در مقابل شخص فیلمنامه نویس واحد- معرفی می نماید. اما به نظر می رسد این بیان نیز جزو ذاتیات فیلمنامه نیست و نمونه نقض برای ان می توان یافت. بخصوص در فرایند کارگردان مولف، این مقوله و دلایل اقامه شده درباره ان تا حدود زیادی رنگ می بازد. زیرا نویسنده و کارگردان و بلکه تهیه کننده کسی جز یک فرد نیست و طبعا در این صورت تامین نظر جمعی وجهی نخواهد داشت.
بنابر این، وصف تجربه جمعی افرینشی نه به نحو ضرورت برای فیلمنامه ثابت است و نه به نحو ضرورت برای داستان نویسی. گرچه اولویت این روش برای هر دو قالب قابل دفاع است. از این رو در این تقریر جمعی نویسی به نحو ذاتی برای فیلمنامه ثابت نمی شود. لذا مقایسه فیلمنامه با ادبیات داستانی نتیجه بخش نیست.
اما گروهی که نگارش مرحله ای فیلمنامه را با جمعی نویسی پیوند داده اند معتقدند، از آنجا که نگارش هر مرحله نیازمند تخصص ویژه ای است و ضرورت کار جمعی چنین تخصصی را مفروض داشته است، لذا جمعی نویسی تقریر دیگری از مرحله ای نویسی است. زیرا تخصص ها هر یک باید در فضایی مستقل مهارت خود را به کار بندند و تخصص های ابتدایی در این زمینه به لحاظ افرینش، مقدم بر تخصص های مرکب اند. این استدلال نیز با نفی و تردید در ضرورت جمعی نویسی عملا از حوزه دلایل این بخش خارج می شود.

۴- انعطاف ناپذیری فرایند مرحله ای فیلمنامه در مقابل ماهیت منعطف داستان: از جمله دلایل دیگری که بر تفاوت فیلمنامه و ادبیات داستانی در آفرینش مرحله ای اقامه شده است ناظر بر مکانیکی شدن روند افرینش در افرینش مرحله ای در مقابل ماهیت منعطف روش تک مرحله ای است. این دلیل تا حدودی به دلیل اول مبنی بر خلاقیت زدایی در روش مرحله ای نویسی نزدیک است. با این تفاوت که در این استدلال، محدودیت هایی که از جانب روش مرحله ای بر تولید متن روایی تحمیل می شود اعم از منع جنبه خلاقانه در افرینش و امور دیگر است.
توضیح انکه روند مرحله ای با دو اهرم داستان را کنترل می کند. این فرایند واجد باید ها و نبایدهایی این که رعایت ترتیب مراحل و تقدم انها بر یکدیگر بر داستان تحمیل می کند. باید ها به نحو الزام روند تغییر ناپذیری از اطلاعات داستانی را در اختیار نویسنده قرار می دهد و نباید ها محدوده های بیرون این باید ها را از دسترس نویسنده دور می سازد. به این معنی که به نظر می رسد فرایند مرحله ای پذیرای پیشنهادات جدید نیست و همه چیز فی الجمله باید در ایده یا قصه داستان به قطعیت رسیده باشد. اما چنین قطعیتی در روندی که داستانها عموما بر اساس یک یا دو مرحله در ان شکل می گیرند وجود ندارد.
۵- ماهیت صناعی فیلمنامه در مقابل ماهیت اشراقی داستان نویسی: بنابر این دلیل، داستان نویسی بر خلاف نگارش مرحله ای روندی کشفی برای نویسنده خواهد داشت. گویا در هر مرحله نویسنده همراه شخصیت اش وارد موقعیتی می شود و باید برای ان طراحی نماید. نویسنده خود را در قالب شخصیت داستانی اش اندک اندک کشف می کند و این کشف تا زمان پایان بندی داستان ادامه دارد. در حالی که در روند فیلمنامه نویسی مرحله ای این کشف مقید و محدود می شود. طیف وسیعی از نویسندگان از این ماهیت اشراقی به لذت نویسندگی یاد می کنند که بدون ان نویسندگی از عملی هیجان بخش و تجربه ای لذت مند و معنوی به امری تکراری و فرمایشی تبدیل می شود. تجربه داستان نویسی نیز تا حدودی موید این نظر است. زیرا داستان نویسی برای هنرمندان این طیف همواره بر مداری از کشف حرکت می کند. از این رو، می توان گفت برای هیچ نویسنده ای داستان نهایی اش کاملا مکشوف نیست. نویسنده با شخصیت هایش زندگی می کند و از انها تاثیر می گیرد و بر انها تاثیر می گذارد. این تاثیر و تاثر، روندی از کشف را در مسیر داستان نویسی رقم می زند.
چنین تلقی ای از روند اکتشافی و به تعبیری اشراقی از نوشتن نیازمند رفع شبهه ای است که ممکن است اثار این بیان قابل دفاع را در ضمن مغالطه ای مصادره نماید. کشف و اشراق نویسنده در طول روایت امری تجربه شده و صحیح است که در تبئین مناسب از ماهیت هنر، می توان ان را برای عموم هنرها ثابت کرد. اما این به معنای بی قاعده بودن این اکتشاف و اشراق نیست. اکتشاف و اشراق به این معنی نیست که هنرمند مسیری از تولید هنر را اغاز می کند که اساسا هدف مشخصی را دنبال نمی کند و راه خود این هدف را به او نشان می دهد. نویسنده فرایندی بی برنامه و فکر نشده را دنبال می کند و تنها منتظر اشراقات و الهامات می ماند. چنین تعبیری از فرایند تولید هنر می تواند ان را به ورطه اصالت نویسنده و تبختر هنرمندانه بکشاند. تا جایی که هنرمند با ادعای دست یابی به چنین کشفی اساسا خود را متعهد به هیچ واقعیت بیرونی و حتی مخاطب نداند و با ادعای درک لذت هنری و اشراقی به همین امر به عنوان غایت هنر اکتفا نماید.
سئوالی که در اینجا قابل طرح است ان است که چه امری موجب می شود سپردن روایت به دست اشراق و الهام شالوده روایت و وحدت هنری و ساختاری ان را از هم نگسلد؟ ایا اهرمی وجود دارد که این اشراقات را در قالب ساختار منسجم و معنی داری از روایت تدوین نماید؟ پاسخ روشن است. حتی در اشراقی ترین شکل روایت نیز انتخاب موضوع واحد و شخصیت مشخص و مسئله اصلی امری متقن در امر روایت است. بدین معنی که نویسنده می داند درباره چه چیزی و چه کسی و چه موقعیتی می نویسد. دلیل و برهان نویسنده در تمرکز و اعتماد بر اکتشاف ناظر بر شناخت او از شخصیت است. شخصیت اصلی ترین رکن در روایت داستانی است. در حقیقت شخصیت هم سازنده وقایع و محصول وقایع تلقی می شود. از این جهت نمی توان تفکیک امتیاز بخشی میان شخصیت و واقعه بیان کرد. از این رو، شناخت شخصیت به معنای شناخت واقعه است. انچه در روش اکتشافی در امر نویسندگی رخ می دهد ناظر بر اعتماد بر شناخت شخصیت از سوی نویسنده است. از انجا که نویسندگان شخصیت اصلی اثارشان را در بازخوانی تواناییها و تجربیات و زندگی خود انتخاب می کنند، انگونه که خود را می شناسند، نسبت به شخصیت اصلی داستان شان نیز اشراف دارند. چنین اشرافی این اطمینان را به نویسنده خواهد داد که شالوده منطقی داستان از قواعد کلی ظرفیت های شخصیت پیروی خواهد کرد. و شخصیت بر اساس شناخت و اشراف نویسنده بر ان داستان را پیش می برد و وقایع را در نتیجه کنش ها و واکنش هایش می سازد.
فرایند تقصیر در حوزه تحلیل و تجزیه داستان:
از جمله مباحث مقدماتی در حوزه ایده اولیه اثبات هستی شناسانه ایده اولیه و روش دست یابی به ان است. سئوال نخستی که این بحث با ان مواجه است ان است که ارکان داستانی از ساختار روایت انتزاع می شوند. تحلیل داستان و ضرورت های موجود در ان مفاهیم انتزاعی ای چون پیرنگ و قصه داستان را پس از تحلیل در اختیار محقق قرار می دهد. بنابر این دست یافتن به ایده اولیه نیز ناگزیر از تحلیل داستان باید اغاز شود. ایا چیزی به عنوان ایده اولیه وجود دارد و در این صورت روش دست یابی به ان چیست؟ به نظر می رسد با اتخاذ یک روش می توان پاسخ هر دو پرسش را به صورت توامان صورت بندی کرد. زیرا روشها هستند که هستی های جدید را به تبع طرح پرسش جدید می یابند. مهمترین پرسشی که ما را در این بحث به مجاری ایده اولیه و ماهیت ان می رساند، این است که داستان چه میزان قابل کوچک شدن است؟ در این پرسش مرزهای گونه های ادبی و قالبهای ادبی را پشت سر می گذاریم و به داستان نگاهی فی نفسه (داستان بما هو داستان) می اندازیم. در این دیدگاه داستان به نحو لابشرط در نظر گرفته می شود. داستانی که ملتزم به وجود یا نفی قیدی نیست. چنین پرسشی ان هم درباره داستان به نحو عام، این فرصت را برای محقق پدید می اورد که داستان را از ورای گونه ها و قالبها به مطالعه بپردازد و قوانین مستخرج از این تحقیق را به عنوان شاخصه های عام ادبیات داستانی لحاظ نماید.
طرح این پرسش به دواعی متفاوتی تا کنون مطرح شده است. روایت شناسان برای کشف قاعده عام روایت با نگاهی اسطوره ای به روایت به این سئوال در نگاهی استقرایی و با مقایسه اثار متعدد پاسخ داده اند. همچنین کسانی که در صدد بیان قواعدی برای روایت و بخصوص برای برخی ارکان روایت از جمله “قصه داستان” برامده اند نیز به چنین روشی علاقه نشان داده اند. اما باید گفت این روش به نحوی فطری قرنها توسط مخاطبان روایت داستانی دنبال می شده است. زیرا واکنش طبیعی وعمومی تمامی شنوندگان و بینندگان داستان و نمایش در طول قرنها ان بوده است که ترجیح می داده اند فشرده ای از انچه با ان مواجه بوده اند را برای دیگران بیان کنند. این واکنش نوع ساده ای از چنین روشی است که بر مبنای ان، هر داستانی با اجزاء مرکبش ساده سازی می شود و ارکانی از ان حذف و ارکان دیگر باقی می مانند. در حقیقت مخاطب در این فرایند که از ان به تلخیص یاد می شود کاملا غیر اکتسابی عمل می کند و تا حدود دقیقی کار خود را به درستی انجام می دهد. کسی به مخاطب برای تلخیص انچه خوانده یا دیده اموزش نمی دهد. او خود با شاخک های حسی و علائق فطری و خلاقیت ذاتی قادر به چنین کاری است. حتی این امر تا حدود زیادی به سن خاصی نیز بستگی ندارد. بلکه کودکان نیز عموما قادر هستند گزیده ای از انچه شنیده اند را بیان کنند. این حقایق گویای ان است که زندگی و نوع واکنش ما به روایت و احساسی که روایت داستانی در ذهن و جان مخاطب بر جای می گذارد به نحو عامی در فرایند تلخیص و تقصیر خودنمایی می کند.
اما در بحثهای نظری حوزه روایت از زمان ارسطو چنین توجهی به ماهیت روایت وجود داشته است. زیرا پس از توجه ارسطو به بعدی به عنوان طرح یا روح تراژدی که دیگران ان را همان قصه داستان دانسته اند، این سئوال پدید می اید که ماهیت قصه داستان که ان را نقل وقایع قلمداد می کنند حداقل باید واجد چه ارکانی باشد؟ ارسطو در پاسخ به این پرسش بر اساس مبنای تحلیلی و زیبایی شناسی خود برای دارم که ان را تقلید عملی کامل می دانست، سه نقطه کلیدی برای روایت شناسایی کرد. نقطه اغاز، میانه و پایان. از نظر ارسطو، نقطه اغاز روایت جایی است که پیش از خود چیزی ندارد و نقطه پایان نیز جایی خواهد بود که پس از خود چیزی نخواهد داشت. چنین تحلیلی نسبت به نقاط طلایی روایت، با این باور تکمیل می شود که برای در اختیار داشتن یک داستان حد اقل نیازمند سه واقعه هستیم. سه واقعه ای که این سه نقطه طلایی را تامین کنند. بنابر این کوچک سازی تا جایی ادامه می یابد که بنیانهای اصلی روایت خود را از خلال زیورهایی که انها را در بر گرفته است و از نگاه مخاطبان پنهان داشته است ظاهر سازد.
اصل تقصیر (تلخیص یا کوچک سازی)
به نظر می رسد بحث درباره مفهوم تقصیر را می توان در دو ساحت دنبال کرد. ساحت اصطلاحی ادبیات داستانی و ساحت هستی شناختی. در ساحت اصطلاحی، مراد حقیقی لفظ و اصطلاح، ملاک تعیین میزان کوچک سازی داستان است. توضیح انکه در حوزه ادبیات داستانی، اصطلاح “داستان” در معنای حقیقی خود به کلی مرکب از اجزاء اطلاق می شود. از این رو، می توان اندک اندک از این کل کاست و با حذف اجزائی غیر ضروری، اجزاء رکنی و اساسی را حفظ کرد، سپس با عرضه اصطلاح داستان بر کلیت باقی مانده از این پرسش نمود که ایا اطلاق این اصطلاح بر کلیت باقی مانده مجاز است یا حقیقت؟ اگر همچنان این اصطلاح به نحو حقیقی بر کلیت باقی مانده اطلاق شد، می توانیم بگوییم به بن مایه های داستان نزدیک شده ایم. و اگر دیگر داستان در معنای حقیقی اش به ماهیت باقی مانده اطلاق نمی شد، ان نقطه مرز تقصیر و نقطه ای است که داستان از ان کوچکتر نمی شود. یعنی ماهیت باقی مانده اگر از این هم کوچکتر شود دیگر به ان داستان اطلاق نمی شود و این نقطه حد نهایت روندی است که از ان به تقصیر یاد شد و در صدد شناخت کوچکترین شکل ترکیبی داستان بود.
شکل دوم دست یابی به این ماهیت مرکب ابتدایی، تحلیل این ماهیت به نحو عقلی است. به نظر می رسد کاری که ارسطو در این باره کرد نه تحقیقی لغوی که کنکاشی ماهوی در امر روایت است.
اصل تقصیر، بر چند فرض بنا شده است:
– داستان، کلی مرکب از اجزاء است.
– اجزاء داستان به نسبت نقشی که در داستان ایفا می کنند هم عرض نیستند.
– برخی اجزاء داستان اصل و برخی دیگر فرع هستند.
– اجزاء اصلی، اجزاء رکنی و مقوم داستان اند.
– اجزاء رکنی داستان به لحاظ وجودی بر اجزاء غیر رکنی تقدم دارند.
فرایند تقصیر در طی مراحلی محقق می شود. زیرا انتخاب عناصری که در هر مرحله باید حذف شوند و غرض خاصی که عمل تقصیر ناظر بر ان است، گویای تعدد اغراض و تنوع اجزاء قابل حذف است. انچه پیش از این از آن به عنوان آفرینش مرحله ای داستان سخن به میان آمد با این حقیقت نیز در ارتباط است. فرایند تقصیر یک داستان، با فرایند افرینش داستان نسبت عکس دارد. بدین معنی که مراحلی که در قوس صعود، نویسنده با گذر از ان به داستان دست پیدا می کند، تحلیل کننده داستان این مراحل را در قوس نزول برای دست یابی به بن مایه های روایت دنبال می کند. این مراحل اجمالا بدین قرارند:
– داستان چگونه روایت می شود؟ (ابزارهای پرداخت)
– چه کسی داستان را روایت می کند؟ (زاویه دید)
– چرا چنین می شود؟ (پیرنگ)
– چه می شود؟ (قصه داستان)
– داستان درباره چیست؟ (سئوال و موقعیت محوری داستان چیست؟) ، (ایده اولیه)

ترتیب عناوین پنج گانه فوق با محوریت روایت داستانی مکتوب و بر اساس روند قوس نزولی – از داستان به بن مایه های ان- طراحی شده است. همانطور که مشخص است، در اولین گام تقصیر، چگونگی روایت، ابزارهای مرتبط با ان و زاویه دید از داستان حذف می شوند. لذا اولین گام در تقصیر داستان، حذف توصیف ها جزئیات فضاسازی، گفتگو و صحنه پردازی است.
در مرحله دوم سئوالات، از چرایی ها حذف می شود. با حذف چرایی ها که متکفّل بیان علت ها و ترسیم نظام علّی داستان است، بر روند وقوع حوادث اصلی و شخصیت اصلی تمرکز می شود. این ماهیت باقی مانده پس از دو مرحله تقصیر، همان است که از آن به “قصه داستان” یاد می شود. آنچه در قصه داستان مورد توجه است، تعلیق و اصطلاحا “بعدا چه خواهد شد؟” است. قصه داستان همان ماهیتی است که مخاطب عام نیز عموما تا این مرحله قادر به دست یابی به آن است. در حقیقت، مخاطب عام در خواندن داستان و دیدن فیلم سه مرحله گذشته را تقریبا به نحو فطری دنبال می کند و به جوهره روایت که قصه داستان است دست پیدا می کند. اما این مرحله نیز پایان فرایند تقصیر نیست. زیرا نبض داستان با حرکت و کنش شخصیت می تپد. در حقیقت قلب تپنده روایت کنش شخصیت و حرکت شخصیت است. این حقیقت است که قالب داستان را از قالبهای دیگری چون نقاشی، مجسمه سازی و عکاسی متمایز می سازد. بنابر این اگر کنش شخصیت اغاز گر روند روایت باشد، بین تمامی کنش هایی که در طول یک روایت از سوی شخصیت صادر می شود باید تفاوت قائل شد. زیرا کنش ابتدایی در شکل دهی روایت از اهمیت بیشتری از کنش پایانی برخوردار است. در این مرحله روند تقصیر در صدد یافتن این کنش آغازین است. نکته قابل توجه ان است که حتی در نزد نویسندگانی که به روش مرحله ای متعبد نیستند، آغاز روایت با یافتن این جوهره ممکن می شود. این عده نیز معتقدند داستان از جایی در ذهن انها اغاز شده است که در ان نقطه شخصیت با مسئله داستانی مواجه شده است. این تعابیر به یک حقیقت اشاره می کند و این حقیقت چیزی جز “ایده اولیه” نیست.
سئوالی که ممکن است در این بخش به ذهن برسد تصور دوری منطقی در کارکرد روش تقصیر است. زیرا از یک سو، روش تقصیر محقق را به بن مایه های روایت می رساند. بدین معنی که در روش تقصیر، اصول و ساختارهای رکنی روایت از عناصر غیر رکنی ان تفکیک می شود. اما از سوی دیگر در اعمال روش تقصیر اگاهی محقق از اصول و تفکیک و بازشناسی انها از فروع شرط اعمال این روش خواهد بود. بدین صورت تقصیر منوط به شناخت و تفکیک اصول از فروع و شناخت اصول از فروع منوط به تقصیر خواهد بود.

اما به نظر می رسد تفاوت روش تقصیر در شناسایی اجزاء رکنی و غیر رکنی با شناخت تفصیلی این اجزاء در روشهای معهودعلمی ان را می توان در ضمن نکاتی برشمرد:
۱- روش تقصیر بر پایه بینش و گرایش فطری بنا شده است. اعتماد این روش بر وجه مشترک تمامی مخاطبان –اعم از نویسنده، مخاطب خاص ادبیات یا مخاطب عام ان- است. این درحالی است که در روش شناخت نظری، مخاطب عام فرصتی برای چنین شناختی پیدا نمی کند.
۲- روش تقصیر ناظر بر حرکت از مرحله اجمال به تفصیل است. طبعا در روند این پنج مرحله و در گذر از هر مرحله به مرحله بعد، انچه در هر مرحله به نحو اجمال دانسته شده است با ورود به مرحله بعد تفصیل می یابد.
۳- روش تقصیر ناظر بر لحاظ مراحلی برای رسیدن به شناخت تفصیلی از این اجزاء است.
اصطلاح شناسی
توجه به اصطلاحات موجود در موضوع بحث حاضر بیانگر ان است که برای نامگذاری این ماهیت تلاشهای متعددی صورت گرفته است. این اصطلاحات گویای وجوه مشترکی هستند که می توان از انها به عنوان خصوصیت این ماهیت بسیط اولیه یاد کرد. با این وجود دشواری تعریف این ماهیت موجب شده است تا شاهد تداخل قابل توجهی در مفاهیم این اصطلاحات باشیم. به نحوی که برخی از این اصطلاحات به صورت مشترک لفظی در بین اهالی فن بکار برده می شوند و مفهوم مشترکی بین بکاربرندگان انها در نظر گرفته نشده است. مشهورترین این اصطلاحات بدین قرارند:
– ایده
– ایده اولیه
– فکر اولیه
– سوژه
– مایه داستان
– جرقه اولیه
– سلول بنیادین
– نوار ژنوم
– موضوع
برخی از تعابیر به کار رفته در این اصطلاحات گویای خصوصیت های اصلی این ماهیت است.
اولیّت: در تعابیری چون:ایده اولیه، فکر اولیه، جرقه اولیه و حتی سلول بنیادین به ان تصریح شده است. این تعبیر به این دارد که ماهیتی که از ان با این اصطلاح یاد شده است در مسیر افرینش داستان از تقدم وجودی نسبت به دیگر اجزاء داستان برخوردار است. جزئی است که زودتر از دیگر ارکان و اجزاء به دست می اید بلکه نخستین ماهیتی است که توسط نویسنده کشف می شود.
البته باید توجه داشت که این اولیت، اولیتی در حوزه ترکیب و جوهره داستانی است. توضیح انکه ممکن و بلکه محقق است که نویسنده تجربیات و عناصر متعددی را از جمله شخصیت اصلی، مکان وقوع داستان، زمان وقوع داستان، تم اصلی و یا مسئله اصلی را کشف می کند. طبعا این اجزاء در شکل ترکیب یافته شان در ایده اولیه تقدم دارند. بنابر این مراد از اولیت، ان است که اولین مجموعه ترکیبی از اجزاء و البته کوتاه ترین ان که با یافتن ان داستان اغاز می شود چیست؟ این مجموعه ترکیبی بر هر مجموعه ترکیبی دیگری (قصه داستان، پیرنگ و …) تقدم دارد.
نکته دیگری که از این مفهوم می توان برداشت کرد، اولویت ایده اولیه است. این مفهوم بیانگر ان است که اولیت تنها ناظر بر یک تحقق تصادفی خارجی نیست. بلکه این اولیت از شانی حقیقی و ضروری برخورداری است. بدین معنی که بدون تحقق این ماهیتی که اولیت ان تصور شده دیگر عناصر و اجزاء امکان وجودی نخواهند داشت. همچنین با توجه به لوازم این مفهوم، می توان به نقش رکنی و مقوم ایده اولیه نسبت به داستان اشاره نمود. زیرا امری که تقدم وجودی نسبت به دیگر اجزاء دارد، نیست به دیگر اجزاء نسبت رکنی خواهد داشت.
بساطت: تعابیری که درباره این ماهیت استعمال شده است گویای بساطت نسبی این ماهیت نسبت به کلیت داستان و ارکان دیگر ان است. تعابیری چون: ایده، جرقه، سلول، فکر و مایه، در صدد توضیح این حقیقت اند که ایده امری بسط نایافته است که از قابلیت و انعطاف لازم برای بسط یافتگی برخوردار است. در حقیقت این مفاهیم به خصوصیت بالقوه این ماهیت برای توسعه خبر می دهند. حتی در تعابیر استعاری چون جرقه، شانیت این ماهیت تنها به قدرت تحرک بخشی اش به حرکت داستانی محدود شده است. گویا ایده اولیه (اصطلاح منتخب نویسنده) همانند جرقه ای است که به انباری از مواد مشتعل می افتد. خود این جرقه چندان شانیتی برای اتش افروزی ندارد بلکه انچه موجبات اتش عظیمی را فراهم می اورد هیمه مناسب فراهم امده برای سوخت است. برخی با استناد به همین دلیل معتقد شده اند ایده اولیه در نزد بسیاری از افراد موجود است و در حقیقت نقش چندان مهمی در تولید اثر داستانی ندارد. بلکه مهم ان است که انسان در طول تجربه زیستی خود هیمه مناسبی از تجارب غنی و مهارتهای عملی را فراهم اورده باشد و این مهم است که جایگاه نویسنده را از دیگران ممتاز می سازد. همچنین تعبیر “سلول بنیادین” و “نوار ژنوم” داستان که برگرفته از تکنولوژی جدید است بیانگر وجه قابلی این ماهیت است. اینکه این ماهیت در عین سادگی اش قادر به تحول و تقسیم به صورت ها و اشکال نهایی مختلف را دارا است.
ابداع: تعابیر دیگری چون: ایده، جرقه و فکر، اشاره به نحوه تبادر ذهنی این مفهوم است به نحوی که مسبوق به سابقه نبوده باشد. ایده در ماهیت خود امری است که نه تنها برای خود شخص مسبوق به سابقه نباشد بلکه در حوزه بروز و ظهور هنری خود – مثلا داستان نویسی- نیز تکرار نشده باشد. خصیصه ابداعی بودن ایده اولیه تامین کننده حرکت بخشی او به نویسنده در مسیر افرینش د استان است. توضیح انکه نویسنده با یافتن ایده اولیه موتور محرکه داستان را که بر اساس ان، جهان ذهنی داستانی شکل می گیرد و پس از ان نویسنده برای پرداخت و ساختار بندی روایت برنامه ریزی می کند می یابد. سئوال این است که چه ویژگی در ایده اولیه چنین قابلیتی را برای حرکت بخشی به نویسنده در طراحی داستان تامین می نماید؟ طبیعی است انچه در این بخش دغدغه اصلی نویسنده خواهد بود ان است که بتواند در فرایندی خلاقانه ذهنیت و اراده خود را در جهان روایت پیش ببرد. تامین چنین خواسته ای نیازمند بستری است که دست نویسنده را در انتخابهای شخصی اش باز بگذارد. انتخابهایی که از ان جهت که توسط دیگر نویسندگان تجربه نشده است، تجربه ای دست اول تلقی می شود و به نحو کاملی نتیجه تلاش خلاقانه نویسنده خواهد بود. این انتخاب در حوزه تاثیرگذاری و برقراری ارتباط بین خواننده و اثر نیز می تواند بسیار حیاتی عمل کند. زیرا ایده های تکراری نقاطی کلیدی از روایت را پیش از انکه توسط نویسنده بیان واستفاده شود به مخاطب منتقل می کنند وعملا انگیزه او را در دنبال کردن روایت تضعیف می نمایند.
ایده اولیه چیست؟
پس از مقدمات فوق، لازم است به تعریفی از ایده اولیه بپردازیم. ایده اولیه ساده ترین سازواره ترکیبی است که روایت بر پایه ان بنیان نهاده می شود.
ایده اولیه نویسنده، ایده اولیه متن
در این تعریف از وجه اغاز کنندگی ایده اولیه برای نویسنده احراز شده است. دلیل این انتخاب ان است که در حوزه تحلیل داستان، تاکید و اصرار بر ایده اولیه نویسنده کار را برای کشف ایده اولیه دشوار خواهد کرد. زیرا اگر ایده اولیه ی صورت ذهنی مرکب نویسنده در نظر گرفته شود، کشف ایده اولیه از یک داستان نیازمند به تحلیل روانی نویسنده و دخالت دادن سبک زندگی و حتی کوچکترین تجربیات او است. چگونه می توان اولین ایده ای را که بر اساس ان جلال ال احمد داستان کوتاه “بچه مردم” را نوشت یافت؟ طبعا چنین مقصدی نیازمند ورود به حوزه ذهنی جلال ال احمد است. نیل به چنین مقصدی دشوار بوده و غیر ضروری است. انچه در این تعریف امده است تامین کننده ایده به عنوان جزء ساختاری اثر است. لذا ایده اولیه، ان ماهیتی است که اثر با ساختار خود ان را نشان می دهد. فارغ از اینکه ایا نویسنده نیز همین ماهیت را در نظر گرفته باشد یا خیر. روشن است که این مقصد با روش تقصیر تناسب مشخصی دارد. زیرا روش تقصیر نیز بر متن و نه نویسنده و اراده و ذهنیت او تمرکز کرده است.
چنین تلقی ای از ایده اولیه ذهن محقق را در تمرکز بر متن یاری می دهد و او را از روانکاوی شخصیت نویسنده بی نیاز می سازد. همچنین این دیدگاه در مقام افرینش داستان، به نویسنده یاد اور می شود انچه در نهایت متن داستان با ان قضاوت می شود پایبندی نویسنده به انتخابهای خود در طول اثر و تناسب این انتخابها با ساختار مورد نظر اوست. زیرا برای سلوک نویسنده در یافتن ایده اولیه نمی توان ارزش مستقلی در کنار ماهیت متن قائل شد. مخاطب از دریچه متن با اراده جدی نویسنده در یافته هایش و طی طریقش در مراحل افرینشی اشنا می شود.
تفاوت این تعریف در اینجا ظاهر می شود که گاهی داستان نویس در انتخاب ایده اولیه مناسب ساختار روایی خود خطا می کند. توضیح انکه با تحلیل برخی اثار داستانها، چند سازواره ترکیبی را می توان به عنوان ایده اولیه تعریف کرد. اینکه کدام یک از این ایده ها برای روایت موثر تر و تاثیرگذارتر است امری است که ممکن است نویسنده درباره ان بهترین انتخابها را انجام نداده باشد. به عنوان مثال، در داستان “داش آکل” صادق هدایت می توان ایده های ذیل را به عنوان ایده اولیه این داستان برشمرد:
۱- چه می شد اگر لوطی سرشناس شهر عاشق دختر بازاری ثروتمندی شود؟
۲- چه می شد اگر لوطی جوانمردی عاشق دختر کسی شود که پس از مرگش وکالت اموراتش را به او سپرده است؟
۳- چه می شد اگر لوطی سرشناس شهر با از دست دادن انگیزه حیات با رقیب دیرینه اش مواجه می شد؟
رجوع به داستان کوتاه داش اکل روشن می سازد هدایت، عملا روی هیچ یک از اجزاء این ایده ها تمرکز نداشته است. داستان داش اکل داستان مردی است که بیش از انکه سرشناسی اش او را در مقوله عشق به بن بست بکشاند و یا حتی بیش از انکه با مرام جوانمردی از انچه دلش می خواهد منع شود با موانع جدی و ملموس دیگری دست به گریبان است. عواملی از این دست: داش اکل مطمئن نیست واقعا مرجان (دختر حاجی صمد) هم او را دوست داشته باشد و بخواهد. داش اکل اهل زن و زندگی نیست و می خواهد ازاد باشد. داش اکل از نظر چهره از زیبایی بی بهره است و زخمی عمیق بر ابرو و چشمش نشسته که او را زشت صورت کرده است. داش اکل مردی چهل و اندی ساله است در حالی که مرجان بیش از شانزده سال ندارد و این اختلاف سن او را در تصمیمش متزلزل کرده است. همه این عوامل گویای ان است که شخصیت اصلی با نمودی که در ایده اولیه داستان برایش فرض شده است در ساختار اثر وارد نشده است. بلکه در این زمینه صادق هدایت دچار نوعی تشتت شده است.
از سوی دیگر به نظر می رسد در ایده اولیه هدایت، جایی برای کاکارستم (رقیب داش اکل) در نظر گرفته شده است زیرا داستان با مواجهه این دو اغاز و با منازعه ان دو پایان می پذیرد و اگر ایده اولیه اغاز داستان را رقم می زند و ارکان داستان بر اساس اغاز گری و پایان بندی ان قابل شناخت باشد، پس کاکارستم و رابطه داش اکل با او یکی از ارکان روایت است. بلکه به نظر می رسد این مسئله از مسئله عشق مهمتر است. زیرا هدایت ترجیح داده است مسئله عشق را در بطن رابطه این دو بیان کند و داستان را پیش از ورود داش اکل به عشق اغاز کرده و پس از پایان عشق و با درگیری این دو به اتمام برساند.
ایده اولیه و تفاوت ان با ایده به معنای عام
ایده اولیه با لحاظ قیدی برای مفهوم “ایده” تصور می شود. از این رو باید دانسته شود این قید چه نقشی در مفهوم سازی برای ایده اولیه دارد و مراد از ایده به نحو عام چیست؟ همانطور که پیش از این آمد، یکی از مفاهیم موجود در ایده نوآوری موجود در آن است. ایده امری نو و ابداعی است که خلاقیت هنری را می طلبد. با این فرض، مفهوم ایده در داستان مصادیق بی شماری خواهد داشت. زیرا هر انچه از ان به عنوان عنصر داستانی یا جزء داستان یاد می شود نیازمند به چنین ابداعی است. نویسنده در ساحت خلق شخصیت نیازمند به ایده است، در ساحت طرح مسئله، نحوه اغاز و پایان، ابزارهای پرداخت و حتی نثر باید نویسنده دست به نو اوری بزند. بنابر این ایده با این تقریر نه محدود به یک یا چند جزء و نه امری متعلق به ماهیت مشخصی به نام “ایده اولیه” است. این تلقی عام از ایده از ضرورت های داستان و داستان نویسی است. به همین دلیل ایده اولیه، به وصف خاصی اشاره دارد که نوع ویژه ای از ایده را اراده می کند. این ایده نسبت به دیگر ایده ها از تقدم وجودی برخوردار است و مقوم داستان به شمار می اید.
ارکان ایده اولیه
ایده اولیه کلی مرکب از اجزاء است. بدین معنی که اولیت ایده نباید تصور بساطت ان را ایجاد کند. اما نحو ترکیبی که ایده اولیه ارائه می کند از این ویژگی برخوردار است که خط مرز میان داستان و روایت و غیر ان را تعیین می نماید. از این رو، شناخت ارکان اصلی ایده اولیه می تواند در شناخت و صورت بندی دقیق ان موثر باشد. ایده اولیه از سه رکن اصلی تشکیل شده است:
۱- شخصیت: شخصیت نقش رکنی در ایده ایفا می کند. در حقیقت شخصیت عامل کنش گر در روایت داستانی تلقی می شود. اما مراد از شخصیت در ایده اولیه نوع خاصی از شخصیت است. زیرا بنا بر روند تقصیر، یکی از اموری که در همان مراحل ابتدایی از حوزه داستان حذف می شود تا ایده اولیه اشکار شود شخصیت های فرعی اند. تعداد شخصیت های فرعی و نقش و کارکرد انها در رمان وسیع تر از داستان کوتاه است. اما با این وجود مرحله ایده اولیه مرحله ای است که در ان شخصیت های اصلی هنوز وجود نیافته اند. البته تاکید بر شخصیت اصلی ممکن است در اثار داستانی که از چند شخصیت به عنوان شخصیت اصلی بهره می برند بیان ایده اولیه را در محدوده مشخصی از کلمات با مشکل مواجه کند. اما عموم داستانها از این قاعده درمحدوده کمی ایده اولیه به روشنی پیروی خواهند کرد. البته باید توجه داشت انچه از شخصیت در ایده اولیه ظهور پیدا می کند ماهیت تیپیک ان و خصیصه روحی خاصی است که با ان با مشکل مواجه می شود. از این رو در بیان ایده اولیه داستان داش اکل هدایت، نیازی به ذکر نام داش اکل نیست. زیرا شخصیت با نامش در ایده اولیه حضور پیدا نمی کند بلکه با وصفش در ایده وارد می شود. از این رو، در داش اکل باید به این وجه تیپیک (لوطی گری) و وجوهی که با ان با مسئله مواجه می شود( سرشناس بودن، اهل زن و زندگی نبودن، بد قیافه بودن، جوانمرد بودن) ظهور پیدا کند.
۲- مسئله: مسئله داستانی امری است که زندگی شخصیت را به چالش می کشاند و او را از مدار تعادل به مرحله عدم تعادل در زندگی وارد می سازد. از این رو، این مسئله نقشی محوری در داستان بازی می کند. همچنین مسئله برای شخصیت نیازهای جدیدی می سازد و امال و ارزوی او را تغییر می دهد. مواجهه شخصیت و مسئله و صورت جدیدی که این مواجهه در داستان ایجاد می کند در ایده اولیه لحاظ می شود.
۳- موقعیت:
اصطلاح موقعیت تا حدودی در دایره واژگان ادبیات داستانی با اصطلاح “صحنه” یکسان انگاشته شده است. اما در واقع باید تفاوتی میان این دو قائل شد. اصل کلی در “صحنه” حرکت شخصیت است. در حالی که “موقعیت” نمایش دهنده حرکت نیست. در حقیقت، “موقعیت” تعیین کننده امکانات داستان است.« موقعیت در هر داستانی چهاار بعد یا معنای متفاوت دارد. دوره، مدت، مکان و سطح یا درجه کشمکش.»
دوره تاریخی یعنی جای داستان در زمان. ایا داستان در دنیای معاصر می گذرد یا در زمانی تاریخی یا در اینده ای فرضی؟
مدت یعنی طول زمانی داستان. داستان چه مدتی از زندگی شخصیت ها را در بر می گیرد.
مکان یا لوکیشن یعنی موقعیت فضایی داستان – عموما مراد برخی تعریف کنندگان صحنه همین رکن از ارکان موقعیت است- مکان بعد سوم یا بعد مادی داستان است و به پرسشهایی از این دست پاسخ یم دهد: جغرافیای دقیق داستان کدام است؟ در چه شهری؟ در کدام خیابان؟
سطح کشمکش یعنی جایگاه داستان در سلسله مراتب درگیریهای انسانی. داستا خود را روی چه سطحی از کشمکش تنظم می کند؟ نیروهای سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک، زیست شناختی و روان شناختی جامعه به میزان دوره تاریخی و مکان یا لباس موثرند.
اما انچه در این بحث بر ان تمرکز شده است سطح کشمکش است. چراکه دوره تاریخی و مدت و مکان سهم چندان تاثیرگذاری در ایده اولیه نخواهند داشت.

روش ارزش گذاری ایده اولیه
شناسایی ایده اولیه به عنوان یکی از ارکان روایت و لحاظ خصوصیت اولویت واولیت برای ان، نوعی استقلال ماهوی به ان می بخشد. به نحوی که با استخراج ایده اولیه از خلال روایت می توان به بازشناسی ارزشهای ان اقدام کرد. ارزشهای ایده اولیه ناظر بر تعریف و محدوده امکانی ان است. از این جهت در دو ساحت افرینش و نقد ادبی، تبئین ملاکهای ارزش گذاری ایده می تواند در انتخاب ایده اولیه برای نویسنده و اطمینان بخش بودن ان برای اغازگری روایت داستانی بسیار با اهمیت باشد. همچنین این ارزشها می توانند منتقد ادبی را پس از دست یافتن به ایده اولیه هر اثر داستانی در تحلیل روشهای بسط یافتگی ایده اولیه و تناسب ایده اولیه با وجوه دیگر ساختاری یاری نماید.
این نکته قابل توجه است که به هر میزانی که روایت داستانی در کلیت خود با روش تقصیر خرد و کوچک می شود ملاکهای ارزش گذاری ارکان ترکیبی ساده تر، فطری تر خواهند بود. بدین صورت که اگر در ارزش گذاری داستان در شکل نهایی اش، فهم نحوه استفاده از پرداخت و معیارهای فهم و اندازه گیری ان کاری کاملا تخصصی است، در مرحله پیرنگ، تحلیل داستان نیازمند قدرت تحلیل عقلی و بن مایه های فلسفی و کلامی دارد. اما در مرحله قصه داستان، فهم توانایی روایت قصه داستان در ایجاد تعلیق و اصطلاحا سئوال بعدا چه خواهد شد توسط بخش وسیع تری از مخاطبان قابل فهم است. در مرحله ایده اولیه، ملاکها سطح فطری تری پیدا می کنند.
در ارزش گذاری ایده اولیه با دو سطح معیار مواجه هستیم. سطحی که توسط عموم مخاطبان –اعم از نویسنده و غیر نویسنده- قابل اعمال و ارزش گذاری است. و سطحی که توسط نویسنده و اهل نظر حوزه ادبیات باید بکارگرفته شود. اما در سطح نخست، دو معیار قابل شناسایی است:
جذابیت: ایده اولیه باید بتواند ذهن مخاطب را با خود همراه کند و علاقه او را در پی گیری حوادث جلب نماید. در حقیقت همان تلنگری که از ایده اولیه انتظار می رود باید در ذهن مخاطب با شنیدن ایده اولیه زده شود. شاید به همین دلیل است که عموما در تبلیغات فیلمهای تلویزیونی و سینمایی از ایده اولیه انها یاد می شود.
ابداع: دومین ملاکی که عموم مخاطبان قادر به استفاده از ان هستند، نو بودن ایده است. فهم این مقوله نیز تنها با مراجعه به اثار داستانی مشابه قادر اندازه گیری است. البته بدیهی است این ملاک تا حدودی نسبی است. زیرا ایده هایی در زمان تولید یک اثر روایی نو محسوب می شوند و با گذر ایام این ایده ها تکرار شده و دیگر نو نخواهند بود. بنابر این ابداع در ایده اولیه امری نخواهد بود که در طول عمر حیات روایت داستانی برای ان ثابت باقی بماند.
اما سطح دوم معیارها توسط نویسنده درک می شود. این سطح از معیارها تا حدود زیادی معیارهای کلی سنجش ایده اولیه را از مطلق بودن خارج می کند و خصوصیت نسبی به ان می بخشد. تا اینگونه گمان نشود که ایده اولیه را می توان در برخورد یک نویسنده به نحو مطلق ارزش گذاری کرد. بلکه تجربه نیز نشان داده است ایده اولیه نیست که توسط نویسنده انتخاب می شود بلکه گویا این نویسنده است که توسط ایده اولیه انتخاب می شود. بدین معنی که شرایط موثر در برقراری ارتباط میان نویسنده و ایده اولیه به همان میزان که در ایده اولیه باید فراهم باشد باید در نویسنده نیز موجود باشد. این ارتباط دو طرفه است. نویسنده با انچه در طول دوران حیات مادی و معنوی خود اندوخته است به استقبال ایده می شود و همین مقدمات است که ایده ای را در جان او می نشاند یا او را از انتخاب ایده منصرف می کند.
از ملاک دوم به عنوان “محرِّک بودن” یاد می شود. ویژگی ایده اولیه ناب ان است که همانند یک کانون مغناطیسی ایده ها و ظرفیت های خاموش ذهنی نویسنده را به خود جذب می کند. ایده اولیه با این خصوصیت توانایی خود را در کانون قرار گرفتن برای روایت داستان اعلام می دارد. این تحرک بدان معنی است که نویسنده پس از یافتن یا شنیدن ایده اولیه زندگی جدیدی را اغاز می کند و انرژی متراکمی را در خود احساس می کند که جز با نوشتن ازاد نمی شود. نوعی نیاز که از ان به سرریز احساسات درونی یاد می شود. نوعی شوریدگی و جنون که نویسنده را به نحوی درونی به سمت روایت سوق می دهد. این امر توسط نویسندگان قابل درک است. شاید به همین دلیل در توصیه به نویسندگان جوان گفته می شود هیچ گاه ایده های خود را در جمعی از نویسندگان بر زبان نرانید زیرا ایده های اولیه مناسب در معرض سرقت ادبی هستند. این سرقت بیش از انکه تعریضی به فضای اخلاقی داستان نویسی باشد بیانگر قدرت تحرک بخشی ایده اولیه ناب در ذهن نویسنده است. البته چنین ملاکی همانطور که گفته شد نسبی خواهد بود. زیرا میزان حرکت بخشی یک ایده اولیه در ذهن چند نویسنده یکسان نخواهد بود. به همین دلیل نمی توان با این ملاک حکم قطعی و گریز ناپذیری درباره ایده های اولیه صادر کرد. چه بسا ایده های اولیه ای که توسط یک نویسنده چندان جدی گرفته نمی شود و توسط نویسنده ای دیگر حرکتی بی بازگشت در نوشتن داستانی ناب را می اغازد.

چگونگی بیان ایده اولیه
شیوه بیان ایده اولیه با توجه به محدودیت کمی بکارگیری کلمات از اهمیت بسزایی برخوردار است. برای بیان ایده اولیه از الگویی که به ان پرسش طلایی گفته می شود استفاده می شود. ایده اولیه با پرسش « چه می شد اگر… ؟» اغاز می شود. این پرسش حاوی همان قلابی است که نویسنده را برای روایت داستان ترغیب می نماید. شکل استفهامی جمله بدین معنی است که پایان بندی در ساختار گفتاری ایده اولیه و تعریف ماهوی ان جایگاهی ندارد. در حقیقت ایده اولیه بیشترین تمرکز را بر نقطه اغاز داستان دارد.
خطاهای رایج در مقام بیان ایده اولیه
كشف ايده متفرع بر شناخت اركان ان است. ايده هيچ گاه صريح و مستقيم در اختيار اقتباس كننده قرار نمي گيرد. بلكه كشف ايده و بيان ان در تركيبي كه شامل اركان اساسي ان باشد خود به مهارتي خاص نياز دارد. با خواندن يك داستان، يكي از سخت ترين كارهايي كه بدون ممارست قبلي محقق را رنجيده خواهد كرد، استخراج ايده ان در يكي دو جمله كوتاه است. اختلاف افرادي كه با خواندن يك داستان جملات متفاوتي را از ايده ان داستان حكايت مي كنند خود گوياي دشواري بيان ايده است. در كشف و بيان ايده، شايع ترين اشتباهات بدين قرارند:
براي روشن شدن اين اشتباهات، با در نظر گرفتن داستان “بچه مردم” از جلال ال احمد و “ارميا” از رضا اميرخاني، نمونه هايي از ده نوع ايده يابي ناكام بيان مي شود.
۱- بيان مضمون داستان به جاي ايده اولیه آن.
بچه مردم:” فقر فرهنگي و اقتصادي مهمترين پيوندهاي عاطفي را در جامعه از هم خواهد گسست.”
ارمیا: “دنيا گرايي مردمان شهر نشين، سربازان جنگ و ارزشهاي انساني شان را به انزوا خواهد كشيد.”
۲- بيان موضوع داستان به جاي ايده اولیه آن.
” زناني كه به خاطر فقر اقتصادي از كودك خود مي گذرند.”
” بسيجي اي كه پس از بازگشت به خانه مورد بي مهري قرار مي گيرد.”
۳- تكيه بر شخصيت فرعي به جاي شخصيت اصلي:
” شوهري كه همسرش را مجبور مي كند بين خود و كودكش يكي را انتخاب كند.”
” مادري كه به فرزند بسيجي اش عشق مي ورزد اما قادر به درك نيازهاي او نيست.”
۴- تكيه بر مساله فرعي به جاي مسئله اصلي:
” زني كه از شوهر قبلي اش بچه دارد و حالا نمي داند با رفتار او كه خواهان ترك بچه اش است چه كند.”
” بسيجي اي كه در مسابقه فوتبال دانشگاه، مورد خشم و توهين بازيكن تيم مقابل قرار مي گيرد.”
۵- برجسته كردن عناصر غير موثر در ايده اولیه:
” فقر فرهنگي در زمان پهلوي دوم و مشكلات زنان سنتي در ازدواج مجدد.”
” نگاه تبعيض اميز به دانشجويان رزمنده و مشكلات ناشي از ان.”
۶- برجسته كردن يكي از موانع فرعي به جاي مسئله اصلي.
” زني كه در صدد ترك كردن بچه اش است و بچه حاضر به ترك او نيست.”
” بسيجي اي كه پس از پذيرش قطعنامه حاضر به ترك جبهه و خاطرات دوستانش در انجا نيست.”
۷- برجسته كردن تاثير حسي داستان بر مخاطب به جاي توجه به ايده اولیه:
” بچه اي شيرين و خوش زبان كه تصميم مادر در ترك كردنش را به ظلمي غير قابل بخشش بدل ساخته است.”
“بسيجي اي كه در اوج مظلوميت گوش شنوا و دل بيداري براي شنيدن ارزوهايش ندارد.”
۸- تاكيد بر پايان بندي:
” زني كه بچه كوچكش را در بازار رها مي كند در حالي كه مي داند ديگر قادر به پيدا كردنش نيست.”
” بسيجي اي كه در مراسم تشييع امام زير دست و پا مي ماند و جان مي دهد.”
۹- ورود اطلاعات غير ضروري درباره شخصيت در سطح ايده:
” زني از شوهر سابقش طلاق گرفته است. او زني سنتي است كه در محل زندگي اش هيچ اشنايي ندارد. و به خاطر فقر و بي دست و پايي مجبور به ازدواج با مردي ديگر براي گذران زندگي اش شده واكنون به اصرار مرد بايد بچه اش را ترك كند.”
” بسيجي اي دوستش را در جبهه از دست مي دهد. پس از قبول قطعنامه، افسرده به خانه باز مي گردد. اما نمي تواند با مردمي كه در شهر در اطرافش هستند زندگي كند. ناگزير به معدن و جنگل مي رود. اما با شنيدن رحلت امام به مراسم تشييع ايشان مي ايد و زير دست و پا جان مي دهد.”
۱۰- بيان خلاصه داستان به جاي ايده اولیه.

رابطه ایده اولیه با درونمایه
خروج پایان بندی از ساختار ایده اولیه معنای ضمنی دیگری را نیز خواهد داشت و ان اینکه ایده اولیه نسبت به درونمایه نهایی داستان لابشرط است. بدین معنی که ایده اولیه با مضامین متعدد و حتی معارض قابل جمع است. زیرا درونمایه نهایی که ناظر بر کلیت داستان است تنها در نقطه پایان بندی است که قطعیت می یابد. درونمایه نهایی در مسیری از تعاطی و تقابل شخصیت با مسئله و طرح ایده و ضد ایده پیش می رود. تنها نحوه کنش نهایی شخصیت است که درونمایه ای را اثبات می کند. از این رو از ایده اولیه که فاقد پایان بندی است نمی توان انتظار درونمایه مشخص داشت. این البته بیش از انکه نقطه نقصی برای ایده اولیه باشد فرصت وانعطافی در این رکن داستانی است.
اطلاعات مستخرج از ایده اولیه
یافتن ایده اولیه اثر داستانی در روش تحلیلی نقد ادبی و کشف ایده اولیه توسط نویسنده در افرینش ادبی حایز اهمیت است. از ان جهت که ایده اولیه همانطور که در کارکرد ان امد، تامین کننده مبانی ساختار داستانی در مراحل بعد است. انچه ایده اولیه در اختیار می گذارد ثابتاتی از ارکان اصلی داستان و ظرفیت متغیر و منعطفی از امکانات روایی است. اما اطلاعاتی که ایده اولیه به دست می دهد تنها در ارکان اصلی ان خلاصه نمی شود. بلکه ایده اولیه با ماهیت خود نسبت به داستان همانند سلول بنیادین و نوار ژنوم عمل می کند. همانطور که این دو رکن در فرایندهای طبیعی دلالتهای روشنی بر کلیت کامل شده ساختار نهایی دارند، ایده اولیه نیز در بطن خود گویای برخی اطلاعات حیاتی درباره داستان است. در حقیقت این اطلاعات هستند که به نویسنده امکان انتخابهای حیاتی از قبیل انتخاب قالب ادبی (رمان، داستان کوتاه و بلند)، انتخاب سطح کشمکش و نوع ان (درونی و بیرونی، عاطفی، عقلی و جسمی) را می دهند. ایده اولیه این اطلاعات را درخود ذخیره کرده است و تصویر اجمالی ای از شکل کامل شده داستان ارائه می دهد. برخی از اموری که از ایده اولیه قابل استخراج است از این قرار است:
۱- شخصیت اصلی: شخصیت اصلی جزء جدایی ناپذیر ایده اولیه است.
۲- مسئله اصلی: مسئله اصلی همانطور که امد از ارکان اصلی ایده اولیه است.
۳- نوع کشمکش: نحوه مواجهه شخصیت با مسئله و تعریف وجوهی از شخصیت در ایده اولیه گویای نحوه مقابله او با مسئله و سطح کشمکش اوست.
۴- نقطه اغاز واقعی داستان: مراد از نقطه اغاز واقعی نقطه ای است که داستان در ان با شکل گیری عدم تعادل اغاز می شود. در حقیقت نقطه اغاز واقعی در مقابل نقطه اغاز داستانی است که مقدمه داستان را نیز شامل می شود.
۵- قالب روایت: ایده با ماهیت خود گویای طول روایت است. اینکه داستان در چه قالبی باید روایت شود و چه میزان کنش دراماتیک برای گره گشایی از ان مورد نیاز است.
۶- نحوه پایان بندی داستان: داستان در مجرایی که اغاز شده پایان می پذیرد. بدین معنی که شخصیت با تفوق بر عوامل درونی و بیرونی که موجب پدید امدن مسئله شده اند در نهایت بر مشکلات فائق می شود. از این رو، ایده اولیه می تواند ترسیمی اجمالی از پایان روایت نیز داشته باشد.
ایده یابی
بخشی که در پایان این گفتار لازم است به ان توجه شود مقوله ایده یابی است. در کتابهای نظری آموزش عناصر داستان بر این وجه تاکید وافری شده است و از مجموعه موضوعاتی که در ذیل بحث ایده اولیه می توان مطرح کرد، سهم ایده یابی در این کتب بیش از دیگر موضوعات بوده است. تا جایی که برخی کتابهای نظری بدون تعریف دقیقی از ایده اولیه به مقوله ایده یابی وارد شده اند. همچنین این بحث به صورت خاص در مقوله آفرینش- و نه نقد ادبی- طرح می شود. مراد از ایده یابی اتخاذ روش تقصیر برای یافتن ایده یک اثر داستانی از پیش نوشته شده نیست. بلکه مراد از این اصطلاح، ایده یابی توسط نویسنده برای پی ریزی داستانی است که هنوز نوشته نشده است. سرچشمه بخشی از اختلاف روشهای معرفی شده برای دست یابی به ایده اولیه را باید در تعریف ایده اولیه و شناخت ماهیت ان دانست. زیرا به میزانی که تعاریف ایده اولیه ازان ماهیتی بسیط ارائه کرده اند، جنبه های ناخوداگاه و غیر قابل پیش بینی و الهام شده را در کشف ان برجسته ساخته اند. از این رو، روند پیدایش ایده اولیه نه تلاشی ذهنی بلکه اماده سازی بستر انعکاس ایده اولیه بر ذهن و دل خواهد بود. به هر میزان که اینه جان و ذهن نویسنده صیقلی تر باشد امکان دست یابی اش به ایده اولیه نیز بیشتر خواهد بود. محمد رضا سرشار در تعریف ایده اولیه – سرشار از ان به تعبیر فکر اولیه یاد می کند- می آورد:«فکر اولیه، از طرق مختلف، به شکل خام، رشد نکرده و ناقص، و غالباً به وجهی کاملاً غیرقابل پیش‌بینی، به ذهن خطور می‌کند. حتی با انضباط‌ترین نویسنده نیز، نمی‌تواند لحظۀ الهام را، به اختیار، اداره یا ایجاد کند.»
مبنای چنین تلقی ای از روشهای دست یابی به ایده اولیه، تعریفی از ایده اولیه است که بر مبنای ان، ایده اولیه برداشتی درونی است که حتی ممکن است نتوان ان را در ضمن جمله یا جملاتی بیان کرد. طبعا در این تعریف از ایده، ساختار معرفی شده در بحث پیشین و نحوه ارزش گذاری ایده اولیه که ناظر بر لحاظ ارکانی برای ان بود چندان معنی نخواهد داشت.
عموما در ذیل این بحث که ایده ها چگونه به ذهن نویسنده می رسند، روشهایی معرفی شده است که ناظر بر فراهم اوردن شرایط کشف ایده است. این روش ها از اصلی کلی تبعیت می کند و ان اینکه رسیدن به ایده اولیه نتیجه نگاه هنری است و نگاه هنری با نوعی عادت گریزی در زندگی و حیات هنرمند همراه است. محمد رضا سرشار ۲۴ روش برای دستیابی به ایده های نو را در کتاب خود با نام “سلول بنیادین داستان” ذکر کرده است. نکته ای که در تمامی این موارد دیده می شود عدم اختصاص این روشها به کشف ایده اولیه است. در حقیقت باید گفت، نویسنده ای که به ایده اولیه خود دست یافته نیز همچنان باید در طول افرینش داستان از این روشها برای دست یابی به ایده -به معنای عام ان – بهره برد. در حقیقت این روشها تناسب کاملی با ماهیت ایده اولیه ندارند.
۱٫ تغییرِ نوع نگاه، به زندگی و هستی
۲٫ نفوذ دادنِ نگاه، به لایه‌های زیرین، و عمق پدیده‌ها و موجودات
۳٫ عادی و معمولی ندیدن زندگی، خود و هستی
۴٫ تیز و حساس نگاه داشتن حواس
۵٫ خالی و خلوت کردن ذهن، از دیگر اشتغالها
۶٫ گسترش، تنوع و عمق بخشی به تجارب شخصی
۷٫ مسافرت؛ و قرار گرفتن در فضاها و محیطهای جدید و متفاوت
۸٫ تمرکز شدید و طولانی بر یک موضوع خاص
۹٫ استفاده از رؤیاها و کابوسها
۱۰٫ مرور خاطره‌های شخصی یا مطالعۀ خاطرات دیگران
۱۱٫ مطالعۀ متأملانۀ آثار ارزشمند ادبی
۱۲٫ مطالعۀ وسیع، در زمینه‌های غیرداستانی
۱۳٫ مطالعۀ پژوهشهای مربوط به حوزۀ علوم انسانی
۱۴٫ مراجعه به لغتنامه‌ها و فرهنگنامه‌ها
۱۵٫ تماشای فیلم، نمایش، تابلو نقاشی و شنیدن موسیقی
۱۶٫ نشست و برخاست با افراد ویژه و جالب
۱۷٫ حفظ ارتباط با نویسندگان و محفلهای ادبی همفکر
۱۸٫ الهام گرفتن از داستانهای دیگران
۱۹٫ معکوس کردن ایده‌های قراردادی
۲۰٫ امروزی کردن داستانهای قدیمی و عامیانه
۲۱٫ خبرها و گزارشهای صفحۀ حوادث روزنامه‌ها و سایتهای خبری
۲۲٫ اندیشیدن به شخصیتی ویژه، و قرار دادن او در یک شرایط حساس
۲۳٫ نوشتن مداوم و منظم
۲۴٫ داستان‌نویسی دو یا چند نفره

نگاهی تحقیقی، بر داش آکل،« حواشی و تبعات»

بسم الله الرحمن الرحیم

نگاهی تحقیقی، بر
داش آکل،« حواشی و تبعات»
متن و نقد آموزشی داستان کوتاه «داش آکل» نوشته صادق هدایت
نوشته محمد رضا سرشار
احمد شاکری

اشاره:
– نوشتن نقدِ نقد، در کشور ما امری مهجور، ضروری و دشوار است. به خصوص زمانی که اسلوب نقد، و نه نتایج آن، موضوع نگاه منتقدانه قرار گیرد. شیوه جلب نظرکارشناسی برای کتاب مورد بحث، فرصت محدود، انتخاب یک نقد از میان مجموع نقدهای آقای سرشار-که به نظر بنده فنی ترین آنها نیست- ، خصوصی بودن نتیجه کارشناسی و انحصار آن به مجموعه تصمیم گیرنده پژوهشگاه، همگی، نتیجه را به سمت یادداشتی منتقدانه پیش می برد. بنابر این به دلیل فراهم نبودن شرایط، تنها به همین یادداشت بسنده می کنم. در این یادداشت، نکات، به ترتیب طرح در نقد- و نه اهمیت- می آیند.
– محمد رضا سرشار از معدود منتقدانی است که در طول سالهای عمر ادبی، تلاش نموده با نگاهی ارزشمدار و غیر وابسته، طیفی از ادبیات شبه روشنفکری را مورد نقد قرار دهد. از انجا که در برخی موضوعات شاخص، همانند اثار صادق هدایت، به لحاظ حجم و شیوه نقادانه، بیشترین کار توسط ایشان انجام شده است، شایسته است با مرور بر مجموعه آثار ایشان، اصول و مبانی و روشهای موجود در نقدها سنجیده و استخراج شود. انچه از یک منتقد می ماند، صرفا نقدهای او بر اثار ادبی کوتاه یا بلند نخواهد بود- چه، ان نیز پس از مدتی از نظرها دور خواهد ماند- بلکه منتقد به ارائه شیوه و ساختار انتقادی خود و مبانی نظری موجد ان، در جریان ادبیات حضور خواهد داشت هر چه قدر که از زمان بگذرد.

تحلیل یک نقد
– انتخاب عنوان، برای نقد- بیش از کارکردی که عنوان برای یک داستان دارد- بیانگر رویکرد منتقد، موضوع نقد و اسلوب به کار رفته در ان است. برای این کتاب دو عنوان پیشنهاد شده است که هر دو با کمی اختلاف، موضوعی واحد را معرفی می کنند. ” داش آکل، حاشیه ها و پیامدها” یا ” داش آکل، حواشی و تبعات”. هر دو عنوان به نحو آشکاری موضوع نقد را داش اکل و مسائل پیرامونی اش قرار داده اند. با این وجود تاکید بر حاشیه ها و پیامدها، گویای موضوع جدیدی برای نقد است که فراتر از داستان داش اکل به نظر می رسد. در حقیقت می توان این عنوان را به موضوعاتی مستقل برای نقد تفکیک کرد: الف- داستان داش اکل ب- موضوعات پیرامونی داش اکل( این عنوان نیز برای نقد کلی است و می تواند مسائل مختلفی را مورد توجه قرار دهد.) در رویکرد نخست، داستان، فارغ از تعامل ان با جامعه مخاطبین در طی دوره ای خاص مورد بررسی قرار می گیرد. در این رویکرد – که به نظر می رسد اقای سرشار در طول نقد با طرح مسائل ساختاری عملا به ان پرداخته است- عناصر ساختاری اثر مورد بررسی قرار می گیرد. در رویکرد دوم، داستانی که موضوع تعاملات اجتماعی و ادبی است، موضوع نقد قرار می گیرد. در حقیقت این خود داستان نیست که مستقلا و بلا شرط نقد می شود بلکه تعامل داستان با شرایط زمانی، مکانی، اجتماعی و ادبی پس از خود، شرط لاینفک موضوع نقد است. با این توضیحات، نقد مورد بحث از داش اکل را می توان به دو بخش تفکیک کرد. در بخش نخست( پیشگفتار) منتقد، رویکرد دوم را مورد توجه قرار داده است و حواشی و تبعات این داستان را مرور کرده است. پیشگفتار در این رویکرد بیشتر جنبه توضیحی داشته، عملا نقد مستقلی را درباره چگونگی موارد ادعایی مطرح نمی کند. در حقیقت پیشگفتار تنها جنبه توضیحی دارد و از ساختار نقد تبعیت نمی کند. بخش دوم نقد داش اکل، رویه ای مشخص و ساختار مند دارد. در این بخش، به خود اثر به صورت مستقل- همانطور که روش اقای سرشار در چنین نقدهایی است- پرداخته شده است. نتیجه اینکه، عنوان انتخابی برای نقد، نه در بخش اول و نه دوم، بیانگر روش منتقد نیست. انچه در عنوان امده، به صورت ساختاری و علمی وارد نقد نشده است و انچه در نقد امده با عنوان پیشنهادی بیگانه است. در حقیقت با نوعی گسیختگی بین عنوان، پیشگفتار و متن نقد مواجه هستیم. این سه مکمل یکدیگر نیستند. بلکه هم در موضوع و هم در روش، مغایرند. البته این عنوان می توانست انتخاب درخوری برای نقدی دیگر باشد که با به کارگیری روشی مناسب و طرح دقیق موضوع( داستانی که موضوع پیامدهای اجتماعی و ادبی است) نتایج مورد انتظار را اثبات کند. با این وجود اکنون، تنها احتمالی که می تواند چنین عنوانی را توجیه کند، تبلیغاتی بودن آن است. چون هدایت همواره نویسنده پر حاشیه ای بوده است، چه در جهت موافقین و تفسیرهای مبالغه امیز، و چه منتقدین و مخالفین سرسخت. البته شان تبلیغی عنوان کتاب غیر قابل چشم پوشی است، به این شرط که تعارضی با روشهای نقد پیدا نکند.
– در زیر عنوان کتاب امده است:” متن و نقد اموزشی داستان کوتاه داش اکل، نوشته صادق هدایت”. عبارت “نقد آموزشی”، در این ترکیب، برای اهل فن، و اشنایان به نقد ادبی، بار معنایی خاصی دارد. ضمن اینکه همین عبارت، انتظارات ویژه ای را برای مخاطب کتاب ایجاد می کند. بنابر این، شایسته است چنین ترکیبی که ماهیت این کتاب را مشخص خواهد کرد مورد تحقیق قرار گیرد. تردیدی در این نیست که هر نقدی – به شرط دارا بودن اسلوب- جنبه اموزشی خاص خود را برای مخاطب خواهد داشت. تا جایی که می توان گفت، تعریف منتقد و واسطه قرار گرفتن او بین اثر ادبی و مخاطب جز با غرضی اموزشی قابل توجیه نیست. چرا که او چیزی می داند که مخاطب از ان غافل، یا اساسا نسبت به ان جاهل است. در عوامانه ترین نگاه به نقد، منتقد با اشراف خود بر متن ادبی و آشنایی با اصول داستان، ترکیبی پدید می آورد که مجموعه ای از تازه ها را در اختیار مخاطب قرار می دهد. درک عمیقتر از داستان، اصلاح برداشتهای نادرست و غیرادبی که موجب ارزشگذاریهای غلط درباره داستان می شود، معیارهای ارزشگذاری و شیوه های ورود و خروج در نقد ادبی از عامترین نکاتی است که در اغلب نقد ها یافت می شود. تردیدی نیست که در این موارد، نوعی از اموزش مخاطب دنبال می شود. به همین سبب است که مخاطب عام با مرور نقد های ادبی، می آموزد که چگونه داستانی را درست فهم کرده، ارزش گذاری نماید. با این دیدگاه، تمامی نقدها- غیر از نقدهایی که اساسا روشهای غلطی را دنبال یا مبهم گویی کرده اند- اموزشی اند. بنابر این نظر، نیازی به اوردن قید اموزشی نیست. زیرا نقد همیشه اموزش می دهد. تعبیر دیگری که به صورت خاص درباره نقد اموزشی وجود دارد ناظر بر مراحل اموزش همراه با نقد است. بدیهی است که برای اموزش سطوح مختلفی را می توان تصور کرد. در پایینترین مرحله کسانی قرار دارند که مخاطب عام ادبیات محسوب می شوند. این عده از مخاطبان که شمار زیادی از داستان خوان ها را تشکیل می دهند مخاطبهای نقد ادبی نیز محسوب می شوند. بدیهی است که این عده در خواندن نقدهای ادبی تنها به دنبال اصلاح برداشتهای خود از داستان هستند و درک خود را از داستان بهبود می بخشند. اما همین عده هیچ گاه در صدد نقد یک داستان بر نمی ایند. در حقیقت این عده محصول نقد را دریافت می کنند و به دنبال روشهای ان نیستند. پس جنبه اموزشی نقد برای این عده در همین امر –اطلاع از نتایج-خلاصه می شود. اما طبعا کسانی که سطوح بالاتری از نقد را دنبال می کنند و به دنبال کسب تجربه در نگارش نقد یا نوشتن داستان هستند نیز مخاطبان نقد تلقی می شوند. در صورتی که این عده، مخاطبانِ نقد اموزشی قلمداد شوند، باید ضمن تفکیک موانعی که چنین منتقدان نوقلمی را در رسیدن به جایگاه حرفه ای نقد بازداشته است، روشهای مناسبی را اتخاذ کرد. بنابر این، موانع نقد به دو صورت قابل تصور است. درک کلیات و تطبیق کلیات با مصادیق.
– لازم می دانم قبل از ورود به توضیحاتی درباره این مراحل، مخاطب نقد داش اکل را به لحاظ حرفه ای یا نوقلم بودن تقسیم بندی کنم. کسانی که با نقدهای اقای سرشار اشنا هستند می دانند که ایشان در طول عمر حرفه ای ادبی شان تقریبا روال مشخصی را در نقد دنبال کرده اند. (بیان خلاصه، تفکیک عناصر ساختاری، از جمله، قصه، پیرنگ، شخصیت پردازی، زاویه دید و … .) این روال که تبدیل به ساختاری با ترتیب و لوازم خاص خود شده است، تقریبا در تمامی نقدها تکرار می شود- البته این به خودی خود ایرادی بر اسلوب ایشان نیست- . بنابر این، مخاطبان نقدهای ایشان بر داستانهای دیگر، با روش ایشان در نقد اشنا شده اند و این کتاب به طور خاص، چیزی فراتر از نقدهایی مانند حقیقت بوف کور ندارد. ضمن اینکه حرفه ای های نقد ادبی، مسائلی به مراتب پیچیده تر دارند که به لحاظ نظری ذهن انها را مشغول کرده است. بنابر این اموزش این عده نه با بدیهیات یا مشهورات نقد ادبی که با دقت مضاعف در تعاریف مشهور صورت می گیرد. در این روش، بر خلاف نقدهای معمول که در انها تعاریف قطعی تلقی می شوند، و روشها اثبات شده و جزو فرض نقد قرار می گیرند، این امور باید از نو شناسایی شود. بدیهی است که این مسائل، یا به واسطه غیر مربوط بودن نقد داش اکل یا به لحاظ عدم تمایل نویسنده در طرح ان، در نقد داش اکل مطرح نشده است. نیمه حرفه ای های نقد نیز با خواندن نقدهای دیگر اقای سرشار که در مطبوعات به چاپ رسیده است و اثاری بس ارزشمندتر از داش اکل را مورد بررسی قرار داده است به همین غرض نایل می شوند. بنابر این مشخص نیست این نقد به صورت خاص، چه چیزی افزون بر نقدهای گذشته دارد که عنوان اموزشی را با خود همراه کرده است و قرار است به صورت کتاب چاپ شود؟
– منتقدین با یکدیگر اختلافی نخواهند داشت مگر در دو مرحله کلیات نقد و یا تطبیق انها بر مصادیق. یا به تعبیری نزاع کبروی و صغروی است. حوزه بررسی مسائل کبروی کتابهایی است که درباره ادبیات به صورت نظری صحبت می کنند. اگر در این کتابها به نمونه هایی اشاره می شود از باب تقریب به ذهن و شاهد مثال است. به همین دلیل حوزه کتابهای نظری از حوزه کتابهای نقد عملی جدا شده است که البته تابع دلیلی علمی است. اگر منظور از نقد اموزشی، اموزش کلیات باشد، طبعا روش علمی، آن خواهد بود که کتابی مستقل طراحی شود و ساختار نقد ادبی در آن طرح، تبیین و اثبات شود. کتاب حاضر، هم در ساختار و هم در اختصاص ان به داش اکل، قطعا کتابی نظری نیست. به همین خاطر، منطقی نیست مباحث نظری را به عنوان مسائل علمی طرح نموده انها را ثابت کند. بلکه روش نویسنده این است که با فرض اثبات کلیات نقد که ساختار انتقادی ایشان را تشکیل می داده است، انها را بر مصادیق تطبیق دهد. دومین نکته ای که می توانست جنبه اموزشی داشته باشد و البته از نظر اهمیت پائینتر از جنبه اول است، تطبیق کلیات نقد ادبی با مصادیق خاص است. البته این مرحله، نیاز به ذهن متفکر و خلاقی ندارد. بلکه ذهنهای دقیق و ازموده و تربیت یافته برای کشف جزئیات اثر ادبی می توانند دست به چنین تطبیقی بزنند. از این رو است که اختلاف بیشتر منتقدین اختلافهای مبنایی و نظری است. چرا که با معلوم بودن کلیات، در اغلب موارد، اختلافی در تطبیق نیست. اگر هم اختلافی باشد چندان با اهمیت نیست. در ان مثال معروف، مرحله اول، همانند یاد دادن ماهی گیری و مرحله دوم، دادن ماهی است.
– در مجموع، در نقد حاضر، کلیاتی که به عنوان مبنا مورد پذیرش منتقد بوده است- و البته برخی اختلافی و قابل بحث است که در اینده به برخی از این موارد اشاره خواهد شد- مورد اثبات قرار نگرفته است. بلکه به عنوان فرضهای نقد از ان گذشته اند. در این حالت، این نقد در بخش کلیات تکرار مبانی اقای سرشار در نقد ا دبی است. و چون دلایل کافی برای اثبات این مبانی کلی نیامده است طبعا اموزشی نیز نخواهد بود. زیرا نقد مقوله ای تعبدی نیست بلکه مبانی آن نیاز به اثبات و طرح اراء مختلف دارد. اما در بخش دوم، که تطبیق کلیات با مصادیق( داش آکل) است نیز باید به جنبه هایی توجه کرد. طبعا اشنایی با عناصر داستانی و چیستی و تعریف ان نمی تواند مقدمه کافی ای برای نقد ادبی و تطبیق کلیات بر مصادیق باشد. در این مرحله که منتقد پس از اگاهی از تعاریف ادبی – با اقرار به نسبی بودن برخی از انها و گشوده بودن مسیر خلاقیت ادبی- به سراغ داستان می رود، لوازم بسیاری وجود دارد که سالها مورد تدقیق اهالی فن قرار گرفته است. اینکه داستان چگونه فهم می شود؟ ایا ظرفیتهای داستان کوتاه با رمان و داستان بلند برابر است؟ اگر اینگونه نیست، تعاریف عناصر داستانی به چه میزان در تطبیق با داستان کوتاه از خود انعطاف نشان می دهند؟ سهم خواننده در تکمیل داستان یا به تعبیری مشارکت او در تصویر داستان ایا در داستان کوتاه و رمان برابر است؟ و این سهم به چه میزان در نگاه منتقد موثر است؟ این سئوالها و سئوالهای بسیار دیگر، در نگاهی که در بخش تطبیق کلیات بر مصادیق، بخواهد نقد اموزشی ای ارائه نماید غیر قابل چشم پوشی است.
– این کتاب، جنبه متفاوتی با دیگر نقدهای نویسنده ندارد. بلکه کارهای پیشین آقای سرشار از اتقان بیشتری برخوردار است.
– به نظر می رسد اقای سرشار، بهتر است پس از سپری کردن فعالیت حرفه ای ادبی در سالهای دراز، اینک به معرفی مبانی خود که بعضا در یادداشتها و نقدها و مقاله ها به صورت پراکنده امده است بپردازند. کتاب اموزش داستان نویسی ایشان برای مخاطب نوقلم نوشته شده است و با اذعان به فقدان منبعی مطابق با فرهنگ ایرانی اسلامی، چنین کاری از ضروریات است.
– پیشگفتار این کتاب بیانگر نکاتی است که دقت در انها خالی از لطف نیست. در حقیقت پیشگفتار در صدد توضیح این نکته است که چرا داستان کوتاهی از صادق هدایت موضوع یک کتاب مستقل قرار گرفته است. به نظر می رسد این پیشگفتار در صدد پاسخگویی به سئوال دیگری نیز بر امده است و آن اینکه، پس از چاپ کتاب حقیقت بوف کور و راز شهرت صادق هدایت، که در ان صادق هدایت از اوج شهرت به زیر کشیده شد، چرا باید کتاب مستقلی به داستان کوتاهی از همان نویسنده اختصاص یابد. با توجه به اینکه اهمیت و شهرت بوف کور بسیار بیشتر از داش اکل است و حتی از بین داستانهای کوتاه هدایت، شاید به سختی و اغماض بتوان داش اکل را به عنوان اثری شایسته نقد برگزید. نویسنده ضمن توضیح درباره این داستان، توجه مخاطب را به استفاده های آموزشی از این داستان در کلام کارشناسان ادبی و کتابهای آموزشی جلب می کند. نویسنده ضمن بیان نقل قولهای صورت گرفته درباره این داستان، اینطور نتیجه گیری می کند که نوقلمان و هنرجویان داستان نویسی با پذیرش تمجیدها و الگو قرار دادن این داستان، در داستان نویسی به بیراهه می روند. نویسنده همچنین مدعی است دلیل بلند آوازه نبودن نام داستانهای ایرانی در جهان به دلیل همین الگوپذیری غلط از این گونه داستانها است. و نویسنده تلاش دارد به این پرسشها پاسخ دهد.
– به نظر می رسد برخی فرضهای مطرح شده در این مقدمه به لحاظ علمی اثبات نشده اند و دلایل مطرح شده در پیشگفتار برای اثبات انها ناکافی است. تردیدی نیست که داش اکل به دلایل گفته شده داستان مشهوری است. همچنین تردیدی نیست که این داستان در کتابهای اموزشی و جلسات اموزش داستان نویسی مطرح بوده و هست. با این وجود، نگاهی به کتابهای اموزشی و داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی که به ان سطح از شهرت دست یافته اند که مورد تقلید ادبی یا تاثیر ادبی باشند نشان می دهد، تعداد داستانها بسیار زیاد، تنوع انها چشمگیر و مضامین شان در یک رتبه نیستند. سئوال اینجاست که چرا این محدوده پرتعداد از داستانها نادیده گرفته شده اند و تنها به یک داستان بسنده شده است؟ تمرکز نویسنده بر داش اکل، در عین حال که با بیان درستی همراه است، نوعی انحصار را با خود همراه دارد که علمی نیست. داش اکل مشهور است اما داستانهای زیاد دیگری نیز به چنین شهرتی، بلکه بالاتر از ان دست یافته اند. ضمن اینکه برخی از این داستانها به دلیل انکه توسط نویسندگان خارجی که صاحب فکر ادبی تلقی می شوند نوشته شده اند تاثیری بس عمیقتر و درازمدت تر بر ادبیات گذاشته اند. اگر ملاک تاثیر بر جریان ادبی باشد چرا این داستان خاص انتخاب شده است؟ چه تحقیقی ثابت کننده این مطلب است که از میان صدها داستان مشهور، این داستان چنین تاثیری بر ادبیات گذاشته است و از میان تعاریف و تمجیدهای بسیار درباره داستانهای دیگر، تنها تعریف های درباره این داستان باید برجسته شود؟ بلکه علمی تر ان است که بگوییم، مجموعه ای پرشمار از داستانها و بسیار عوامل دیگر در روند داستان نویسی کشور موثر بوده است که داش اکل در میان انها سهم چندانی ندارد. به نظر می رسد تصمیم نگارنده بر انتخاب و نقد این داستان مجموعه تحلیلهای مربوط به داستان نویسی را به نحو اشکاری با این داستان مربوط ساخته است. تا جایی که نویسنده ادعا می کند نویسندگان با الگو قرار دادن داش اکل و داستانهای مشابه، نتوانسته اند نام داستان ایرانی را در جهان بلند کنند؟ منظور از داستانهای مشابه چیست؟ شباهت این داستانها با داش اکل در چیست؟ ایا این شباهت به نحوی است که با نقد داش اکل می توان به شناخت کلی نسبت به تمامی ان داستانها رسید؟ با چه دلیل علمی ای ثابت شده است که داستان نویسان ما از داش اکل تقلید کرده اند؟ این موضوعی نیست که به اسانی قابل اثبات باشد. ایا شباهتی میان داشت اکل و هزاران داستان تولید شده توسط نوقلمان و حرفه ای ها وجود دارد؟ این شباهت چه شباهتی است؟ شباهت مضمونی، ساختاری، زبانی، موضوعی یا نوعی دیگری از شباهت؟ و دیگر اینکه با چه تحقیقی ثابت شده است که وضعیت داستان نویسی به خصوص داستان کوتاه نویسی کشور بحرانی است و اساسا قدرت جهانی شدن ندارد؟ چگونه ثابت می شود ما در کشور داستان کوتاه جهانی نداریم یا داستانهایی که ارزش جهانی شده داشته باشند ننوشته ایم؟ ایا جهانی شدن و بلند شدن نام داستانی در جهان نشانه قوت ان است؟ چه کسانی در جهان و با چه میزانهایی نام داستانها را بلند می کنند؟
– می بینید که با دقت در پیشگفتار می توان به موضوع حد اقل ده تحقیق سنگین برخورد که ثابت نشده اند ولی نتایج ان به عنوان فرضهای اولیه، اثبات شده تلقی شده اند. ممکن است گفته شود این امور جزو بدیهایات ادبیات داستانی است. که البته گمان نمی رود چنین ادعاهای بزرگی بدیهی باشد. اگر هم اینگونه باشد بداهت ان با شبهه فعلی و شبهات جدی دیگر، زیر سئوال می رود.
– با گذر از تعریف و چگونگی نقد اموزشی، به نظر می رسد چنین نقدی که در صدد بیان تعاریف خود از مبانی نقد نیست، و با اصول پذیرفته شده منتقد کار خود را اغاز می کند، حداقل برای بخش تطبیقی خود و کاربردی کردن کلیات، نیاز به متنی خاص دارد. روشن است که هر داستانی نمی تواند موضوع نقد اموزشی باشد. زیرا دشواریهای نقد زمانی اشکار می شود که منتقد با متنی ریز بافت یا پیچیده مواجه می شود که فهم، گره گشایی و تفسیر و توجیه ان تمرکز ذهنی و ممارست هنری ویژه ای می طلبد. این در حالی است که منتقد در بخش اغازین نقد، خود به ضعف ساختار داش اکل به درستی تاکید کرده است. حال سئوال این است، چنین داستان ضعیفی که از قوت ساختار و پرداخت برخوردار نیست، راحت خوان است و از ابزارهای جذابیت سطحی و عامه پسند برای جلب مخاطب استفاده کرده است چرا باید موضوع نقدی اموزشی باشد. بدیهی است در این گونه موارد باید کتابهایی چون بوف کور یا خشم و هیاهو موضوعاتی برای نقد اموزشی باشند. همانطور که این کتابها به قلم همین منتقد به نقد کشیده شده اند. با اذعان به ضعف این اثر و درخور نبودن ان برای نقدی اموزشی، تنها امری که طرح این داستان را توجیه می کند، انتساب ان به صادق هدایت است. و البته حواشی ای که برای این داستان به ظن منتقد وجود داشته است.
– منتقد در طرح مقوله داستان و تفکیک عناصر تشکیل دهنده ان به مفهوم قصه اشاره می کند. البته بهترین تعریف در این زمینه از فورستر است که منتقد نیز به ان بی کم و کاست اشاره کرده اند. در این زمینه باید توجه داشت که فورستر در مقام تبیین جنبه های رمان است و قصه گویی را یکی از این جنبه ها در کنار شخصیت و دیگر جنبه های رمان می داند. تعبیر ارگانیسمی حقیر و ساده برای قصه در کلام فورستر که در مقام تفسیر رمان است با انچه موضوع این نقد است (داستان کوتاه) متفاوت است. قصه، بدون تردید، عنصری ساده و اولیه برای رمان محسوب می شود. زیرا رمان این امکان را برای نویسنده فراهم می کند تا قصه را تا صدها صفحه دنبال کند و آن را با دیگر عوامل ساختاری رمان بپروراند. اما آیا نسبت قصه با دیگر عناصر ساختاری داستان و اهمیت و جایگاه آن در رمان و داستان کوتاه یکسان است؟
– منتقد با اذعان به جذاب بودن قصه داستان داش اکل با ذکر دلایلی همچون حقیر بودن این عنصر، ابتدایی بودن ان و مختص نبودن این عنصر به داستان نویس بر خلاف دیگر عناصر ساختاری داستان، ارضا شدن احساسات بدوی توسط قصه و در نهایت وجوه عامه پسندانه ای که قصه داش اکل را جذاب ساخته است، به این نتیجه رسیده است که جذابیت قصه در این داستان غیر اصیل بوده و نشانه توانایی نویسنده در داستان نویسی نیست. مجموعه دلایلی که در این بخش ذکر می شود، به نظر چندان مطابق ادعای پیشین در پیشگفتار همین کتاب درباره تاثیر نویسندگان نوقلم از چنین داستانهایی نیست. طبعا نوقلمانی که از این داستانها تقلید می کنند باید دچار معضل توجه بیش از حد به قصه و غفلت از دیگر عناصر ساختاری داستان باشند. در حالی که اغلب کسانی که شاگرد با واسطه هدایت و پرورش یافته تفکرات این نویسنده قلمداد می شوند دچار قصه گریزی اند. شاید تنها وجهی که هم اکنون داستان نویسی معاصر به عنوان معضلی با ان مواجه است بی مهری نسبت به اهمیت قصه در داستان است. و البته ادبیات داستانی کشور ما باید بسیار خرسند باشد که از وجه قصه گو و سرراست بودن قصه و در نغلطیدن به مبهم گویی داستان داش اکل متاثر شود.
– عنوان دیگری که در نقد به صورت مستقل به ان پرداخته شده است” سیمای واقعی داش اکل” است. البته انتخاب این عنوان، و ترتیب قرار گرفتن ان در عناوین مطروحه در نقد، جای تامل دارد. چرا که تنها پس از بیان خلاصه و مختصات کلی اثر، منتقد بدون بررسی و تحلیل شخصیت اثر که بر اساس دیگر عناصر ساختاری از جمله، قصه، پیرنگ، نثر و لحن و پرداخت شکل می گیرد، به سراغ عنوان فرعی ای در باره شخصیت اصلی می رود. سیمای واقعی داش اکل. دو حالت برای چنین عنوانی به صورت فنی متصور است. حالت نخست ان است که منتقد در صدد ارائه کشف تام و تمام خود از وجوه شخصیت است. یعنی بر اساس کدهای امده در داستان می خواهد جمع بندی خود را به لحاظ ساختاری درباره شخصیت ارائه دهد. که همانطور که گذشت این امر بدون امدن مقدمات فنی، مصادره به مطلوب خواهد بود. حالت دوم که به نظر بیشتر مورد نظر منتقد بوده است، جنبه محتوایی اثر است. زیرا درونمایه، ته نشین احساسات و همذات پنداری مخاطب با شخصیت اصلی اثر است. جایی که به واسطه، مخاطب به نوعی قضاوت درباره ارزشمندی شخصیت ها دست می یابد. منتقد ضمن اشاره به این تاثیر نهایی، که همان احساس غم و اندوه در تصور عاقبت شخصیت است( و این احساس ملازم با دوست داشتن و همراه بودن با شخصیت اصلی است.) در تلاش است تا با روشن شدن ماهیت داش آکل، از چهره واقعی او نقاب بردارد تا مخاطبان با این شخصیت چندان دلسوزی نکنند. که البته این نگاه نیز در عنوان خاص و مناسب خود- درونمایه- جنبه های مهمتری می یابد. زیرا درونمایه اثر همواره معادل همراهی با شخصیت نیست. عوامل متعددی در اثر وجود دارند که در نهایت می توان درونمایه اثر را متاثر از انها دانست. و شایسته بود مجموع این عوامل پس از تعیین درونمایه اثر مورد دقت قرار می گرفت. نویسنده به طور ضمنی معتقد است داش اکل به دلیل مذهبی نبودن، ضعف اعتقاد نسبت به ائمه معصومین صلوات الله علیهم، عرق خوردن، حس انتقام جویی، قمه کشی، عربده کشی، تحقیر دیگران، بی سواد بودن، ارباب زاده بودن، ریخت و پاش مالی ارزش دلسوزی ندارد. و با توجه به این نکات، مخاطب نه تنها با داش اکل دلسوزی نمی کند و هواخواه و دوستدار او نمی شود، بلکه نسبت به چنین عاقبتی بی تفاوت می ماند و شاید هم خوشحال می شود که چنین موجودی سر به نیست شد. می توان گفت طراحی این عنوان در جهت بی اعتبار ساختن شخصیت اصلی صورت گرفته است. البته تردیدی نیست که داش اکل تمام انچه گفته شده هست. اما سئوالاتی وجود دارد که منتقد به انها پاسخ نداده است. از جمله اینکه نشانه غم و اندوه در مخاطب پس از خواندن این داستان به معنای دلسوزی و غصه خوردن برای شخصیت اصلی است؟ ایا غصه خوردن برای شخصیتی که اشتباهات زیادی داشته است مذموم است؟ ایا کسانی که پس از خواندن این داستان مغموم شده اند لزوما هواخواه و دوستدار داش اکل بوده اند و نسبت به کج راهه های طی شده توسط او غافل بوده اند؟ ایا در داستان نویسی تنها شخصیت مثبت است که حس همذات پنداری مخاطب را بر می انگیزد؟ ایا سرنوشت غم انگیز کسی که خطاهایی نیز داشته است نمی تواند درونمایه مثبتی به همراه داشته باشد؟ می بینید که سئوالهای متعددی در این زمینه وجود دارد. که به انها پرداخته نشده است. منتقد در این بخش به نقد اخلاقی داش اکل پرداخته است. نقدی که می کوشد با شمردن خطاها داش اکل را ارزش گذاری نموده و مخاطب را با خود همراه نماید. انچه گفتنی است ان است که نقد اخلاقی بدون تردید از مراحل ارزشمند نقد ادبی است. و ادبیات بیش از هر چیز به ان محتاج است. انچه مورد سئوال قرار می گیرد، روشها و مقدمات است. اینکه یک عنوان چقدر اگاهانه و درست انتخاب شده است.
– عنوان دیگر نقد، “عشق داش اکل به مرجان” است. در این بخش منتقد با صرف دقت عقلی، علل طرح مسئله عشق و سیری که داستان در این زمینه طراحی کرده است را مورد دقت قرار می دهد. این دقت عقلی از محسناتی است که در کارهای اقای سرشار دیده می شود. کنار هم قرار دادن قرائن و یافتن خلاهایی در منطق روایی اثر، تصویر کاملی از ما وقع ارائه می کند. البته باید توجه داشت که این جزئی نگری عقلی، از نظر روشهای نقد مهارت پیچیده ای تلقی نمی شود. زیرا کسی که به این نگاه دقیق مجهز باشد، تنها با خواندن داستان قادر خواهد بود اشکالات منطقی ان را ترسیم و خطاهای نویسنده را در بخش پیرنگ یاداور شود.
– در بخش ساختار نیز، با توجه به غرض اموزشی این نقد، مواردی قابل ذکر است. تردیدی نیست که کار منتقد از اسلوب های کلی تدوین شده برای داستان اغاز می شود. که تعریف داستان و لوازم ان از این جمله است. منتقد با ذکر عبارت معیارهای پذیرفته شده، و اوردن مبانی ای در زمینه داستان کوتاه، انها را جزو فرضهای اولیه نقد قرار داده است. برخی از این قواعد ماهیتی نسبی و نوعی دارند. به این معنی که در انواع خاصی از داستان کوتاه قابل توسعه اند با نتیجه استقراءی ناقص از میان چند داستان اند. به همین دلیل نمی توانند قواعدی قطعی تلقی شوند. در حالی که تعریف داستان کوتاه که عامترین تعریفها در زمینه این نوع از داستان است، با اختلاف صاحبنظران روبرو شده است و بعضا تعاریف ناظر بر ذاتیات این نوع نیستند، طبیعی است تعریف ویژگیهای ان دشوار تر خواهد بود. زیرا شناخت عوارض یک نوع برخاسته از کلیت ان است. مسئله دیگر ان است که تعاریف موجود درباره داستان کوتاه و ویژگیهای عناصر به کار رفته در ان متناسب با دیگر عناصر این نوع صورت می گیرد. به این معنی که نمی توان درباره مدت زمانی داستان کوتاه، فارغ از عوامل دیگری چون موضوع، مضمون، گره اصلی و شخصیت نظر داد. بلکه هر داستانی دارای مقتضیات خاصی است که برخی اوقات قواعد را به نفع خود تخصیص زده یا مستثنی می کند. و دقیقا علت انکه در برخی موارد هنوز تعاریف و قواعد کلی ای وجود ندارد همین است که داستانهای مختلف اقتضاءات مختلفی را در این زمینه دارند. و قاعده ای که همه ظرفیتهای داستان کوتاه را به عنوان نوع بپوشاند طرح نشده است. به عنوان مثال از اینکه داستان کوتاه برشی از زندگی است یاد شده است. این طبعا یکی از تعاریفی است که از داستان کوتاه شده است. اما تعریف جامع و مانعی نیست. به این معنی که نه تمامی افراد داستان کوتاه را شامل می شود و نه مانع ورود انواع دیگر ادبی غیر از داستان کوتاه به این حوزه است. ضمن انکه این تعریف به ذاتیات داستان کوتاه به عنوان یک نوع نمی پردازد. بلکه بیشتر در صدد افزودن تاثیر داستان بر مخاطب است. در بهترین حالت می توان گفت، این تعریف از بستر وحدتهای سه گانه برخاسته است. که منتقد نیز به وحدت در زمان اشاره کرده است. البته تاثیر امری لازم برای داستان و جزو ضروریات ان شمرده می شود. اما این وحدت تنها از روش وحدت در زمان به دست نمی اید بلکه وحدت در موضوع نیز می تواند خود محور یک داستان تلقی شود. این ظرفیتهای چند گانه به نویسنده اجازه می دهد زمینه بسیار وسیعی برای پرداخت داستانی داشته باشد. بنابر این به لحاظ نظری، منتقد به امری اشاره کرده است که قطعی نیست. در حقیقت قوانین داستانی با هر بار خواندن داستان باید بازخوانی شوند. نمی توان با فهرست کردن قواعد به سراغ داستان رفت. بلکه باید قواعد در متن داستان مرور شوند. منتقد با اشاره به لزوم وحدت زمانی در داستان کوتاه نتیجه می گیرند که با رعایت این وحدت دیگر نیازی به فصل نیست. پس از ان بدون توجی قابل قبولی می اید که به نظر می رسد شش ماه حداکثر زمان قابل قبول برای وقوع رویدادهای یک داستان کوتاه است. سئوال این است که اگر بنا به فرض نویسنده داستان کوتاه نباید فصل بخورد، چه تضمینی وجود دارد که فاصله شش ماه این امر را تامین کند. با چه میزانی چنین فاصله زمانی دقیقی – شش ماه و نه مثلا هشت ماه- لحاظ شده است. ایا در داستانی که در طول شش ماه اتفاق بیفتد نیاز به فصل گذاری نیست؟ ایا نمی توان با همان میزانی که داستان کوتاه را تا شش ماه می پذیر داستانی در طول زمانی چند سال نوشت؟ در حالی که منتقد با استناد به این قاعده نسبی حکم کرده اند که این امر برای داستان کوتاه کاملا غلط و غیر فنی است. به نظر می رسد این بخش بیشتر به سلایق ادبی شخصی منتقد متکی است و تابع قانون ثابت شده ادبی نیست.
– نکته دیگر در زمینه فصل بندی است. منتقد ابتدا از قبول فصل بندی در داستان کوتاه پرهیز می کند و پس از ان به نویسنده داستان اشکال می گیرد که چرا داستان خود را که در هفت سال می گذرد فصل بندی نکرده است. بدیهی است اگر انتخاب داستانی با مدت زمانی هفت سال اشکال داستان کوتاه باشد دیگر نمی توان ان داستان را برای فصل بندی نکردن شماتت کرد. زیرا با ورود ایرادی اساسی، جایی برای توابع ان ایراد باقی نمی ماند.
تتمه:
انچه امد با توجه به زمان و مجال اندک موجود، ادعایی برای نقد کامل این کتاب را ندارد. تنها تلاش شد تصویری از انچه به نظر می رسد نقدی اموزشی باید در صدد طرح ان باشد ارائه شود. طبعا هر بخش از این نقد، می تواند موضوع بحثهایی اینچنینی قرار گیرد.
انچه برای بنده با اطلاعی که از تجربه اقای سرشار دارم مهم است، تجلی کامل و تمام عیار ان در نقد ادبی است. به هر حال سئوالات بنده به عنوان کسی که علاقمند به این مباحث است با این نقد حل نشده است. در حالی که می توانست این نقد بر مبانی محکم، قابل اثبات یا بدیهی بنا شود یا حد اقل در انتخاب مبانی خود توضیح قانع کننده ای ارائه دهد.
بر این باور هستم که اقای سرشار در این نقد قصد ورود به برخی مباحث ادبی را نداشته اند. که این با تعریف بنده از نقد اموزشی مناسب نیست. ضمن اینکه پای گذاشتن بر پله تعاریف اختلاف انگیز، خود از اتقان نقد خواهد کاست. مگر انکه این تعاریف تا حدی شایع باشند که راضی ساختن مخالفان چندان اهمیتی نداشته باشد.

گالری تصاویر

بی حاصلی و دیگر هیچ/ نقد “لم یزرع”

باسمه تعالی
بی حاصلی و دیگر هیچ
لم یزرع

محمد رضا بایرامی
انتشارات کتاب نیستان
شخصیت ها:
– امل:خواهر سعدون
– طاهر: یکی از اهالی
– عماد: یکی از اهالی
– اسماعیل:سرباز
– معارج: سرگروهبان
– هیثم: هم بند و دوست سعدون
– خلیل:پدر سعدون
– سعدون: شخصیت اصلی
– حارس: برادر کوچک احلی
– احلی: معشوقه سعدون
– ایاد: برادر بزرگ احلی
– موحان:پدر احلی
– حمراء: مادر سعدون
– بشری: زن موحان
چکیده داستان:
«سعدون پسر جوانی از اهالی منطقه ای نزدیک دجیل عراق است. او در حین ابیاری نخلستان برای باز کردن راه اب مسیری طولانی را در طول نهر طی می کند. در نهایت به برکه ای می رسد که احلی به همراه برادرانش در ان شنا می کنند. این دیدار به دل بستن او به احلی می انجامد. اما پدر سعدون با این ازدواج مخالف است چون احلی سنی و سعدون شیعه است و این خواستگاری با مخالف طرفین مواجه می شود. دیدارهایی میان احلی و سعدون صورت می گیرد. اما سعدون که از ازدواج ناامید شده است سرخورده خود را برای سرباز معرفی می کند. در دوره سرباز به ستاد مامور می شود. با وقوع حادثه دجیل و کشتار شیعیان، سعدون متهم می شود که به ستاد نفوذ کرده است. او به همین اتهام زندانی می شود. در زندان با هیثم هم بند می شود. هیثم که در دوره اموزشی با او هم دوره بوده است به اتهام جاسوسی و هم صحبتی با یک ایرانی پشت بی سیم زندانی شده است. ارتش سعدون را به همراه عده ای به منطقه سورن می فرستد که نقطه خطرناکی است. در راه کامیون حامل انها منهدم می شود و تنها سعدون زنده می ماند. او که زخمی شده است شهر به شهر می رود و برای احلی نامه می نویسد که اگر حاضر به ازدواج با او است نشانه ای برایش بگذارد. از سوی دیگر خلیل به کاشت صیفی جات متهم می شود. اما موحان پدر احلی ضامن او می شود. خبر کشته شدن سعدون به خلیل می رسد و می گویند جسدی از او باز نگشته است. او مراسم ختمی برگزار می کند و از دولت ماشین هدیه می گیرد. خلیل برای ارامش دل مادر سعدون شکل قبری را می کند و در ان وسائل سعدون را دفن می کند. سعدون باز می گردد و با پدر مواجه می شود. پدر فرار او را اشتباه می داند و معتقد است این خانواده اش را به خطر می اندازد اما سعدون دیگر حاضر نیست به جنگ باز گردد. جدال ان و به کشته شدن سعدون به دست پدرش خاتمه می یابد و خلیل در بهت و حیرت و احساس گناه پسرش را در همان قبر دفن می کند.
احلی به سراغ خلیل می اید و م یگوید نامه ای از سعدون به دستش رسیده که در ان گفته مجروح است و به زودی خواهد امد. خلیل پاسخی برای پرسش مادر سعدون ندارد.»

درباره لم یزرع:
۱- ادبیات داستانی معاصر با پیروزی انقلاب اسلامی دوره ای جدید را اغاز کرد. این دوره جدید در طیف متنوعی از خصوصیات با ادبیات دوره پیش از انقلاب اسلامی متمایز بود. بخشی از این خصوصیات ذاتی و بخشی دیگر عرضی اند. ظهور طیف جدیدی از نویسندگان، معرفی موضوعات، مضامین و شخصیت های جدید و ظهور مخاطبان متفاوتی برای ادبیات داستانی از جمله این خصوصیات اند. یکی از ویژگیهای مهم این دوره حضور نویسندگانی است که از متن انقلاب و دفاع مقدس برخاسته بودند و نتیجه محافل و آموزه های جریان شبه روشنفکری نبودند. خصوصیت اصلی این طیف را می توان تجربی نویسی دانست. انچه این دسته از نویسندگان را به نوشتن برانگیخته بود تجربه مستقیم از وقایعی بود که در نوع خود بی نظیر بوده و شوق نوشتن و خواندن را در نویسنده و مخاطب بر می انگیخت. این نویسندگان نوعا نه شاهد دفاع مقدس که حاضر در میدان بودند. از همان دوران دو دسته مشخص از نویسندگان دفاع مقدس از این واقعه روایت کردند. گروهی از نویسندگان به عنوان بسیجی (داوطلب) به جبهه اعزام شده و گروهی دیگر تجربه دوران سربازی و خدمت اجباری خود را روایت کردند. تفاوت فضای زیستی و الزامات و قواعد ان در نوشته های این دو دسته از نویسندگان نیز ظاهر شد. خصوصیات نوعی روایت سربازان از جنگ؛ اطلاعات دقیق از تقسیمات و تجهیزات نظامی، شباهت تیپهای حاضر در جنگ، سیطره جبر در دوره خدمت، نسبت فرمان بر و فرمان ده و حفظ مراتب نظامی و دو گانه جنگ و زندگی است. “سرباز کارش فرمان برداریه” ص ۳۰۶٫ سرباز با انتخاب اختیار خود نیامده است . نوعا سرباز به کاری که می کند عشق نمی ورزد. اگر عشقی هم باشد بن مایه دینی نداشته صرفا از روی دل بستگی های ملی و وطنی است. خصوصیت دیگر ان است که سرباز یک مزدور است و به فرمانده اش علاقه ای ندارد. زیرا فرمانده مظهر تسلط و حکمرانی و تحکم است. نمونه این فرماندهان در فضای سربازی گروهبان معارج است که دچار نوعی بیماری دیگر ازاری است و از ازار سربازها لذت می برد و سربازان برای انتقام از او روی سرش گونی انداخته و او را طناب پیچ می کنند. نوع فرماندهان حاضر در این اثر اینگونه اند. در نقطه مقابل نویسندگانی که به عنوان بسیجی و تحت فرهنگ عاشورایی بسیجی وارد دفاع مقدس شدند، فضای متفاوتی را تجربه کردند. در این فضا رابطه مرید و مرادی میان فرماندهان و بسیجی ها، فرهنگ ایثار و شهادت، فضای ایمانی قوی، ارمان طلبی، اخرت گرایی و دنیا گریزی و تسلط نظام ایدئولوژیک بر رفتار کاملا مشاهده می شود. این تقسیم بندی میان نویسندگان با خصوصیات محتوایی و ویژگیهای فرمی در ادبیات داستانی دفاع مقدس تکمیل شد و اساسا دو دیدگاه و تفسیر متفاوت از دفاع مقدس را بدست داد.
۲- محمد رضا بایرامی دوران خدمت سربازی خود را در دفاع مقدس گذرانده است. او داستان نویسی را در همین دوره اغاز کرده است. مروری بر اثار این نویسنده که بخش عمده ای از کارش درباره جنگ و دفاع مقدس بوده است نشان می دهد، بایرامی نویسنده ای به شدت تجربی نویس است. اگر از طبیعت می نویسد فضای زیستی خود در اذربایجان را روایت می کند و اگر از جنگ می نویسد وامدار تجربه عینی خود از این دوره است. او در کارهای جنگی اش (هفت روز اخر، پل معلق) از تجربه جنگ گفته است. وامداری بایرامی از چنین تجربه ای اساسا افق تفسیری او از انسان و جهان و دفاع مقدس را مقید به فضای سربازی می کند. لذا تصویری که او از دفاع مقدس ارائه می دهد متاثر از فضای سربازی و بیشتر شبیه دیگر تجربیات در ادبیات جنگ در دنیا است. اگر خصوصیت اصلی دفاع مقدس را ظهور اندیشه و باور شیعی و انقلابی وارمانی در دوران دفاع مقدس بدانیم و نمایندگان ان را نیروهای ایثارگر، معتقد و مومن و ولایت پذیر بشماریم، تجربه و قلم بایرامی از پرداخت به چنین اشخاصی ناتوان است. افق شخصیت های او که درگیر تقدیر و جبر هستند اساسا راهی به کرانه های ارمانی و دینی و تجربیات قدسی ندارد. بنابر این سقف روایت بایرامی از دفاع مقدس کف معرفتی دفاع مقدس است. این کف گویای کسانی است که به اجبار به جنگ امده اند و صرفا فرمان بر هستند.
۳- مسئله دیگر قابل طرح ان است که چرا بایرامی به عنوان نویسنده ای تجربی نویس که به شدت وامدار تجربه زیستی خود است به سراغ موضوعی (شخصیت های عراقی) می رود که تجربه مستقیمی از ان ندارد؟ ایا این بدان معنی است که بایرامی گنجینه دفاع مقدس را خالی از موضوعات و موقعیت های ناب برای روایت می بیند؟ ممکن است اینگونه باشد. زیرا مروری بر اثار بایرامی نشان می دهد او به لحاظ ذهنی درگیر بحث جبر و تقدیر است و این تم را در بسیاری از اثارش تکرار کرده است. مسئله ای که نمی گذارد شخصیت های داستانی او افق بالاتری را تجربه کنند. شخصیت های او همواره دچار تردید و تزلزل اند و اساسا شخصیت های باورمند و دین گرایی که به تجربیات غیبی و قدسی دست یافته اند راهی به داستانهای بایرامی ندارند. از این رو، بایرامی که در ایستگاه تقدیر باقی مانده است احتمالا قادر نیست بسیاری از تجربیات ناب دینی صادر شده از شخصیت های قدسی دفاع مقدس را روایت کند. نوع نگاه بایرامی قادر به ارائه تحلیلی عمیق از انسان در ضمن شخصیت های داستانی نیست. زیرا شخصیت های بایرامی نه در وجه عقلی که بیشتر از وجه احساسی با عالم مواجه می شوند. خسارت های احساسی و عاطفی است که انها را به دوراهی تقدیر یا جبر می کشاند. بنابر این چون مستمسکی به عنوان دین دستاویز انها قرار نمی گیرد و البته قادر به حل عقلی این مسئله در کشمکشی ذهنی نیستند قادر به حل این مسئله نخواهند بود. اما باید دلیل رجوع بایرامی به جبهه عراق را در امر دیگری جستجو کرد. و ان چیزی جز تغییر دیدگاه درباره دفاع مقدس نیست.
۴- لم یزرع به صورت مشخص به “دشمن” پرداخته است. دشمنی که دران سوی خطوط نبرد قرار دارد و در طی هشت سال با ایران در جنگ بوده است. می توان ادواری را برای ظهور و بروز و توجه به دشمن در ادبیات داستانی دفاع مقدس در نظر گرفت:
– دوره نخست تمرکز بر جبهه خودی اصالت می یابد.
– دوره دوم تمرکز خود را بر پشت جبهه قرار می دهد.
– دوره سوم تمرکز خود را بر مفهوم زندگی در مقابل و در تضاد با جنگ قرار می دهد. زیرا تصور بر ان است که جنگ زایل کننده زندگی است.
– دوره چهارم تمرکز خود را بر جبهه دشمن قرار می دهد. دشمن نظامی که در حال جنگ است.
– دوره پنجم به مقوله زندگی دشمن در جبهه مقابل اختصاص می یابد.
تمامی این موارد در ذیل عنوان دشمن شناسی و ظهور و بروز ان در ادبیات داستانی دفاع مقدس قابل بررسی است. جریان سیاه نویس در ادبیات داستانی دفاع مقدس بنا به دلایلی چند بیش از جریان متعهد به دشمن توجه کرد.
– نخست انکه این جریان (ادبیات سیاه دفاع مقدس) گمان می کرد جنگ در جای دیگری برنامه ریزی می شود و خود جنگ فی نفسه واجد اصالت نیست. طرف های اصلی دخیل در جنگ سیاست مدارها هستند نه سربازان.
– دوم انکه گمان می شد جنگ تهی از معنی است. جنگ صحنه جبر و پوچی و بی سرانجامی است درباره چیزی که اصلش بی معنی است نمی شود معنی ساخت
– سوم انکه این جریان به شدت از جنبه های ایدئولوژیک جنگ پرهیز داشت بلکه ایدئولوژی را زاینده تضاد و در نتیجه جنگ می دانست. جنگ در این تعبیر صحنه باید ها و نباید ها است کشتن یا کشته شدن تنها انتخاب یک سرباز است که از قطعیت حکایت می کند. حال این ایدئولوژی یا از شریعت و دین نتیجه می گیرد یا از اصول حزبی.
– چهارم انکه زندگی در مقابل جنگ معنی پیدا می کند. این دو مفاهیمی متباین هستند. جنگ نه نفس زندگی که ویران کننده ان است. اثار حیات با جنگ از میان می روند و مرگ و نیستی و جراحت و اسارت جای ان را می گیرد.
– پنجم انکه تفسیر این جریان از دشمن ان است که با انچه درباره جنگ و ضدیت ان با زندگی امد، انچه هدف واقعی ادبیات است نه ضدیت با دشمن که ضدیت با خود جنگ و در ادامه ضدیت با عوامل کنتر کننده ان (سیاستمداران و فرماندهان) و در نهایت با مبانی فکری پدید اورنده جنگ (ایدئولوژی) است.
۵- اما سئوال این است که چرا بایرامی به جبهه عراق توجه می کند؟ ادبیات سیاه دفاع مقدس در طول چند دهه گذشته با ارائه قرائتی تلخ و سیاه از جنگ که برامده از نگاه غیر دینی و غیر مومنانه به جنگ است و تفسیری مادی از جنگ ارائه می دهد همواره، بر طبل خسارت ها کوبیده است. در این نگاه که ناشی از تفسیری از رنج و درد است، اساسا مواهب دنیایی اند که ملاک ارزشمندی تلقی می شوند. بنابر این باور به پاداش اخروی و مواعید الهی یا لذت اطاعت از خداوند در مقام عبودیت جایی ندارد. از این منظر هر انچه لذت و بهره دنیوی را از شخصیت سلب کند نامطلوب است و هر انچه زندگی دنیایی را تامین کند مطلوب شمرده می شود. با این وجود ادبیات سیاه دفاع مقدس بر یک نکته تاکید داشته و نتوانسته یا نخواسته بود ان را نقض کند و ان دفاعی بودن دفاع مقدس است. گرچه این طیف همواره دفاع را به دفاع از کشور و خاک تقلیل داده و دفاع از ارمانهای دینی جایی در اثارشان ندارد اما در اینکه کشور ایران مورد تهاجم واقع شد ظاهرا اتفاق داشتند. گرچه کانون منحله نویسندگان در نامه شان عملا علت اغاز جنگ را به ارمانهای انقلابی حکومت اسلامی نسبت داده و ان را زمینه ساز تجاوز عراق به ایران معرفی کردند. حق دفاع و مدافع بودن چیز است که ادبیات سیاه دفاع مقدس نتوانسته است تا کنون از ان عبور کند. گرچه این دفاع را “جنگ لعنتی” و “جنگ بی حاصل” نامیده و بعضا معتقد است “می جنگیم که جنگی نباشد” اما دفاع را حق قانونی ایران می دانسته است. گرچه این دفاع همانند خوردن مردار در حال اضطرار برای زنده ماندن باشد که کسی از ان لذت نمی برد اما ضامن حیات جسمانی انسان است. این طیف دفاع را به دفاع زا زمین و تجازو را به تجاوز نظامی تقلیل دادند. سطح نگاه این جریان به نحوی بود که قادر به تحلیل موقعیت جنگ ابتدایی نبودند و ان را نمی توانستند توجیه کنند. اما سوی دیگر غیر ایدئولوژیک کردن دفاع مقدس توسط این طیف تفسیری ضد اید ئولوژیک بود. زیرا ایدئولوژی در این دیدگاه زاینده تجاوز و تهاجم و جنگ تلقی می شود. دنیای ارمانی این جریان که دنیای بدون جنگ است، دنیایی بدون ایدئولوژی است. بایرامی در لم یزرع موقعیتی را طراحی میکند که در ادبیات داستانی دفاع مقدس تا کنون از مرز ان عبور نشده است. و ان چیز جز نفی ایدئولوژی دینی و انقلابی نیست. موقعیتی که این بار نفس ایدئولوژی را هدف قرار می دهد و بر این اساس ایران دخیل در جنگ هشت ساله تنها مدافع نبوده است بلکه با شعارها و ایدئولوژی انقلابی خود زمینه ها را برای اغاز جنگ فراهم کرده است. از این منظر ایران نه تنها مدافع نیست بلکه در اغاز و ادامه جنگ مقصر است.
۶- در این رمان، جنگی در جنگی دیگر تصویر می شود. عراق درگیر جنگ با ایران است اما در خود عراق نیز جنگی دیگر در جریان است. اگر جنگ ایران با عراق جنگ ایدئولوژی انقلابی با حزب بعث است، در عراق نیز گروهی به عنوان حزب الدعوه وجود دارند که شیعه انقلابی بوده و در مقابله با جنایات صدام و در دفاع از ایدئولوژی خود و انتقام جنایات صدام او را ترور می کنند اما در این کار ناموفق هستند. ترور صدام اتشی را روشن می کند که به کشته شدن صد و اندی زن و کودک و مرد بی گناه منجر می شود. بنابر این صورت تقابلی که در لم یزرع تصویر شده است همان تقابل ایدئولوژی شیعی انقلابی با حزب بعث است با این تفاوت که این بار این حزب الدعوه است که اغاز کننده و بر افروزنده این اتش است. البته در این رمان به این اشاره ای نمی شود که ترور کنندگان صدام تنها اعضای حزب الدعوه نبوده و مردم نیز با انها همراهی کرده اند. به نحوی تاریخ روایت می شود گویا حزب الدعوه از هیچ پشتوانه مردمی برخوردار نبوده است.
۷- اصل واقعه دجیل از یک واقعه حماسی به یک واقعه تراژیک و تقدیرگرایانه تحریف شده است. در حقیقت این همان رویکردی است که از حماسه و ایثار و باور دینی در دفاع مقدس ادبیات سیاه می سازد. در نگره ای کلان تر، با این دیدگاه اساسا واقعه ی عاشورا در سال ۶۱ هجری واقعه ای تراژیک است و نه حماسی که سرشار از درد و رنج و بدون هر گونه زیبایی و البته –نعوذا بالله- بی نتیجه است. در داستان اینگونه وانمود شده است که اهالی دجیل تا پیش از این زندگی خوبی داشته اند و مزاحمت خاصی از سوی صدام برای انها وجود نداشته است این زندگی جاری اهالی بوده است. اما انقلابی گری حزب الدعوه بسیاری از انها را به کشتن می دهد و انها را از حق حیات منع می کند. این تقدیر شوم گرچه توسط حزب بعث رقم می خورد اما عامل اصلی ان حزب الدعوه است. کاملا مشخص است تحلیلی که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس درباره دفاع مقدس قادر به بیان ان نبود و ان گناهکار بودن اندیشه ایدئولوژیک در به راه انداختن جنگ های بی حاصل و از میان رفتن زندگی و قتل نفوس بود اینکه در این داستان روایت شده است و حزب الدعوه جانشین همین تفکر شده است. واقعه دجیل حایز چند خصوصیت است که همین موقعیت را تایید می کند:
– ویرانی و کشتار عظیمی در دجیل رخ داده است که موقعیتی مطلوب برای سیاه نویسان است. این جریان به دنبال موقعیت هایی با خسارت بالا است.
– کسانی که کشته شده اند و البته عامل شکل گیری این کشتار هر دو شیعه بوده اند.
– یک طیف (کشته شدگان) شیعیان غیر ایدئولوژیک هستند که با صدام و نظام او سرناسازگاری ندارند و خواهان زندگی اند و طیف دیگر (حزب الدعوه) شیعیان انقلابی و ماجراجو هستند که می خواهند از صدام انتقام بگیرند. در نهای هر دو طیف خسارت می بینند.
– در این موقعیت حزب الدعوه به نتایجی که در ترور می خواسته است دست نیافته است. شکست و موقعیت شکست برای سیاه نویسان ادبیات دفاع مقدس مطلوب است. بخصوص ادبیاتی که تقدیر را محور مضمونی خود قرار داده است بسیار مایل است با روایت توامان شکست و تقدیر، بر سیاهی این نتیجه بیفزاید.
– حزب الدعوه و حزب بعث هر دو مجموعه هایی ایدئولوژیک هستند. از این حیث با یکدیگر تفاوتی ندارند.
– کسانی که قربانی شده اند به هیچ کدام از طرفین تعلقی ندارند.
– این کشتار، طرف پیروز ندارد. عدم طرف پیروز جزو تم های رایج در ادبیات داستانی سیاه است. در این ادبیات چه کسی که جنگ را شروع کرده و چه کسی که دفاع کرده است هر دو خسارت دیده اند و هیچ یک پیروز نیست. تکیه کلام این رمان که دود اتش جنگ به چشم هر دو طرف می رود گویای همین نکته است.
۸- لم یزرع داستانی با گرایش واقع گرایی است. اما نه واقع گرایی دینی. با این توضیح که این واقع گرایی نه در اندیشه و مبنای دینی که نوعی واقع گرایی سیاه اندیش جبری را رقم زده است. نخستین خصوصیت این رویکرد توجه ان به تلخی ها ، خسارت ها و ویرانی ها است. تقریبا سرنوشت تمامی شخصیت های داستان با تلخی تمام می شود. سعدون کشته می شود. خلیل پسر خود را می کشد، اهالی دجیل کشته می شوند. این بدان معنی است که این رمان از میان واقعیت های موجود تنها طیفی را برای روایت گزینش کرده و بر انها متمرکز شده است که خسارت بار و ویرانگر هستند. نکته دیگر خصوصیت مادی این رویکرد است. در این رویکرد، جهان به عنوان امر مادی و فارغ از حقیقت قدسی روایت می شود. اساسا جنبه ملکوتی واقعیت و عوالم غیبی نادیده انگاشته می شوند. در جهان داستانی لم یزرع، عدل الهی، حکمت الهی، معاد، شریعت جایی ندارد. جهانی پر از بی راهه است که قدرت حاکم حکیمی بر ان تسلط ندارد یا اگر چنین قدرتی است انسانها را به سمت نیستی و تباهی می برد. این قدرت حاکمه انتخاب را از انسانها سلب کرده است و انسانها تنها بازیچه تقدیر شومی هستند که قادر به تغییر ان نیستند.
۹- از جمله نکات مهم ساختاری در این اثر تجربه ضعیف نویسنده از موضوع روایت است. ماده خام روایت قطعا تجربیاتی است که نویسنده به مدد تخیل انها را ساختار مند کرده بارور می سازد و روایت می کند. اما به نظر می رسد در این رمان اساسا با تجربه عمیق، غنی و نوی از عراق مواجه نیستیم. نویسنده در ابعاد مختلف این ضعف را به نمایش گذاشته است به نحوی که می توان با تغییر اسامی داستان را متعلق به ایران یا کشوری دیگر دانست. اداب و رسوم شخصیت ها، سبک زندگی، جغرافیا، کار و شغل شخصیت ها، باورها و تاریخ عراق، وضعیت سیاسی و امنیتی عراق در برهه تسلط حزب بعث و حتی توصیف و فضا سازی کار به شدت فقیر است. شخصیت ها واجد پسزمینه های عمیق فرهنگی، اقتصادی
، اجتماعی، علمی و تاریخی نیستند. همین نکته و عدم اطلاع نویسنده از این پسزمینه ها موجب شده است داستان در تحلیل و تعلیل برخی اتفاقات از جمله خواستگاری پسری شیعه از دختری سنی نتواند داستان پردازی کند و این مسئله که شکل دهنده انگیزه سعدون برای رفتن به جنگ است تنها با ذکر برخی احتمالات و موقعیت های بسیار اندک روایت شود. داستان از این حیث مخاطب را وارد ژرفنای فرهنگ و زمان و زمانه عراق و عراقی ها نمی کند. حتی به نظر می رسد این رمان در برخورداری از تجربه مشترک فرهنگ شیعی نیز ناکام است. شخصیت ها تنها نامی از شیعه بودن دارند و تنها نشانه شیعه بودن انها پوشیدن لباس مشکی و حضور در حسینیه است! این ضعف در تجربه در نثر و لحن و اصطلاحات نیز خود را نشان داده است. برخی تعابیر عربی به کار رفته در متن اعراب داشته و برخی دیگر اعراب ندارند. جالب انکه این تعابیر دارای اشکالات اعرابی و نحوی هستند.
۱۰- مسئله دیگر ساختاری، مقوله زاویه دید است. نویسنده که به لحاظ تجربی عملا تجربه غنی و زاینده ای از شخصیت های داستانی در اختیار ندارد و از سوی دیگر مضمون تکراری خود در “پل معلق” یعنی همان جبر را بار دیگر تکرار کرده است و حتی در خلق موقعیت نیز همین موقعیت (تبعید) را تکرار می کند. چرا که در پل معلق نادر صدیف که گرفتار تقدیر و جبر است خود را به منطقه جنگی در غرب تبعید می کند وهمین موقعیت برای سعدون در لم یزرع پدید می اید و با شکست در عشق و ممانعت پدر و اطرافیان خود را به جنگ تبعید می کند. این ضعف ها و البته عدم برخورداری از قصه داستانی پس تنش و جذاب موجب شده است نویسنده تلاش کند با بر هم زدن ترتیب توالی وقوعی حوادث و استفاده مکرر از فلاش بک و همچنین چندین زاویه دید اولا این ضعف ها را پنهان ساخته و چتری از نواوری ساختاری بر روایت خود بیفکند. در بخشهایی از داستان که در گیومه و به صورت« ایتالیک» امده است خود شخصا به داستان ورود می کند. محتوای این ورود ها قضاوت شخص نویسنده و جانبداری و نتیجه گیری از وقایع است. جدای از خروج داستان در این بخشها از کارکرد نمایشی و مستقیم گویی به نظر می رسد نویسنده که از انتقال محتوای داستان مطمئن نیست تلاش می کند خود در بازخوانی روایت داستان به جای مخاطب نتیجه گیری کند. اما این حضور اساسا هیچ محملی در روایت داستانی ندارد. مشخص نیست چرا باید نویسنده هر جا که مایل است به میانه روایت بیاید و تفسیر و تحلیل خود را از روایت بدست دهد. نکته دیگر در بخش زاویه دید، خطای نویسنده در بکارگیری زاویه دید دانای محدود در فلاش بک های متعدد روایت است. به نظر می رسد حداقل تا نیمه روایت، دانای محدود سعدون را دنبال می کند. سعدون که در اغاز روایت با هیثم در سلولی زندانی شده صرفا برای پر کردن وقت خاطرات اش را مرور می کند و انها را برای هیثم روایت می کند. اما متن این خاطرات که توسط سعدون در فلاش بک ها مرور می شود با زاویه دید دانای محدود روایت می شود و نه اول شخص . این در حالی است که در پایان فلاش بک ها اینطور وانمود می شود گویا هیثم مخاطب این خاطرات بوده است. در حقیقت داستان روایت سعدون از خاطراتش برای هیثم را نقل نمی کند بلکه مرور ذهنی سعدون بر خاطراتش را بیان می کند. اما داستان که شخص محوری اش را حداقل تا نیمه داستان سعدون قرار داده و او را دنبال می کند به یکباره در نیمه راه بیش از هر چیز به این دلیل که سعدون قصه جذابی ندارد و عملا برخی وقایع داستانی از چشم او پنهان بوده است روایت را با زاویه دید دانای کل روایت می کند.
۱۱- فلاش بک های متعدد که بعضا از نوع فلاش بک در فلاش بک است، بیش از ان که معرف روحیات سعدون باشد در مرور نخست روایت کار را بر مخاطب دشوار می سازد و مخاطب به راحتی قادر نیست خطوط اصلی روایت را فهم کند.
۱۲- داستان با موقعیت عشق سعدون به احلی اغاز می شود. اما این عشق چیست و در چه مرتبه ای قرار دارد. با وجود انکه عشق محرک اصلی سعدون و دلیل اصلی روایت داستان او است و اگر این عشق نباشد اساسا مسائل بعدی از جمله رفتن به جنگ منتفی خواهد شد، اما این عشق اساسا عمیق نیست. بلکه صورت و موقعیتی سطحی و نازل از عشق ارائه شده است که با مایه های جنسی همراه است. ادبیات داستانی ایران و جهان در شکل حرفه ای خود نمونه های متعددی از روایت عشق ان هم در معنای عمیق خود تولید کرده است. اما این عشق بیش از هر چیز به عشق در کتابهای عامه پسند شبیه است. سعدون احلی را در برکه ای در حال شنا ! می بیند و عاشق او می شود. توصیف احلی خالی از جاذبه های ظاهری و جنسی نیست. ضمن انکه این عشق تنها به چند دیدار و گفتگوهای معمولی منتهی می شود. دلیل ضعف موقعیت عشق از یک سو به سعدون بر می گردد. او شباهتی به عاشق ها حتی نوع بازاری ان ندارد. عاشق هایی که در عشق شان جدی هستند و حاضرند هر کاری برای ان بکنند. سعدون اندکی پس از این عشق و با شنیدن پاسخ منفی از طرف پدرش به راحتی از خیر ان می گذرد و خود را به سرباز تبعید می کند. جالب است که در این دوران تنها نامه ای به احلی می نویسد و مسئله عشق که قرار است بسیار مهم باشد در طول دو سال در او حرکت و تصمیم جدیدی ایجاد نمی کند. او عاشقی است که قائل به تقدیر است و طبعا چنین روحیه مسالمت جویانه و از پیش تسلیم شده ای در مقابل وقایع نمی تواند توجه مخاطب را به خود جلب کند. در واقع باید گفت سعدون واقعا عاشق نیست. از طرف دیگر، او اندک مبارزه ای برای رسیدن به عشق اش نمی کند و به راحتی میدان را خالی می کند و تسلیم می شود. از نکات دیگری که سطحی و بازاری بودن این عشق را تایید می کند توصیف معشوق به عنوان یک جسم و بدن است. در حقیقت انچه موجب علاقمندی سعدون به احلی شده است بدن او است نه دست مایه های عالی انسانی و روحی. در حقیقت این عشق به بدن است که با نگاه به تصویر بی پرده احلی دائما تکرار می شود. جالب این است که این عشق انقدر برای سعدون اهمیت دارد که گویا انگیزه اصلی او برای زندگی است. به تعبیری داستان تلاش دارد با تصویر عشق و جنگ، عشق را به عنوان نماد زندگی در مقابل جنگ قرار دهد و اینطور القا کند که عشق می تواند بهانه ای برای مردن باشد اما جنگ چنین جایگاهی ندارد.
۱۳- نکته دیگر ساختاری پاره پاره کردن بی دلیل ساختار روایت است که منطق مشخصی ندارد. در حالی که در فصول اغازین روایت، به سرعت فلاش بک ها با زمان حال تقطیع می شود در ادامه شاهدیم که این فلاش بک ها بعضا چندین فصل را به خود اختصاص می دهد بدون انکه به زمان حال بازگردد. چه دلیلی برای این تقطیع وجود دارد؟ به نظر می رسد این تقطیع و پس و پیش کردن زمانی حتی در ایجاد معمایی قوی و تامل در چرایی و چیستی وقایع نیز ناکام است. داستان نه از انتها که از میانه اغاز می شود. زمانی که سعدون در زندان است. در حالی که منطق ایجاد معما و تعلیق ایجاب می کند داستان از پایانی اغاز شود که دشوارترین لحظه برای سعدون است. در حقیقت این روایت از میانه اغاز شده به گذشته می رود و سپس ادامه ماجرا را در دنباله زمان حال پی گیری می کند. ضمن اینکه این شکست زمانی قادر نیست خصوصیات روحی انسانی که در وضعیت بغرنج روحی قرار گرفته است را نمایشی کند.
۱۴- نکته دیگر مضمونی داستان تقابل سازی میان زندگی و جنگ است. هیثم که به اتهام ارتباط با ایرانی ها دستگیر شده است با بی سیم چی ایرانی گفتگو می کند و گفتگوها از فحش های ایدئولوژیک اغاز می شود و بعد به مسائل خصوصی و باصطلاح زندگی می رسد. این تمی است که سیاه نویسان دفاع مقدس از جمله “مجید قیصری” در “دیگر اسمت را عوض نکن” بارها بدان پرداخته اند. در این دیدگاه بهانه های ایدئولوژیک که زاینده جنگ هستند بهانه های واهی اند و سربازان زمانی که با یکدیگر مواجه می شوند ترجیح می دهند با کنار گذاشتن این اختلافات عقیدتی به نقاط مشترک یکدیگر توجه کنند که نتیجه ان نفی جنگ و نفی دشمنی دشمن است. داستان در این تقابل سازی عملا انگیزه ها ایدئولوژیک جنگ را واهی وغیر حقیقی می داند و معتقد است باید به زندگی و نقاط مشترک توجه داشت.
۱۵- اما تصویری که از جنگ در اثار داستانی سیاه دفاع مقدس ارائه می شود منحصر در تلخی ها است. در این نگاه اهمیتی ندارد مدافع یا متجاوز باشی شروع کننده جنگ باشی یا خیر انچه اهمیت دارد ان است که جنگ همراه با ناملائمات است و هر دو طرف را ویران می کند. این ویرانی امری مقدر است. در این تحلیل اساسا تفاوتی میان ایثارگری و تجاوز وجود ندارد. این نگاه بهره ای از لذات معنوی و ارزش های الهی و حتی انسانی نبرده است. گرچه این ادبیات خود را مدافع ارزش های انسانی می داند اما عملا بدان پایبند نیست. چرا که حتی با فرض مدافع بودن، هر مدافعی که برای دفاع از ارزشهای خود ایثار می کند لذت و افتخاری بیش از رنجی که عایدش شده است بدست می اورد. اما در نگاه ادبیات سیاه گویا اساسا هیچ افتخاری وجود ندارد. این همان مبنایی است که بر اساس ان از دفاع مقدس به جنگ “بی حاصل” یاد می شود.
۱۶- یکی از مضامین اصلی کار “تقدیر” گرایی است. اما این تعبیر در داستان با تعابیر دیگری از جمله “تصادف” و “شانس” همراه شده است. به نظر می رسد نویسنده و به تبع ان شخصیت سعدون اساسا معرفت دقیقی نسبت به همین مفهوم نیز ندارند. معادل سازی های صورت گرفته برای تقدیر گویای این عدم اشراف است. زمانی که از تصادفی بودن امور یا شانسی بودن ان صحبت می کنیم اساسا وجود علت مشخص برای وقایع را نفی کرده یا از ان اظهار بی اطلاعی می کنیم. بدون علت بودن با تقدیر کاملا متفاوت است. زیرا در تقدیر مقدری وجود دارد که ان را رقم می زند. در تقدیر قدرت حاکمه ای وجود دارد که تلخی ها را به کام شخصیت می ریزد اما در فرض تصادف همه چیز به پای شانس ریخته می شود. این تخلف اصطلاحی گویای ان است که اساسا نویسنده با موضوعی که محور تفسیرش از هستی است اشنا نیست و مبانی حکمی و کلامی ان را نمی داند. ضمن انکه اگاهی اندک شخصیت ها ی داستان های بایرامی با علوم معقول و منقول و عدم اعتقاد انها و باور عمیق انها به مسائل دینی موجب می شود مسئله تقدیر، نه به درستی گشوده و طرح شده و نه راهی برای حل منطقی ان وجود داشته باشد. بارها سعدون در مواجهه با اتفاقات اعلام می کند که از این وقایع سر در نمی اورد. یعنی اساسا تحلیلی درباره وقایع ندارد چه رسد به انکه بخواهد انها را تقدیر بداند. زیرا اعتقاد به تقدیر اعتقادی راسخ است. خود تقدیر هیچ گاه تبدیل به مسئله داستانی نشده است زیرا شخصیت واکنشی نسبت به تقدیر نمی خواهد انجام دهد و اساسا مقابل ان قرار نمی گیرد بنابر این تقدیر یک طرف کشمکش نیست. دیگر انکه شخصیت اساسا نمی خواهد چیستی تقدیر و چرایی ان را درک کند بلکه صرفا به این امر مجهول قناعت می کند.
۱۷- مکمل حضور نویسنده و گفته های صریح و تفسیری و جانبدارانه اش درباره شخصیت ها حضور اثر بایرامی در این داستان است. هیثم و سعدون در سلول خود بخشی از کتاب پل معلق (الجسر المعلق) را پیدا می کنند. فارغ از اینکه اساسا چنین واقعه ای غیر منطقی است زیرا این داستان اساسا در ان دوره نوشته نشده بوده است! و اینکه چه نیازی به حضور داستان نویسنده در داستان نوشته شده اش است، این نکته حائز اهمیت است که وجود داستان پل معلق در سلول گویای همانند سازی وضعیت این دو سرباز با سرباز ایرانی در داستان پل معلق است. این بدان معنی است که مهم نیست در کدام جبهه باشی در هر جبهه ای باشی چه حق و چه باطل این تقدیر وجود دارد و این جنگ مخرب اثارش را بر سربازها و مردم باقی می گذارد.
۱۸- گرچه سعدون سرباز ارتش عراق است اما شیعه است. در حقیقت در این کار دو قسم شیعه به تصویر کشیده شده اند. شیعه انقلابی (حزب الدعوه) و شیعه ای که اساسا صلح طلب است. سعدون نماینده شیعه قسم دوم است که با ارمان ها و اموزه ها و ارزش های شیعی بیگانه است. حتی باید گفت او عملا اعتقادی به برخی اصول دینی ندارد و یا به انها باور نداشته است.
۱۹- از جمله نکات مهم در تحلیل معنایی این داستان توجه به موانعی است که سعدون را از رسیدن به احلی باز می دارد. انگونه که در داستان گفته می شود –و البته نمایش داده نشده است- اختلافات مذهبی و رسم و رسوم مانع از این ازدواج شده است. ایده سعدون ان است که همه مسلمانیم و اینها مانعی برای ازدواج و بهانه ای برای اختلاف افکنی نیست. اما “امل” خواهرش در برابر این تحلیل معتقد است سیاستمدارها هم همین حرفها را می زنند اما در عمل خلاف ان را انجام می دهند(ص ۹۴) این بدان معنی است که سیاستمدارانی که جنگ را اغاز می کنند و مقصر اصلی در شروع جنگ و خسارتهای ان هستند عملا اختلافات مذهبی را بهانه جنگ قرار می دهند. پس این منطق که دو مسلمان می توانند با هم ازدواج کنند، مکمل ان منطق است که دو مسلمان با هم جنگی ندارند. پس باید انگیزاننده های جنگ را که همان تلقی مذاهب است از میان برد.
۲۰- عشق همانطور که در نگاه سعدون بالاتر از جنگ است و برای عشق می توان مرد اما برای جنگ سیاستمدارها نمی توان مرد، عشق بالات راز باید و نبایدهای مذهبی است. این نگاه کاملا مادی گرایانه است.
۲۱- در حالی که در اثر چند بار به ماه محرم اشاره شده است و از حسینیه یاد شده است گویا فرهنگ عاشورایی هیچ جایی در اندیشه سعدون و دیگر اهالی دجیل ندارد. سعدون رویکردی کاملا ضد جنگ دارد و هیچ چیزی را بهانه مناسبی برای جنگ نمی داند این با قیام امام حسین علیه السلام چگونه قابل جمع است؟ حتی بالاتر از این در قرینه سازی های صورت گرفته سعدون و پدرش لباس سیاه پوشیده اند و در شب که ماه هم نمی تواند راه را روشن کند، یکی از عوامل این بی راهگی همان لباس سیاه عزای امام حسین است(ص ۷۵) در صحنه ای دیگر، پیراهن سیاه سعدون مانع از این است که احلی را پیدا کند، او ارزو می کند کاش پیراهن سفیدش را پوشیده بود (ص ۱۰۳) اینها قرینه بر ان هستند که ضدیت با ایدئولوژی و سبب سازی ایدئولوژی برای جنگ در این نگاه قطعا به نقد و نفی قیام اباعبدالله نیز خواهد انجامید زیرا این قیام کاملا ایدئولوژیک بوده است.
۲۲- نویسنده همانطور که خود علت برخی امور را نمی داند و درگیر تردید و جبر گرایی است اساسا هر اندیشه مطلقی را نیز نفی می کند. نویسنده در پاراگرافی که مستقیما به بیان اندیشه اش پرداخته است م یگوید “فقط کله شق ها و حقه بازها هستند که می گویند هیچ تردیدی ندارند.” ص ۱۱۳٫ این جمله بیش از انکه تایید کننده تردید باشد هر صاحب یقینی را که از مرحله تردید گذشته است حقه باز می داند! لذا شکاکیت وعدم قطعیت از تم های پنهان این اثر است که در اثار داستانی سیاه دفاع مقدس بارها تکرار شده است.
۲۳- بایرامی در پل معلق با ظهور عشقی جدید برای نادر صدیف او را به ظاهر از جبر خارج می کند. اما در این داستان پا را فراتر گذاشته است و ناکامی و تباهی سعدون را در راهی که پایانش به دست او نیست و قادر به حل ان نیست رقم می زند. نکته مهمی که وجود دارد ان است که این تقدیر گرایی و عملا اعتقاد به اینکه شخص قادر نیست چیزی را عوض کند، اساسا نوعی انفعال و تسلیم و نا امیدی مطلق را برای سعدون رقم می زند به این معنی که اساسا دیگر مهم نیست مدافع باشی یا مهاجم. ایده ای که حداقل دفاع را برای مدافع ثابت می کرد در این رمان تبدیل به ایده مسالمت مطلق می شود. چون معتقد است مدافع قادر به تغییر تقدیر نیست پس بهتر است که دست از دفاع هم بشوید و تسلیم تقدیر شود. این نهایت زبونی شخصیت است که حتی ارزشهای عام انسانی چون ایثار و رشادت و فداکاری را نیز زیر سئوال می برد. بایرامی در این داستان از ادبیات ضد جنگ و ادبیات سیاه جنگ فراتر رفته و ایده ادبیات ضد دفاع را مطرح می کند.”انگار هیچ فایده ای ندارد مقاومت!” ص ۱۴۲٫ “مقاومت بی فایده است” ص ۱۵۰
۲۴- داستان به نحو واضحی به لحاظ ساختاری دو پاره است. در پاره اول مسئله عشق مطرح می شود و اینکه سعدون قادر نیست بخاطر اختلافات مذهبی و رسم و رسومات به احلی برسد اما بخش دیگر و قسمت مستقل دیگر داستان ماجرا اتهامی است که به سعدون به واسطه شیعه بودن و اهل دجیل بودن زده می شود و او پس از ماموریت به منطقه سورن از مرگ نجات پیدا می کند اما در نهایت به دست پدرش کشته می شود.
۲۵- همانطور که مردم دجیل تقاص چیزی را پس می دهند که در ان دخیل نبوده اند سعدون هم تقاص چیزی را پس می دهد که دخالتی در ان نداشته است. در حقیقت مردم دجیل گرفتار حزب الدعوه و رژیم بعث شده اند. و قربانی جدال بی حاصل میان ان دو. زیرا حزب الدعوه به مقصودش نرسیده است. اما در این میان تقصیر این حزب از رژیم بعث بالاتر است زیرا اغاز کننده ترور و تهاجم بوده است و حزب بعث در پاسخ به این تهاجم اقدام به کشتار مردم کردها ست. ” ولی ما چه کره ایم؟! تاوان چی رو باید پس بدیم؟ شما می دونید؟ من که نمی دونم.” ص ۱۷۳
۲۶- از جمله نکات محتوایی این اثر نگاه بدون ارمان سعدون و شخصیت های داستانی است. اینها شیعه هستند اما شیعه بدون ارمان. انها به زندگی معمول و با حوایج معمولی خود کرده اند و هر گونه تغییری که این زندگی را از جریان عادی خود خارج کند ناپسند است. “محافظه کاری قتلگاه انقلاب است” مقام معظم رهبری. اما زندگی بدون ارمان انها چگونه است. این زندگی در خوردن، خوابیدن و عشق ورزی مادی خلاصه شده است. و البته سازش در مقابل ظلم و عدم قیام و دفاع از حق به بهانه تقدیر شوم. حتی بالاتر از این عشق هم برای سعدون تبدیل به ارمان نشده است زیرا با اعتقاد به تقدیر عملا تلاش کافی برای مبارزه در راه عشق از خود نشان نمی دهد.
۲۷- در ص ۱۹۸٫ جمله امیر المومنان درباره حجاج و اینده مردم عراق به نفع تقدیر گرایی تصرف می شود. گویا حضرت با پیش بینی اینده و این تقدیر محتوم انها را از هر گونه حرکتی نهی می کند در حالی که حضرت نتیجه عمل را پیش بینی می کند تا به حرکت در ایند. این نشان می دهد نویسنده عملا دانش کافی را نه درباره تقدیر دارد و نه قادر است تفسیر صحیحی از منابع دینی داشته باشد.
۲۸- نویسنده در تک گویی های خود که جای جای رمان را اشغال کرده است علاقه وافری به فلسفه بافی دارد. مدام نویسنده تلاش می کند با ارائه نغز گفتارهایی تحلیل خود از جهان را همیشگی و مطلق جلوه دهد. اما این نغز گفته ها نوعا خالی از نگاهی عمیق و بیشتر فلسفه بافی است. “نرسید و می دانست هم که نمی رسد و می فهمید که دیگر بی فایده است. و همین است که هست و همیشه این جمله وقتی گفته می شود که شنیده نمی شود.” ص۲۲۲
۲۹- عماد شخصیتی است که از واقعه دجیل اسیب دیده است و او هم سئوالات امثال سعدون را تکرار می کند. ” به چه گناهی کشته شدند؟ گور پرد همه سیاست مدارها همه شون دو دو دنبال قدرتند حتی اگه از دین و خدا و پیغمیر حرف بزنند حرص و شهوت قدرت دارند ما رو چه کار به حزب الدعوه؟ اصلا می دونیم چه کاره اند چرا تاوانش رو باید از ما می گرفتند؟”ص ۲۴۱ . مشخص است که کلیت سیاست مدارها و اساسا اسلام سیاسی متهم به سوء استفاده از دین شده است. رسما و صریحا عما از زبان خود ودیگران حزب الدعوه را رد می کند. عماد در صفحه ۲۴۵ رسما در وجود خداوند و عدل الهی تردید می کند؟ این گویای ان است که بطن تردید و اعتقاد به تصادفی بودن عالم و رنج انسان به انکار عدل الهی و حکمت و حاکمیت خداوند بر هستی منجر خواهد شد!
۳۰- خلیل هم درگیر تقدیر است. در این اثر شاهد کاراکتر های مختلف نیستیم. گویا تمامی شخصیت ها از جمله سعدون، هیثم، عماد، خلیل همگی درگیر تقدیر هستند.
۳۱- این تقدیر گرایی و تسلیم در مقابل ظلم کار را به جایی می کشاند که خلیل سعدون را می کشد. دلیل او برای این کار ان است که می گوید باید سعدون خود را تسلیم کند. سعدون با فرار از سربازی خود و خانواده اش را به خطر انداخته است. اما در ادامه روایت، ذهنیت سعدون نشان می دهد حتی اگر او توسط پدرش هم کشته نمی شد توسط جوخه اعدام حزب بعث کشته می شد. (ص ۳۲۰)
۳۲- تقدیر در اندیشه بایرامی نوعی حرکت دوری است که هیچ گاه به مقصد نمی رسد و مقصد همان اغاز است. او به بی نتیجه بودن جنگ معتقد است: “گویی سرنوشت هر سفری همین است که تمام بشود ما با بازگشت به نقطه اغاز. طوری که انگار رفتنی در کار نبوده و راهی هم طی نشده است.و همین است که هست و کاری اش هم نمی شود کرد.” ص ۳۱۹٫

در پایان باید متذکر شد، نوع واکنش جامعه ادبی و بخصوص جوایزی چون جایزه ادبی جلال آل احمد و جایزه شهید غنی پور به این رمان محل تامل است. این رمان در بهترین فرض ها جزو اثار ضعیف بایرامی در قیاس با داستانهای دیگرش ارزیابی می شود. اما اینکه جوایز ادبی با سطحی نازل از تحلیل یا بی توجهی به بن مایه های فکری اثر، این رمان را به عنوان اثر برگزیده دولتی جمهوری اسلامی معرفی کرده یا ان را در ذیل اندیشه و فکر شهید و شهادت ارزیابی می کنند موجب نگرانی است.

نقد “خون مردگی”/ الهام فلاح

باسمه تعالی

تحلیلی بر “خون مردگی” نوشته الهام فلاح
رمان برگزیده جایزه ادبی پروین؛ نامزد جایزه کتاب سال شهید حبیب غنی پور

احمد شاکری

شخصیتها:
۱- عامر: دانشجوی دکتری است. نگاه ضد جنگ دارد. برای گرفتن سهم الارثش به چنانه می رود. اما اسیر می شود.
۲- ابتسام: دختری عرب که به ابتسام علاقمند است. بعدها در دانشگاه پزشکی خوانده دکتر می شود. او بیست و دو سال به انتظار عامر است.
۳- برهان: دوست نزدیک عامر. کرد است. در صحنه اسارت شاهد اسارت او بوده. سهم الارث او را بدست می اورد و با ابتسام ازدواج می کند.
۴- ام ریحان: مادر بزرگ عامر که پس از مرگ پدر و مادرش او را بزرگ می کند. امید دارد عامر با ابتسام ازدواج کند. اما بعد از امدن خبر مرگ عامر، نامزدی را بهم می زند.
۵- شکیبا: دختر ابتسام و برهان که در ونکوور کانادا تحصیل می کند.
۶- لفته: پدر عامر که به نحو نامعلومی کشته شده است. ام ریحان او را مسبب سیاه بختی دخترش می داند.
۷- عبدالطاهر کنانی:عموی عامر که میراث لفته را برای برادر زاده اش نگه داشته و از او می خواهد به جای دیگری در دنیا برود.
۸- نجلا: مادر ابتسام. نگران عاقبت دخترش است. از او می خواهد پس از معلوم شدن سرنوشت عامر با برهان ازدواج کند.
۹- زاکیه: یکی از خواهران دوقلوی ابتسام که با شیخی در شارجه ازدواج می کند و از ایران می رود.
۱۰- ناجیه:یکی از خواهران دوقلوی ابتسام که با عدنان جوانی عراقی ازدواج می کند.
۱۱- حسنا: زن عراقی عامر که صورتش در اتش سوزی سوخته است.
۱۲- عدنان: شوهر عراقی ناجیه.
۱۳- سهیلا: دوست هم خوابگاه ابتسام در دوران دانشجویی
۱۴- جلوه: خدمتکار خانه ابتسام.
۱۵- محمد دریساوی: پدر ابتسام. او تلاش می کند تا بازگشت عامر مراسم نامزدی را به تاخیر بیندازد اما با اتمام جنگ راضی به نامزدی می شود بدون انکه عامر برگشته باشد.
۱۶- دکتر سلیمانی: دکتری که در بیمارستان جنگی خدمت می کند.
۱۷- خانم سلیمانی:خواهر دکتر سلیمانی که در بیمارستان جنگی خدمت می کند.
۱۸- ریزان: خواهر برهان
۱۹- خانم ذوالقدر: پرستاری که با گرفتن داروی دزدی از عامر ماشین شوهرش را در اختیار انها قرار می دهد.

چکیده رمان:
بخش اول: سال یک هزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی
نامه ای از شیخ عبدالطاهر کنانی خطاب به عامر می رسد که از او دعوت کرده به چنانه بیاید تا میراث پدرش را پیش از انکه دست عراقی ها بیفتد به او بدهد تا به کشور امنی سفر کند. ام ریحان مادربزرگ عمر با رفتن او به کشوری دیگر مخالف است. ضمن انکه عموی عامر را نیز متهم می کند عامر را در طول سالها رها کرده و اکنون به فکرش افتاده است. ام ریحان معتقد است لفته که در جوانی با سرنوشت نامعلومی مرده است موجب سیاه بختی دخترش شده است. به همین خاطر عامر را تر و خشک کرده است تا زیر دست عمویش بزرگ نشود. عامر اما با ماندن مخالف است. او جنگ را مایه بدبختی می داند. او که دانشجوی دکتری است تصمیم دارد با گرفتن میراثش ایران را ترک کند. حتی عامر درس خواند را هم بهانه ای برای جنگ نرفتن کرده است. ابتسام که برای درس خواندن به خانه ام ریحان می امده با عامر اشنا شده است و این به علاقه ای میان ان دو انجامیده است. ابتسام که خود در خانواده مرد سالاری زندگی می کند. فرزند بزرگ خانواده است و ناگزیر است دو خواهر دوقلویش را نیز تر و خشک کند. مادرش با اصرار پدرش محمد دریساوی را راضی کرده است تا دخترش درس بخواند. محمد دریساوی که پسری ندارد می خواهد بار دیگر ازدواج کند. نجلا مادر ابتسام، از ارزوهایش برای ابتسام می گوید و اینکه می ترسد عامر هم که فرزند لفته است همان بلایی را سر او بیاورد که لفته سر مادر عامر اورده است. عامر برای انکه برای گرفتن ارثیه اش به خوزستان برود برهان را نیز با خود همراه می کند. اما برهان که او نیز دانشجوی پزشکی است با عقاید عامر مخالف است. عامر برهان را مجاب می کند تا برای امانت گرفتن ماشین برای سفر دارویی را از بیمارستان بدزدند و به دلالی که می خواهد دارو را در بازار جنگ زده ها بفروشد بدهند. هواپیمای ایران توسط امریکایی ها ساقط می شود و این بر ترس عامر از جنگ و عزمش برای رفتن از ایران می افزاید. «یکی نخواد بره جنگ زوره؟ همه باید برن جنگ؟ که بمیرن یا کور بشن یا پاشون بره هوا، که بشه به شون گفت ادم؟» ص۱۶ابتسام که ناظر بدبختی های زنان عرب است دائما از اینده ازدواج و شرایط مردانی که زنان متعدد می گیرند ترسانده می شود اما همچنان به عامر علاقمند است. عامر با ابتسام مواجه می شود و به دروغ به او می گوید برای کمک به مجروحین چند روزی به بیمارستان ها می رود. عامر همچنین به دروغ در حالی که اساسا علاقه ای به ابتسام نداشته و نمی خواهد در ایران بماند به ابتسام می گوید با دست پر باز خواهد گشت. او ساعت مچی اش را به ابتسام می دهد تا باتری ان را عوض کند.
عامر و برهان هر دو به دروغ به ام ریحان می گویند که برای مداوای زخمی ها به خوزستان می روند. ابتسام مشغول بچه داری و ترو خشک کردن انها است. ابتسام به ام ریحان می گوید که عامر ساعت اش را به او داده است. ام ریحان این را نشانه ای از علاقه عامر به ابتسام می داند و از این خوشحال می شود.
در میانه راه برهان و عامر با یکدیگر گلاویز می شوند. انها با پیرزنی مواجه می شوند که تنها پسرش را در جنگ از دست داده است. در میانه راه حال عامر بد می شود. ان دو به کنار جاده می ایند. مرد میزبان انها را به همراه مجید به سمت شوش راهنمایی می کند. انها خود را دکترهایی معرفی می کنند که برای کمک به مجروحان به منطقه می روند. عامر از اینکه ناگزیر شده اند هدف خود را کمک به مجروحان اظهار کنند ناراحت است. عامر همچنین از اینکه مستقیما دارند وارد جنگ می شوند و نمی توانند خود را از این موقعیت رها کنند ناراحت است.
ابتسام همچنان نگران وضعیت خود است. محمد دریساوی پدری معتقد است ام ریحان برای خواستگاری از ابتسام باید صبر کند عامر برگردد. دریساوی در اینکه ایا عامر خود خواهان ابتسام است تردید دارد. ابتسام و نجلا برای زدن واکسن بچه ها به درمانگاه می روند. ابتسام که برای تهیه شیشه شیر به داروخانه امده است خبر پایان جنگ را می شنود.
برهان و عامر در قرارگاهی مانده اند اما مسئول قرارگاه اجازه نمی دهد انجا را ترک کنند زیرا نه بسیجی هستند ونه معرفی نامه ای دارند. خبر اتمام جنگ به قرارگاه می رسد. عده ای همچنان می خواهند بجنگند. عده ای بهت زده اند. عامر از اتمام جنگ خوشحال است. فرمانده قرارگاه با کسانی که جنگ می خواهند مخالفت می کند. با پایان جنگ ان دو اجازه می گیرند تا به بیمارستان بروند. با امبولانسی همراه می شوند.
ام ریحان به خواستگاری ابتسام می اید. اما دریساوی معتقد است باید علاقه و میل عامر هم باشد. ام ریحان از ابتسام می خواهد ماجرای ساعت عامر را به دریساوی بگوید. پدر ابتسام هم با دیدن ساعت قانع می شود که عامر خواهان وصلت با ابتسام است. ام ریحان انگشتر طلایی با نگین سبز را که پیش از این در انگشت خودش بوده است به نشانه نامزدی به انگشت ابتسام می کند.
در بیمارستان برهان و عامر درگیر بیماران می شوند. عامر می خواهد فرصتی بدست اورد تا از وضعیت فعلی رها شود و به سراغ عمویش برود. در انجا با دکتر سلیمانی و خواهرش که از بیماران پرستاری می کنند مواجه می شوند. به اصرار عامر ان دو امبولانسی را می دزدند تا به محل قرار بروند. در میانه راه ادرس را از اهالی می پرسند. مطلع می شوند محل زندگی عمو عوض شده است.
ان دو به خانه متروکه عموی عامر می رسند. در خانه با سرباز عراقی ای مواجه می شوند که به سختی مجروح شده است. عامر می خواهد سرباز را بکشد اما برهان می گوید انها دکتر هستند و مانع این کار می شود. در فرصتی که برهان از عامر جدا شده است تا وسایل پزشکی بیاورد. متوجه می شود عامر توسط سرباز دیگر عراقی تهدید می شود. در این میان برهان رادیویی را که سکه های میراث عامر در ان جاسازی شده را پیدا می کند. عامر توسط سرباز عراقی مجروح می شود.
بخش دوم: سال یک هزار و سیصد و هفتاد هجری شمسی
ابتسام دانشجوی دکتری شده است و درخابگاه دانشجویی زندگی می کند. خبری از عامر ندارند و گمان می کنند مفقود الاثر شده است. ابتسام با برهان که دکتر شده است در بیمارستان دیدار می کند. برهان نگران حال ابتسام است که به فکر خودش نیست. برهان می خواهد ابتسام از فکر عامر بیرون بیاید اما ابتسام می گوید تا معلوم نشدن وضعیت عامر ارام نخواهد گرفت. انها با یکدیگر قرار می گذارند تا به دنبال عامر بگردند.
ابتسام با برهان همراه می شود. او تسبیح سوغات مکه را به برهان می دهد. ان دو به معراج شهدا می روند تا شاید عامر را میان شهدای بی نشان پیدا کنند. انها شهیدی را پیدا می کنند که ساعتی مشابه عامر به دست داشته است اما پیکر عامر نیست زیرا ساعت عامر هنوز پیش ابتسام است.
برهان مدتها است به روزنامه ها اگهی می دهد تا شاید بازگشتگان از اسارت خبری از عامر داشته باشند. اما با تغییر شماره تماس خابگاه ابتسام شماره خود را به روزنامه می دهد. برهان از ابتسام می خواهد از خیال عامر بیرون بیاید زیرا عامر حتی یک بار هم به ابتسام ابراز علاقه نکرده است. علاقه برهان به ابتسام کاملا مشهود است. او در منصرف کردن ابتسام از یاد عامر به دنبال اظهار علاقه خود به او است. ابتسام در پاسخ برهان می گوید از این بازی گشتن و پیدا نکردن لذت می برد.
برهان و ابتسام در ستادی حاضر می شوند که مربوط به عقیدتی سیاسی سپاه است تا با دیدن فیلمهایی از اسرا شاید عامر را در فیلمها پیدا کنند. در ستاد با انبوه زنان منتظر مواجه می شوند. اما تنها یک نفر توسط چند زن شناسایی می شود و خبری از عامر پیدا نمی شود.
بالاخره ازاده ای با تماس با برهان اعلام می کند خبری از عامر دارد. ابتسام و برهان به دیدن ازاده می روند. او می گوید در اردوگاه نهروان عامر را دیده است و عامر در طول ان مدت کمک خوبی به اسرا داده است. مرد می گوید عامر هیچگاه نگفته است همسری داشته است. مرد می گوید دکتر در مداوای اسرا ملاحظه عراقی ها را نمی کرده است و پس از مداوای پای یک عراقی و بد شدن حال ان عراقی مجازات شده است. انها پای دکتر را با گازوییل می سوزانند. وضعیت سلامتی دکتر خراب می شود و در نهایت به شهادت می رسد.
پس از شنیدن خبر شهادت عامر ابتسام دچار بحران روحی می شود. مرد ازاده گواهی ای را می نویسد که در ان به خبر شهادت عامر تصریح شده است. قرار می شود ابتسام برای مدتی پیش پدر و مادرش برود. نجلا معتقد است با این اتفاق دخترش تا اخر عمر نگون بخت شده است. محمد نمی خواهد خبر بازگشت ابتسام به ام ریحان برسد اما ام ریحان با خبر می شود. این خبر برای ام ریحان هم ویران کننده است. ام ریحان می گوید از امام رضا خواسته که او پیش مرگ عامر باشد. اما حالا اینگونه نشده است.
ام ریحان از بیمارستان به خانه اش منتقل می شود. او می گوید از بچه گی عامر سر به هوابوده است و حالا معلوم نیست برگردد و مشخص نیست که اگر هم برگردد دلش با ابتسام بوده باشد. ام ریحان از ابتسام می خواهد انگشتری نامزدی را به او بازگرداند. ابتسام از عاقبت کارش ناراحت است. مادرش نیز از او می خواهد عامر را از یادش بیرون ببرد.
ابتسام زندگی دانشجو یی اش را از سر می گیرد. پنجشنبه ها برای عامر اب خیرات می کند. زیرا او لب تشنه شهید شده است. حتی تصمیم دارد به نیابت از عامر نمازهایش را بخواند و به زیارت حضرت عباس برود. ابتسام با خبر می شود برهان او را از پدرش خواستگاری کرده است. پدر و مادر ابتسام به تهران می ایند و به خانه برهان دعوت می شوند. قرار است مراسم رسمی خواستگاری تدارک دیده شود. برهان مادر و خواهرش را که در مشهد ساکن بوده اند به خانه خود در خیابان ولی عصر تهران اورده است. نجلا از ابتسام می خواهد مراقب رفتارش باشد و خواستگاری جدید را از دست ندهد. برهان ضمن کار طبابت از خارج دارو وارد می کند.
بخش سوم: سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی
اکنون ابتسام چهل و دو ساله است. در خانه او و برهان جشن تولدش در حال برگزاری است. دختر انها شکیبا در ونکور کانادا در حال تحصیل است. ابتسام همکارهایش را دعوت کرده است. زندگی او کاملا امروزی شده و از چادر عربی خبری نیست. با میهمانان زن و مردش گرم می گیرد. حتی انها در خانه سگ نگهداری می کنند. اما ابتسام همچنان روحی غمزده دارد. و گویا هنوز با خبر شهادت عامر کنار نیامده است.
قرار است ابتسام برای مراقب از خواهرش ناجیه که با جوانی عراقی ازدواج کرده است و اکنون در حال بارداری است به عراق برود. جلوه از او التماس دعا دارد. ابتسام نام بچه ای که تازه به دنیا امده و مادرش او را رها کرده و برای مراقبت در بیمارستان است را عامر گذاشته است. برهان با اوردن ان بچه به خانه مخالف است زیرا حدودا یک سال است که خواب و خوراک ابتسام مرتب شده است و برهان گمان می کند امدن این بچه که اسمش را هم عامر گذاشته اند حال ابتسام را بد می کند.
ابتسام به عراق می رود و در بغداد در خانه ناجیه و عدنان ساکن می شود. ناجیه می داند که هنوز ابتسام به فکر عامر است. هر دو معتقدند مردم عراق دارند تقاص کارهای گذشته شان را پس می دهند و جنگهایی که امریکایی ها راه انداخته اند همین تقاص است. ناجیه ابتسام را برای رنگ کردن دستش به خانه ای می برد که دختر خانه م یگوید مادرش نیست. ان دو در راه بازگشت کباب می خورند.
برهان متوجه می شود حال بچه کوچکی که اسمش عامر بوده بد شده است. دستورات لازم را برای مراقبت از او می دهد و زمانی که بچه را در اغوش می گیرد اشک می ریزد.
حال ناجیه خراب است. ناجیه ابتسام را بار دیگر به خانه زنی که دست ها را نقاشی می کند می برد. حسنا روی دست ابتسام نقش ققنوس می کشد. پس از رنگ کردن دست ابتسام او برای شستن دستش به دستشویی می رود که با صدای مردی که شعری ایرانی برای دختر می خواند مواجه می شود. مرد پایش قطع است. ابتسام پس از انکه مرد را می بیند از هوش می رود. مرد عامر است. ابتسام از عامر می پرسد تا حالا کجا بوده است. حسنا پوشیه از سر بر می دارد. ابتسام می بیند که صورت حسنا سوخته است. حسنا از ابتسام می خواهد از خانه اش خارج شود.
ابتسام متوجه می شود ناجیه از حضور عامر در ان خانه با خبر بوده است. ناجیه معتقد است با این کار به ابتسام لطف کرده است. نخست عدنان متوجه حضور و زنده بودن عامر شده است و سپس ناجیه. ابتسام تصمیم می گیرد مخفیانه به خانه حسنا و عامر برود. راننده ماشین کرایه پولهای او را به سرقت می برد. عامر ابتسام را از خود می راند و نمی خواهد بار دیگر او را ببیند. عامر اقرار می کند که تنها در رقابت با برهان که گویا به ابتسام علاقمند بوده است به او قول داده است. وگرنه از دادن ساعت به ابتسام در همان زمان پشیمان شده است. عدنان و ناجیه به دنبال ابتسام می ایند. ابتسام به قرص های ارام بخش پناه می برد.
حسنا به خانه ناجیه می اید. می گوید پدرش فراری از جنگ بوده است چون نمی خواسته دیگر کسی را بکشد. با به اتش کشیده شدن خانه شان حسنا می سوزد و انها در حال فرار و گریز به بیابانها پناه می برند تا توسط ارتش بعث گرفتار نشوند. تا اینکه روزی در صحرا شاهد ماشینی هستند که چند جسد را که مربوط به اسرا بوده است در گودالی می ریزد. از میان اسرا جسد جوانی که پاهایش سوخته بوده پیدا می شود که هنوز نفس می کشیده است. مرد عطاری که به حسنا و پدرش پناه داده است با داروهای گیاهی او را مداوا می کند. حسنا نامه عامر را پنهانی با رابطی به ایران می فرستد و پاسخ انها می اید. حسنا به عامر علاقمند می شود. گرچه معتقد است عامر تاوان صورت سوخته اش بوده است. در نامه نخستی که برای عامر امده است برهان می گوید گنجش به دست او است و منتظر است هر زمان که بیاید ان را به او بدهد. اما در نامه دوم که حسنا ان را به عامر نشان نداده است. برهان می گوید شرط دادن میراث به عامر ان است که دیگر نیاید و ابتسام را فراموش کند
ناجبه به ابتسام می گوید عامر دروغی بوده که خود او به خودش گفته است. ابتسام فضای بغداد را خفه کننده می داند و بدون انکه به زیارت امام حسین برود به ایران باز می گردد.
ابتسام به خانه می رسد نامه بهزیستی را مبنی بر پیگیری کفالت بچه ای که عامر نام داشته مچاله می کند. او دفترچه حسابی که برهان برای عامر باز کرده بوده است و نامه ها را در اتش می سوزاند. او کیک تولدش را با اشتها می خورد . او به دروغ به جلوه می گوید که سلامش را به سید الشهدا رسانده است. بعد با دخترش تماس می گیرد و می گوید که به زودی به دیدنش در ونکوور خواهد رفت. سگ خانگی شان داخل منزل می اید.

نکاتی درباره خون مردگی:
۱- خون مردگی در جشنواره دوسالانه پروین به عنوان رمان برگزیده انتخاب شد. همچنین این کتاب جزو نامزدهای شانزدهمین دوره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنی پور بود. برون داد گزینش های جشنواره های ادبی بیش از ان که حاکی از تاثیر جشنواره ها بر حوزه مطالعاتی مخاطبان یا جریان سازی ادبی در طول یک سال باشد، حاکی از ملاکهای انتخاب و رویکردهای حاکم بر محافل ادبی است. از میان دو جایزه پیش گفته، جایزه نخست با متولی گری بنیاد ادبیات داستانی، در دوره جدید و مدیریت اقای مهدی قزلی با راهبردهای دولت یازدهم کاملا همسو است. انتخاب همزمان این رمان در جایزه پروین اعتصامی و رمان لم یزرع در جایزه جلال سال ۹۵ به صراحت گویای دیدگاه مدیریت حاکم بر بنیاد در این دوره و تحلیل و راهبرد ان در حوزه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. علاوه بر چنین انتخابهایی در طول دوره چهار ساله اخیر، توجه به کرسی های اموزش داستان، کارگاههای داستان نویسی، دعوت از مدرسان داستان و مشاوران و میهمانان این بنیاد در برنامه های این مجموعه، می توان حاکمیت دیدگاهی را به نظاره نشست که در ابعاد و اضلاع فکری و برنامه ای این بنیاد رسوخ کرده است. غرض این یادداشت نقد جامع عملکرد بنیاد شعر و ادبیات داستانی نیست. در این بخش حرفهای گفتنی زیادی وجود دارد. چرا که به نظر می رسد جریان شبه روشنفکری با قریب به سه دهه نفوذ فکری و فرهنگی در بدنه جریان داستان نویسی انقلاب و زاد و ولد فکری و ادبی، اکنون توانسته است طیفی از نویسندگان نسل اول و دوم انقلاب را در اهداف استراتژیک خود همسو سازد. زنگ خطری که در سه دهه گذشته به صدا در امد اکنون به خطر بالفعلی تبدیل شده است. نشناختن مبادی فکری، تحلیلی و هنری این جریان، چشم پوشی های محافظه کارانه در مقابل خطاهای نیروهای جریان خودی، حفظ مجموعه ای از نویسندگان و منتقدان در جریان خودی به هر قیمتی، نقد سطحی و دور از مبانی دینی، واگذاری جبهه نقد و پژوهش به جریان شبه روشنفکری، محفل زدگی و رفیق بازی های بدون مبنا، سرگرمی مدیران ادبی به چاپ و نشر اثار و بی توجهی به فضای ادبیات، تغییر الگوهای سبک زندگی و دور شدن از فضای حماسی و ایمانی، نویسنده گرایی در ادبیات داستانی و سرمایه گذاری بی حد و حصر و بدون معیار بر برخی چهره ها، مدیریت های غیر علمی و سلیقه گی، تخریب چهره های دلسوز و انقلابی در طی سه دهه و عوامل دیگری در وضعیت کنونی دخیل بوده و در انچه در اینده پدید می ایند دخیل خواهند بود.
۲- وضعیت ادبیات داستانی و جریانهای ادبی موجود در فضای کشور با دو دهه گذشته تفاوتهای بسیاری دارد. اگر به دو دهه گذشته بازگردیم برخی نهادهای انقلابی را با چهره های مشخصی از نویسندگان دهه شصت و نسل اول نویسندگان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس شناسایی نماییم. در دهه اغازین انقلاب اسلامی جریان شبه روشنفکری در حوزه ادبیات داستانی اندکی به انزوا رفت. این واقعیت با حضور و طرح چهره های متعددی در ادبیات داستانی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی همراه شد که به جریان انقلاب اسلامی و ادبیات متعهد تعلق داشتند. انچه در این دوره حیاتی دلگرم کننده و امید بخش بود ظهور نسلی جدید – و انقلابی- از نویسندگان و پدید امدن اثاری بود که نوید دهنده ارزش ها و مبانی و ارمانهای انقلاب اسلامی در حوزه ادبیات داستانی بودند. اما این تفاوت های پر رنگ به جای انکه در دهه های بعد به تمایز جریان فکر شده و تئوریک ادبیات داستانی انقلاب اسلامی با جریان شبه روشنفکر منجر شود و ارزش های انقلابی در حوزه نظر و عمل در ساحت ادبیات سال به سال پر رنگ تر شوند وضعیت متفاوتی را در دهه های بعد رقم زد. “نفوذ” مغفول ترین و بزرگترین خطری بوده است که در طی این سال ها ادبیات داستانی با ان امتحان شده است. غفلت نسبت به نفوذ جریان شبه روشنفکر اندک اندک زمینه را برای خلط حق و باطل و بروز فتنه های پیچیده در حوزه ادبیات داستانی فراهم اورد. اکنون وضعیت موجود جامعه ادبیات به جایی رسیده است که مبانی شبه روشنفکری نه در محافل شناخته شده روشنفکری و از جانب کسانی که اساسا در دفاع مقدس حضور نداشته اند، بلکه توسط کسانی مطرح می شود که خود “داوطلب” حضور در جنگ بوده و از ان واقعه زخم ها بر بدن دارند. اکنون صدای اشکار مبانی اومانیسیتی غربی نه از جانب بنگاه های شناخته شده روشنفکری که بعضا از نهادهای انقلابی و نویسندگان نسل اول دفاع مقدس به گوش می رسد. این فتنه که با چرخش فکری و ادبی نیروهای انقلاب شکل گرفت وضعیت بغرنج تری نسبت به سالهای اغازین ادبیات انقلاب اسلامی پدید اورده است. نویسندگانی که زمانی در جبهه ادبیات داستانی انقلاب قلم می زدند و تمام شهرت و سابقه خود را مرهون نهادهای انقلابی بوده اند، اکنون به ان گذشته پشت پا زده و مستقیما ناشران غیر انقلابی را برای چاپ کارهای خود برگزیده اند. کسانی که زمانی نویسنده ادبیات حماسی محسوب می شدند اکنون جزو نادمان جنگ و نویسندگان ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس قلمداد می شوند. اکنون نه با طیفی از نویسندگان کافه نشین شراب خوار و بی دین، که با نویسندگانی مواجه هستیم که سنگ عاشورا را به سینه می زنند نماز خوان و مسلمانند اما درسخن و قلم، تفاوتی با جبهه روشنفکری ندارند. چه شد که این اسارت عظیم رخ داد؟ تا جایی که اکنون نه تنها محافل دانشگاهی که محافل به ظاهر انقلابی و منتسب به نظام نیز در عمل ادبیات ضد دفاع مقدس را تبلیغ و ترویج می کنند و از ان حمایت کرده بدان جایزه می دهند؟!
۳- نکته ای که در تحلیل برگزیدگان جشنواره های ادبی حائز اهمیت است توجه به مقولاتی است که در کنار معیارهای داوری همواره بر نتیجه داوری تاثیر گذاشته اند. درک و تحلیل این مقولات فهم دقیق تری از چرایی انتخاب اثار غیر همسو توسط نهاد ها و داوران همسوی با ارزش ها و ارمان های انقلاب بدست خواهد داد. یکی از این مقولات، نگاه رقابتی صرف به جشنواره های ادبی است. بر این اساس، اثار راه یافته به جشنواره داستان نیز همانند شرکت کنندگان در مسابقه دو با ملاکهای کاملا نسبی سنجیده می شوند. این مهم نیست که شرکت کنندگان در مسابقه و نفرات برتر ان با چه سرعتی دویده اند بلکه انچه برنده نهایی را تعیین می کند سبقت او از دیگران است. بر اساس همین منطق، داوری در جشنواره های ادبی گزینش بهترین از میان اثار موجود است. در نتیجه اولا ادبیات مطلوب و ایده ال در نظر گرفته نمی شود ثانیا، هیچ حداقلی برای احراز عنوان برگزیده مفروض نیست. چنین دیدگاهی نسبت به جشنواره های ادبی در بسیاری موارد داور را بین انتخاب بد و بدتر مخیر می سازد و طبعا داور با انتخاب اثر بد از ضرر بیشتری جلوگیری می نماید. چنین تلقی درباره حوزه ادبیات با قیاس مع الفارق ان با مسابقات ورزشی اسیب های متعددی را در این حوزه موجب شده است. گرچه یک جنبه از مسابقات داستانی جنبه رقابتی و مقایسه ای میان اثار شرکت کننده است. اما داستان به عنوان کالای فرهنگی ناظر بر ارزش ها یا ضد ارزش ها است. عدم گزینش اثر داستانی در طول یک یا چند دوره از یک جشنواره نه تنها کارایی جشنواره را زیر سئوال نمی برد و موجودیت ان را خلع نمی کند بلکه گزارشی واقعی از وضعیت ادبیات داستانی در طول دوره مورد بررسی است. برای برگزیده شدن ملاکهای حداقلی وجود دارد که بدون انها اساسا انتخاب و گزینش بی معنی خواهد بود و ممکن است کارکردهای جشنواره را به ضد ان تبدیل کند. دومین مقوله “جذب” است. دوگانه جذب و دفع در حوزه فرهنگ و هنر در معنای عام خود و حوزه ادبیات داستانی در طول دهه های پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همواره محل اراء و رویکردهای مختلف بوده است. تفاوت رویکردها بر حوزه های وسیعی از جمله اموزش، نقد، مدیریت، حمایت، تبلیغ و توزیع تاثیر داشته است. تلقی جذب حداکثری و دفع حداقلی که در مفهوم دقیق خود جزو سیاست های کلی نظام در حوزه فرهنگ و هنر است بعضا با قرائت های ناقص به انتخاب اثار زاویه دار با ارزش ها و مبانی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس انجامیده است. از انجا که یکی از کارکردهای مشهور جشنواره های ادبی شناسایی استعداد ها، تشویق و تقدیر از نویسندگان و جریان سازی در حوزه ادبیات داستانی است، جریان منتسب به انقلاب اسلامی بخصوص و بر خلاف جریان شبه روشنفکر همواره تلاش کرده است با بکارگیری استراتژی جذب، نویسندگان و چهره های جریان شبه روشنفکر را به سمت جریان متعهد جذب نموده یا نویسندگان جریان انقلاب را که تمایل و وابستگی به جریان شبه روشنفکر دارند در این جریان حفظ کند. بر اساس این استراتژی می توان از توقعات ادبیات انقلاب در تحفظ ارزش ها و اهداف و ارمانهای ادبیات انقلابی چشم پوشی کرد و با غمض عین، دایره گزینش ها را در داوری ها توسعه داد. بر این اساس، هر جذبی با چشم پوشی از ارزش و هر دفاعی با پر رنگ ساختن ارزشی همراه است. این استراتژی که اثار و پیامدهای متعددی در حوزه ادبیات داستانی برجای گذاشته است خود محل پژوهشی مستقل است. اینکه مراتب جذب، متعلق جذب، جهت جذب، و نتایج و اثار این جذب چیست باید مورد تامل قرار گیرد. اما تحلیلی کلی درباره اورده ادبیات داستانی در طول چهار دهه گذشته نشان می دهد استراتژی جذب بیش از ان که جلوی ریزش ها را در جریان ادبیات داستانی متعهد و انقلابی بگیرد، زمینه ای را برای نفوذ جریان شبه روشنفکر فراهم اورده است و جریان متعهد را گام به گام و به صورت بطیی از ارزشها دور ساخته است.
۴- جشنواره های ادبی به دلایل مختلف، باوجود گسترش بی وقفه در طول دو دهه اخیر کارکرد واقعی شان را از دست داده اند. حتی جایزه ادبی جلال ال احمد که در بدو تاسیس بنابود گران ترین جایزه ادبی کشور باشد –و اکنون میزان ارزش مادی این جایزه به یک سوم کاهش پیدا کرده است- در حال حاضر و پس از سالها نتوانسته است در عمل، تاثیر گذار باشد. این البته اختصاصی به دولت یازدهم نداشته و در دوره های مختلف زمامداران فرهنگی کشور این روند رو به نزول همواره ادامه داشته است. حال و روز جشنواره های غیر دولتی نیز همچنین است. جشنواره انتخاب کتاب سال شهید غنی پور نیز که زمانی به عنوان جشنواره ای غیر دولتی، مردمی و ارزشی شناخته می شد، امروزه به کالبدی تهی از روح انقلابی بدل شده است و حتی در میان جریان ارزشی انقلاب اسلامی نیز تاثیرگذاری چندانی ندارد. این مقدمه گویای ان است انچه بیش از هر چیز مد نظر این یادداشت بوده نظام فکری و ارزشی حاکم بر دو جشنواره ای است که از ان یاد شد. منتخبین و نامزدهای جشنواره ها برامده از نگرش داوران و برگزار کنندگان ان هستند. لذا توجه و نقد جدی اثار راه یافته به مرحله نهایی جشنواره ها می تواند در جریان شناسی افراد و مجموعه های متولی ان راهگشا باشد.
۵- ایا می توان “خون مردگی” را در زمره داستان دفاع مقدس ارزیابی کرد؟ در این باره می توان معیارهای متعددی را بکار بست. زمان وقوع داستان در بخش اول که به وقایع سال ۶۷ می پردازد یعنی زمانی که هنوز جنگ ادامه دارد تا قبول قطعنامه. بخش سوم نیز گرچه در زمان دفاع مقدس اتفاق نمی افتد اما مربوط به حضور امریکایی ها در عراق و ناامنی های این کشور است که همچنان درگیر جنگ است. مکان وقوع حوادث نیز جغرافیای جنگی است. در بخش اول، داستان از بوشهر شروع شده و سپس به خرمشهر که کانون درگیری ها است منتقل می شود. بخش سوم نیز در بغداد به عنوان شهری درگیر جنگ رخ می دهد. اما مهمتر از زمان و مکان، نقش شخصیت و مسئله داستانی در قرار گرفتن این رمان در زمره ادبیات داستانی دفاع مقدس تعیین کننده است. بدون تردید ابتسام شخصیت محوری این داستان است. گرچه در مرتبه ای پایین تر، عامر نیز در پیش برد ماجرا ها نقش دارد. ابتسام خود رزمنده نیست و در صحنه های اصلی نبرد حضور ندارد. اما نسبت های او با جنگ، او را به عنوان شخصیت ادبیات داستانی دفاع مقدس رقم می زند. مهم ترین نسبت او علاقه اش به عامر است. عامر،نامزدش به منطقه جنگی رفته و جنگ بیست و اندی سال او را از ابتسام جدا کرده است. در این مرحله او به عنوان همسر فردی مفقود الاثر و بعد ها به عنوان همسر اسیر جنگی شناخته می شود. ابتسام همچنین شهروندی است که همانند دیگران درگیر شرایط جنگی است. اما مهمترین وجه در لحاظ این رمان به عنوان نمونه ای از ادبیات داستانی دفاع مقدس “مسئله شخصیت” است. گرچه جنگ مسئله اصلی ابتسام نیست اما مسبب پدید امدن شرایطی که تا دو دهه او را درگیر خود می کند “جنگ” است. به نظر می رسد ادبیات داستانی دفاع مقدس در سیری چند ده ساله با رویکردی تعمیقی از لایه های ظاهری جنگ گذر کرده و جنگ را در لایه های پنهانی و عمیق تر زندگی جستجو می کند. نویسنده خون مردگی در این انتخاب موفق بوده است. جنگ شرایطی را تغییر می دهد که ابتسام را درگیر خود می کند. این شرایط انقدر می توانند تاثیر گذار باشند و عمیقا شخصیت را درگیر کنند که حتی با تغییر جغرافیا و زمان از منطقه جنگی و زمانی جنگ هشت ساله، همچنان باقی بمانند. این تلقی دقیقی است از عمق تاثیر گذاری جنگ. بر خلاف ایده ای که معتقد است جنگ هشت ساله در روز قبول قطعنامه پایان پذیرفت، خون مردگی به تبعات پایان ناپذیر جنگ می پردازد.
۶- “خون مردگی” در اتمسفر جنگ هشت ساله روایت می شود. اما مسئله اصلی و ابتدایی شخصیت های اصلی ان جنگ نیست. چنین انتخابی از سوی نویسنده این فرصت را به او داده است تا از موقعیت های تکراری درباره دفاع مقدس و حضور سربازان که اصلی ترین افراد دخیل در جنگ هستند پرهیز کند. از سوی دیگر این انتخاب، به نحو هوشمندانه ای به نویسنده اجازه داده است تا طیفی از افرادی که جنگ بر زندگی انها تاثیر گذاشته است اما نمی خواهند نقش فعالی در جنگ داشته باشند را روایت کند. چنین رویکردی نسبتی مشخص میان شخصیت های اصلی داستان و جنگ برقرار می کند. بدین نحو که انها از جنگ متاثرند بدون انکه طرف جنگ بوده یا انگیزه ای برای حضور در جنگ داشته باشند. انها ناظرند. اما جنگ و اثار ان چنین افرادی را نیز درگیر خود می کند. روشن است که جنگ برای کسی که به عنوان سرباز یا بسیجی وارد ان می شود همراه با خسارت های جانی و مالی و رنج ها است. اما پیش فرض چنین رخدادی ان است که شخصیت دخیل در جنگ است. او جنگ را انتخاب کرده –چه به عنوان مدافع و چه به عنوان متجاوز- بنابر این خسارت های ناشی از جنگ به انتخاب او بر می گردد. اما ورود ادم هایی که اساسا مخالف جنگ هستند و تنها به زندگی می اندیشند و تحمل خسارت ها از انها شخصیت های مظلومی می سازد که بدون حتی اراده و انتخاب باید خسارت های جنگ را متحمل شوند. نکته ای که مترتب بر این پسزمینه است انکه نسبت جنگ با شخصیت ها نه نسبت مقوله ای مسئله ساز که بیش از هر چیز به عنوان علت قریب مسئله است. توضیح انکه جنگی اغاز شده است و شخصیت های اصلی داستان در یک سوی این میدان قرار دارند. طبیعی است جنگ انقدر بزرگ و با اهمیت است که نمی توان از کنار ان بی تفاوت گذشت. اما شخصیت های داستان حاضر نیستند در میانه این میدان که دو سوی درگیر نبرد دران حضور دارند نسبت خود را فهم کرده و سپس به ان واکنش نشان دهند. با وجود مسئله مهمی چون جنگ انها مسائل دیگری را دنبال می کنند که کاملا شخصی است. پس از انجا که مسئله جنگ و اینکه در این میان چه نقشی باید داشت؟ مهاجم و مدافع کیست؟ حق و باطل با کدام سو است برای شخصیت های اصلی اساسا طرح نشده است، انها فارغ از این موضوع این موقعیت مهم را نسبت به مطالبات و انتظارات و امال و ارزوهای حقیر خود می سنجند. و از انجا که خود و مسئله خود را می بینند، جنگ از هر طرف که باشد برای انها مانع است. دو شخصیت اصلی این داستان یعنی ابتسام و عامر اینگونه اند. ابتسام در خانواده ای کاملا مرد سالار بزرگ شده است می خواهد درس بخواند و از اینکه تنها همانند یک زن خانه دار کهنه های بچه را بشوید و ان را تر و خشک کند خسته شده است. از سوی دیگر او علاقه به عامر را مجرای برون رفت از این موقعیت می بیند. پس هدف شخصیت رهایی از موقعیت موجود به علاوه عشقی تقریبی به عامر است. از طرف دیگر عامر نیز که از جنگ می ترسد تمام تلاش خود را گرفتن حق الارثش از عمو قرار داده است و می خواهد پس از گرفتن سکه هایش از ایران بگریزد. در نتیجه وقتی هدف دانی شخصیت ها خود و امال و ارزوهای خود باشد، طبیعی است جنگ- به هر شکلی و از هر طرفی که باشد- مخل و مانع دست یابی به ارزوها تلقی شده و ضدیت با جنگ (دفاع مقدس) و شرایطی که جنگ پدید اورده است هدف ضمنی داستان خواهد بود.
۷- غرض دفاع مدافع در حقیقت توضیح دهنده و واکنشی در مقابل غرض متجاوز در تجاوز خود است. اینکه مدافع از چه دفاع می کند ارتباط مستقیمی دارد با اینکه دریابیم مهاجم یا متجاوز چه چیزی را هدف قرار داده است. بررسی لغوی معادل عربی کلمه دشمن (عدو) نشان می دهد دشمن به واسطه تجاوز و تعدی بدین نام خوانده شده است. بنابر این دشمن کسی است که از “حد” مشخص و مقرری تجاوز می کند و ان را نادیده می گیرد. قران کریم از این حد به عنوان “حدود الله” یاد می کند. هر تجاوزی از حد، نوعی دشمنی است و تجاوز به حدود الهی دشمن با خدا و رسولش خواهد بود. با تعبیر پیش گفته روشن می شود عداوت دامنه وسیعی از تخطی و تجاوز را شامل می شود. زیرا تجاوز و پایمال کردن هر انچه به عنوان “حق” در نظر گرفته شود تجاوز از حق بوده و به ظلم منجر خواهد شد. لذا قران کریم از متعدیان به حدود الهی با عنوان “ظالم” یاد می کند. لذا می توان اجمالا دشمن را ظالم و جبهه خودی را مظلوم خواند. قرینه سازی “تجاوز” با “ظلم” امکان تفسیر بهتری از دشمن در حوزه دفاع مقدس و به تبع آن، ادبیات داستانی دفاع مقدس فراهم خواهد آورد. چرا که همواره دو اصطلاح “ظالم” و “مظلوم” دایر مدار “حدود الهی” اند. حدود الهی همانند حیثیت های عنوان ساز عمل می کنند و تنوع شان موجب می شود تعبیر ظالم و مظلوم بدون لحاظ این حیثیات معنی نداشته باشد. زمانی که دفاع مقدس و طبعا ادبیات داستانی حاکی از ان بر این الگو نهاده میشود با یک حد بزرگ مواجه هستیم و حدود دیگری که در دو سوی میدان پراکنده اند. حد بزرگ همان حدی است که جبهه نبرد و به تعبیری جبهه حق و باطل با ان تعریف می شود. این همان مفهومی است که عموما از ان به “تجاوز” یاد می شود. ارتش عراق در واقعه هشت ساله به عنوان متجاوز حدود انسانی و شرعی را زیر پا گذاشته است و جنگ ظالمانه ای را اغاز کرده است. با لحاظ این حد بزرگ که می توان مراتب و درجاتی داشته باشد عناوین ظلم بزرگ و مظلوم بزرگ نیز ترسیم خواهد شد. جبهه دشمن ظالم است و جبهه خودی مظلوم واقع شده است. اما با رجوع به معیار دشمنی که همان تعدی به حدود الهی است در می یابیم این حدود دایره ای بسیار موسع دارند. به تعبیری در کنار این حد بزرگ –که به واسطه تعیین کنندگی ان برای تعیین طرفین جبهه نبرد به این تعبیر از ان یاد شده است- حدود دیگری نیز قابل فرض اند که گرچه در تعیین جبهه خودی و دشمن تاثیری ندارند و جای متجاوز و مدافع را تغییر نمی دهند، اما عناوین موازی ایجاد می کنند که می تواند در تحلیل دشمن بسیار کارامد باشد.
فرد متعلق به جبهه دشمن که حد بزرگ (تجاوز به کشور) را زیر پا گذاشته است و ظالم است درباره حد دیگری که از او سلب شده است مظلوم واقع می شود. در نقطه مقابل، فرد متعلق به جبهه خودی که “حد بزرگ” او نقض شده است و مظلوم واقع شده است با زیر پاگذاشتن حد دیگری خود تبدیل به فردی ظالم می شود. انچه در پس این موقعیت شکل می گیرد یک جابه جایی است. جابه جایی که قادر است عنوان ظالم و مظلوم را تغییر دهد و دشمن از مقام ظالم به مقام مظلوم ترقی کند و خودی از مقام مظلوم به مقام ظالم تنزل نماید. این عموما زمانی رخ می دهد که معیار حد بزرگ در روایت داستانی از دفاع مقدس به حاشیه می رود و حدود دیگری جایگزین ان می شود. حد مسکوت از انجا که محور ارزش گذاری قرار نمی گیرد از دایره معاملات و محاسبات کنار رفته و حدود دیگر که فرعی به اصلی بدل می شوند.
نکته دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد ان است که با اطلاق “ظالم” بر دشمن به دلیل تعدی و تجاوزش از حدود الهی، به نظر می رسد می توان اصطلاح ظالم را با درجاتی که اغراض دشمن ان را تعیین می کند بر ان اطلاق کرد. اما انچه موجب تفاوت دفاع مقدس با دیگر دفاع ها ست، موجب می شود نتوان جبهه حق را صرفا تحت عنوان “مظلوم” تحدید کرد. توضیح آنکه، مظلوم کسی است که حقی از او سلب شده است. این حق در ذیل حقوق انسانی و حقوق الهی یا حدود الهی قابل تفسیر است. اما تعبیر مظلوم برای توصیف جبهه حق کافی نبوده و قادر نیست تفاوت جبهه حق را در ادبیات داستانی دفاع مقدس با جبهه مظلوم در جنگهای دیگر جهان تفسیر کند. در اطلاق کلمه مظلوم به فرد یا گروهی نیازی نیست در نگاه انها به ظلمی که درباره شان شده است تامل شود یا تلاش انها در مقابله با این ظلم بررسی گردد. حتی کسی که قائل به جبر و تقدیر است تا کسی که خود با کوتاهی اش مورد ظلم واقع شده است. تا کسی که اساسا هیچ تلاشی در مقابل ظالم نمی کند، به دفاع اقدام نمی نماید و از مقابل ظالم می گریزد، همه در صفت “مظلوم” مشترک اند. اما جبهه حق، در عین حال که مظلوم است مقتدر نیز هست.
با این مقدمه به نظر می رسد در ابعادی عمومی، در طول رمان مردم ایران مظلوم واقع شده اند. حتی ابتسام و عامر نیز مظلوم اند. اما نه مظلوم مقتدر. بلکه مظلومی که چاره ای جز ظلم پذیری ندارد. اما ظالم کیست؟ حضور عراقی ها در این رمان کمرنگ است. جز در محدوده اسارتگاه عامر، شخصیت دشمن دیده نمی شود. انچه موجبات ظلم را پدید اورده است نفس جنگ است. جنگ است که با وقوعش به مردم ظلم کرده است. بنابر این رمان همانطور که در صراحت دیدگاه عامر بر جنگ لعنت می فرستد، این صدا به نحو ضمنی و پنهان تر از صدای ابتسام نیز به گوش می رسد. شخصیت های اصلی و به تبع ان رمان نیز رمانی ضد جنگ است. اما این ضد جنگ بودن نه از این بابت است که ایران در حال دفاع است و هر دفاعی –انگونه که برخی معتقدند- ضد جنگ است. چرا که اگر اینگونه باشد، ادبیات حماسی که بر ایثارگری ها و افتخارات دفاع مقدس تاکید می کند را نیز باید ضد جنگ دانست. اما تفاوت اشکاری میان این رمان و رمانهای حماسی و ایثار گرانه دیده می شود. خون مردگی از ان جهت که ایثارگری ها و افتخارات ناشی از دفاع را نادیده انگاشته است رویکردی مطلقا ضد جنگ دارد. چه این جنگ تهاجمی باشد و چه تدافعی؛ چه به حمایت از ارزشهای انسانی و الهی باشد چه بر علیه ان.
۸- نکته دیگری که در مورد این کار محل توجه قرار می گیرد دوگانه “زندگی” در مقابل “جنگ” است. این از جمله موقعیت های رایج در ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس است. بر این اساس، جنگ ویران کننده زندگی و در تقابل با ان است. بنابر این ضدیت با جنگ، اصلی است که تردیدی در ان نمی توان داشت. موقعیت های موجود در اثر کاملا در خدمت ترسیم این دوگانه قرار گرفته است. زندگی ابتسام، خانواده اش و عامر و ام ریحان کاملا تحت تاثیر جنگ واقع شده است. در این تقابل جنگ ویران کننده و زندگی سازنده است. اما مراد از زندگی چیست؟ ترسیمی که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس از زندگی دارد زیست مادی و دنیایی است. لذا این ادبیات با تعابیری که معارف دینی و قرانی از حیات طیبه و حیات پس از مرگ و أحیاء روح دارد بیگانه است. در این تلقی کسی که در جنگ کشته می شود زندگی اش خاتمه یافته است و مرده است در حالی که در تعابیر معارفی شهید یا کسی که در جنگ کشته شده است به زندگی نایل شده است. همچنین در این تعبیر اصالت با زندگی دنیایی است و هر انچه این زندگی را تهدید کند منفور و ضدیت با ان ممدوح است. نشانه های این زندگی را در خون مردگی به وفور می توان یافت. ابتسام عاشق است. می خواهد با مرد مورد علاقه اش ازدواج کند و ادامه تحصیل دهد. از سویی عامر می خواهد بتواند با ارامش و دور از جنگ درس بخواند و به خارج برود. اما همه اینها برای چیست؟ غایت این زندگی چیست؟ نویسنده ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس پاسخی برای این پرسش ندارد. غایت ادبیات سیاه و طبعا شخصیتهای حاضر در ان به زندگی مادی ختم می شود. زندگی برای زنده بودن و زنده بودن برای لذت بردن!
۹- جنگ عرصه پایمال شدن ارزش های انسانی است. بر اساس این فرض، جنگ شرایط را به نحوی تغییر می دهد که حفظ منافع شخصی و جان در اولیت انسانها قرار می گیرد و برای حفظ ان دست به هر اقدامی می زنند. عامر حاضر است ماشین بدزدد، دارو بدزدد تا به خواسته اش برسد. گویا عامر نه تنها از ارزشهای انسانی خالی و تهی شده است بلکه به موجودی بی احساس و سنگدل بدل شده است. او با وجود انکه انتظار ابتسام را می داند گویا به سرنوشت و علایق ابتسام هیچ اعتنایی ندارد و به راحتی حاضر است احساسات او را به بازی بگیرد. عامر حتی از ایده و آرمان انسانی هم فاصله گرفته است، رفتن او به خوزستان نه حتی برای دفاع از سرزمین یا مداوای مجروحان که تنها برای بدست اوردن پولی است که از پدرش به او رسیده است تا بتواند به کشور دیگری فرار کند. حتی پس از گذشت بیست سال هنگامی که عامر با ابتسام مواجه می شود کمترین برخورد عاطفی و انسانی را با او ندارد و از او می خواهد خانه اش را ترک کند در حالی که داستان گویای انتظار بیست ساله ابتسام در بازگشت عامر بوده است. او با زنی دیگر ازدواج کرده است و حتی حاضر نشده است نام ابتسام را به اسرای هم بندش اعلام کند یا بگوید کسی را نامزد کرده است. این از سویی گویای بی رحمی نهادینه شده در جامعه مردسالار است. همانطور که پدر ابتسام خواهان ازدواج مجدد است، نگاه عامر نیز به ابتسام به عنوان جنس درجه دو همین است و اساسا احساس خیانتی در خود نسبت به ازدواج دومش و ترک ابتسام ندارد. حتی برهان که شخصیت روشن تری از عامر دارد نیز حاضر می شود دوستش را در شرایط سخت رها کند تا به اسارت در بیاید و میراث مادی او (ارث پدری) و میراث معنوی او (ابتسام) را تصاحب کند. حتی ابتسام در نسبت میان برهان و عامر نیز قربانی خود خواهی ها و برتری جویی های این دو شده است. چرا که عامر هیچ گاه عاشق ابتسام نبوده است و فقط در رقابت با برهان او را به سوی خود خوانده است. این به قربانی شدن ابتسام در طول بیست سال انجامیده است.
۱۰- ابتسام شخصیت اصلی “خون مردگی” است. اغاز و پایان داستان با او است. داستان با محوریت عشق او –که البته نمی توان ان را دقیقا عشق نامید- به عامر اغاز می شود و تا مرحله ای که او ان عشق را به همراه نامه های عامر در اتش می سوزاند و حتی حاضر نمی شود بچه بی سرپرستی را که خود، نام عامر را بر او گذاشته است به خانه بیاورد ادامه پیدا می کند. عامر و برهان به عنوان دو شخصیت دیگر در جایگاه بعد قرار می گیرند. حضور این دو شخصیت نیز از ان جهت که مکمل موقعیت و مسئله ابتسام هستند اهمیت می یابد. درک شخصیت اصلی و مسئله اصلی ان در معنی بخشی به رمان از اهمیت زیادی برخوردار است. رمان حرکت شخصیت در پی نیازش در طول روایت است و درونمایه دقیقا از این حرکت انتزاع می شود. لذا طرح درونمایه بر اساس شخصیت های فرعی کم اهمیت و دیدگاه انها نسبت به جنگ اصولی و دقیق نیست. روایت داستانی تنها گزارشی از ماوقع نیست بلکه تطور شخصیت و تغییر او و همراهی با نیاز ها و علایق او است که هم دردی و هم دلی و همذات پنداری را در پی خواهد داشت. نکته اصلی را می توان در دلایل اغاز حرکت شخصیت اصلی و سرانجام ان جستجو کرد.
۱۱- شاید به نظر برسد روایت ماجرای ابتسام روایت عشقی است که در طول جنگ با فراز ها و فرود ها و محرومیت ها و انتظاهایی همراه است. اما دقت در روایت داستان نشان می دهد نقطه عزیمت داستان تنها “عشق” نیست. توضیح انکه ابتسام دختری از خطه جنوب (بوشهر) است. فضایی که به لحاظ جغرافیایی، زمانی و فرهنگی در حول و حوش ابتسام تصویر می شود کاملا مردانه است. تصویری که در ان زن اساسا جنس دوم تلقی می شود. ابتسام در خانه ای زندگی می کند که مادرش تنها نقش شیردادن به بچه ها و اداره کارهای منزل و خدمت رسانی به محمد دریساوی شوهرش و کهنه شوری بچه ها را بر عهده دارد. این در حالی است که شوهرش با او برخوردی خشن داشته و حتی تصمیم دارد سر نجلا هوو بیاورد. اختیار چند زن که خود نشان دهنده بی اهمیت بودن زن و عدم تعهد مرد درمقابل یک همسر و به تعبیری فمنیستی نهادینه شدن خیانت مرد به همسرش است یکی از ارکان شکل دهنده این فضا است. با وجود انکه محمد دریساوی خود مدیر مدرسه است و انتظار می رود فردی فرهنگی و دانش دوست باشد این نجلا مادر ابتسام است که با اصرار رضایت شوهرش را درباره تحصیل فرزندش گرفته است. ابتسام دائما در این شرایط احساس می کند که اساسا هیچ اراده و انتخابی از خود ندارد. او نارضایتی مادرش را از محمد دریساوی می بیند و مظلومیت زن را در ان خطه با گوشت و پوست درک می کند. نجلا مادر ابتسام او را مدام از تجربه خودش می ترساند و به نوعی تلاش دارد او را از جهنم زندگی در این شرایط برهاند. جهنمی که بخشی از اتش ان فرهنگ مردسالاری است. داستان به وضوح نشان می دهد که ابتسام از کهنه شویی بچه و اینکه دائما بوی زننده کثیف کاری های بچه ها را باید تحمل کند چقدر ناراحت است. این نگرانی دائما از سوی مادرش به او منتقل شده است و او نیز همانند دیگر دختران، مشخص نیست دقیقا به چه کسی باید شوهر کند و اینکه ایا اساسا می تواند به تحصیلش ادامه دهد یا خیر. او حتی از اینکه به کسی عشق بورزد نیز باید از محمد دریساوی بترسد. نگاه فمنیستی نویسنده به مقوله زن و تصویر تلخی که از زن بومی خطه جنوب ارائه شده است همراه شده است با انتظاراتی چون تحصیلات عالیه و اینکه ابتسام می خواهد خود عشق اش را انتخاب کند و البته این در این جامعه چندان پذیرفتنی نیست. این نگاه فمنیستی گاه اساسا تحت سیطره شوهر قرار گرفتن و فرزند اوری را به عنوان وظیفه زن به چالش می کشد. پس به نظر می رسد حتی پیش از انکه جنگی در گرفته باشد جنگ اصلی شروع شده است. به نظر نمی رسد ابتسام حتی اگر جنگ هشت ساله شروع نمی شد زندگی مطلوبی می داشت. او همچنان تحت سیطره جامعه مرد سالار می بود و ممکن بود سرنوشت تلخی را تجربه کند. در چنین جامعه ای زنان از سویی باید منتظر از دست دادن شوهران و فرزندانشان باشند و از سوی دیگر مردان از انها اطاعت و خانه داری و فرزند آوری می خواهند. زن موجودی درجه دو است که چه در زندگی و چه در جنگ قربانی می شود. این بدان معنی است که ابتسام حتی پیش از شروع داستان شرایطی نامتعادل را تجربه می کند. با چنین موقعیتی است که مسئله عشق به عامر در داستان طرح می شود. به نظر می رسد بدون لحاظ شرایط ابتسام عشق به عامر به درستی تفسیر نخواهد شد. فراموش نباید کرد که عامر فردی درس خوانده است که تصمیم دارد از ایران خارج شود. این گویای تفاوتی است که عامر با دیگر مردهای عرب دارد با مردهایی که نماینده انها در داستان محمد دریساوی است. عامر شخصیتی است که اعتقادی به نماز و روزه و مناسک دینی ندارد. با این حال می تواند معشوق ابتسام باشد. این در حالی است که محمد دریساوی هیچ گاه نماز و روزه اش ترک نشده است. لذا مفهوم جامعه مرد سالار با برخی اموزه ها و مبانی دینی در هم می امیزد. جامعه ای که به لحاظ قواعد دینی به مرد اجازه می دهد چهار زن دائم داشته باشد. بنابر این زمنیه های فرهنگی و اعتقادی جامعه ای که ابتسام از ان در رنج است را باید در اموزه ها و باورهای دینی جستجو کرد. عشق به عامر بیش از انکه عشقی از روی هوس باشد یا حتی واقعا عشق باشد مفری برای فرار از وضعیت موجود برای ابتسام است. او می خواهد از شرایط فرار کند. بنابر این عامر نقطه امیدی برای چنین فردی است. او خواهان تغییر است و این تغییر را در عامر می بیند. در این میان گفته های نجلا چه در ازدواج ابتسام با عامر و چه برهان گویای این حقیقت است که او نمی خواهد با شیوخ عرب ازدواج کند. او زندگی بی دغدغه ای می خواهد. این علاقه بسیار با عشق های از روی تن اسایی یا عشق های دلخوشانه جوانانه متفاوت است. همین مقدمه و شواهدی که در متن وجود دارد اثبات می کند اساسا چیزی که ابتسام بدان وابسته شده است و رابطه او با عامر اساسا عشق در معنای واقعی خود یعنی علاقه مفرط و شدید عاطفی میان دو فرد نیست. اما از سوی عامر این نکته کاملا واضح است. عامر اساسا علاقه ای به ابتسام نداشته و حتی تصمیمی مبنی بر ازدواج با او ندارد. او تصمیم خود را برای خروج از ایران گرفته است. پس این علاقه دو طرفه نیست. اما از سوی ابتسام نیز علاقه سخت و عاطفی وجود ندارد. به نظر می رسد ابتسام با وجود انکه می داند عامر در خواستگاری او چندان جدی نیست و همواره سئوالش را با تردید پاسخ می دهد اما به دلایلی که پیش از این بیان شد به عامر دل خوش کرده است. این صرفا یک امید واهی خود ساخته از سوی ابتسام است. او خودش را درباره عشق به عامر فریب داده است. فریبی که سالهای بعد متوجه نتایج ان می شود. اما عامل سوم و مهمی که داستان رابه پیش می برد جنگ است. همانطور که گفته شد، زندگی نامتعادل ابتسام و شرایط فرهنگی او را به سمت پناهی می کشاند گرچه این پناهگاه عامری باشد که احساس خاص و تعهدی به ابتسام ندارد. اما زمینه شکل گیری خیانت عامر نه خود عامر که جنگ است. گویا در این روایت جنگ با بسترهای فرهنگی جامعه دست به دست هم داده است تا زندگی ابتسام را تباه کند. او به امید رهایی از زندگی عادی مردسالار و شروع زندگی دیگری به عامر امید می بندد اما این جنگ است که از عامر موجودی بی احساس و به شدت ترسیده می سازد و او را نیز از دسترس ابتسام خارج می کند. اگر سئوال کنیم چه شد که عامر به چنین خیانتی دست زد قطعا مهم ترین دلیل ان وقوع جنگ است. عامر از جنگ می ترسد و مهمترین دلیل او برای گرفتن حق ارثش رفتن از ایران است. این نقش چندان صریح است که به نظر می رسد روایت داستانی بیش از انکه از عامر فردی خطاکار بسازد که در عشق خود خیانت کرده است جنگ را مسئول این امر می داند. «[عامر:] نه این که مهم نباشه اما دوست داشتن و عشق و عاشقی مال الان نیست. مال وقت جنگ نیست. توی کوی جنگ زده های بوشهر ای چیزا وصله ی ناجوره. لباس دومادی پوشیدن با صدای اژیر قرمز جهله برهان. می فهمی؟» ص۲۳٫ چرا که در جهان داستان خون مردگی هیچ فردی پیروز نیست و همه قربانی جنگ اند. عامر نیز همانند ابتسام و حتی بدتر از ان قربانی جنگ شده است. این تلقی دیگری است از قاعده ای که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس به شدت به دنبال ترسیم ان است. ان قاعده این است که اساسا هیچ جنگی پیروز ندارد. زیرا اگر پیروزی برای جنگ متصور باشد بدان معنی خواهد بود که طرف پیروز به خواسته اش رسیده است و می تواند از این فتح خوشحال باشد. در حالی که در تلقی ادبیات سیاه همه –چه متجاوز و چه مدافع- خسارت دیدگان جنگ هستند. این بی تمامی و این ابتر بودن جنگ که هیچ ارزش و افتخار و پیروزی با خود نمی اورد در صحنه ای که قطعنامه قبول شده است کاملا بارز است. فرض روایت داستان و تلقی مردم این است که جنگ تمام شده است و پیروزی حاصل نشده است. صورت قبول قطعنامه نیز مورد استفاده از درونمایه قرار گرفته است که همه –عموم مردم- از پایان جنگ خوشحالند. این خوشحالی بدان خاطر است که جنگ برای انها جز ویرانی نیاورده و پایان یافتن جنگ در قالب قطعنامه و پذیرش اتمام ان که پیروزی ندارد می تواند از خسارت ها بکاهد.
۱۲- اما واکنش مخاطب نسبت به عشق ابتسام نسبت به عامر با واکنش او متفاوت است. در حقیقت داستان با در اختیار دادن زاویه دیدی که فراتر از اطلاعاتی که ابتسام از ان اگاه است مخاطب را از نگاه عامر نسبت به ابتسام اگاه می کند عملا همذات پنداری مخاطب را با احساس عشق در ابتسام می کاهد. مخاطب این عشق را قضاوت می کند و عشق ابتسام نسبت به عامر را نمی ستاید. حتی نسبت به او احساس ترحم نیز نمی کند. توضیح انکه روایت داستانی با تصویری که از عامر بدست می دهد نشان می دهد عامر هیچ گاه ابتسام و علاقه او را نسبت به خود جدی نگرفته است. از این منظر عامر تبدیل به ضد قهرمانی می شود که با بازیچه قرار دادن احساسات ابتسام ان را به صورتی بلا تکلیف رها می کند و حتی زمانی که ابتسام پس از سالها رنج او را پیدا می کند عامر از او می خواهد خانه اش را ترک کند. این گویای ان است که عامر نه تنها عشق ابتسام به خود را جدی نگرفته است بلکه به ان کاملا بی اهمیت است. ایا عامر فردی است که شایسته تعلق عشق ابتسام را دارد. قطعا واکنش مخاطب منفی است. مخاطب نه تنها به عامر علاقمند نیست بلکه اساسا وجه عشق ابتسام به او را نیز درک نمی کند و با ابتسام در این عشق نمی تواند همذات پنداری کند. اما عشق ابتسام به عامر حتی قادر نیست احساس ترحم مخاطب را نسبت به ابتسام بر انگیزد. زیرا ترحم و دلسوزی زمانی محقق می شود که فرد در انچه رخ داده است دخیل نبوده باشد. اما به نظر می رسد ابتسام فریب خوش خیالی خود را خورده است. در حقیقت در حالی که نوعا عشق از سوی مرد به زن تعلق می گیرد. در این داستان ابتسام بدون انکه رایحه عشق از سوی عامر به او وزیده باشد خود را به عشقی یک طرفه دلگرم می کند. جالب است بهانه باقی ماندن ابتسام و اظهار علاقه چند ساله او ساعتی است که نه به نشانه بازگشت که برای تعویض باتری به ابتسام داده شده است. علاقه های خرد و کوته اندیشانه ابتسام او را به وادی انتظاری بی هوده و بی ارزش می اندازد. به راستی به نظر می رسد ابتسام در طول روایت داستانی خسارت دیده است اولا بدان جهت که نتیجه ای که انتظارش را می کشیده حاصل نشده است و اکنون و پس از گذشت بیست و دو سال عامر اساسا احساسی نسبت به او ندارد از سوی دیگر انتظار او ارزشمند و واجد ستایش نیست. کسی او را به خاطر این عشق و انتظار ستایش نمی کند نه برهان که اکنون همسر او است و نه دیگران. لذا بازی دو سر باختی را اغاز کرده است. ضعف پیرنگ در جا انداختن احساس ابتسام نسبت به عامر موجب شده است داستان در پایان بخش دوم که عملا با ازدواج ابتسام با برهان ختم می شود دیگر قدرتی برای ادامه نداشته باشد. برهان به عنوان جوان معقولی که از ابتدا جلوی تند روی های عامر را می گرفته است از نظر مخاطب نیز بیش از عامر صلاحیت عشق ورزی دارد. ضمن انکه او در اظهار علاقه و حمایت از ابتسام هم سنگ تمام می گذارد. بنابر این مخاطب در مقایسه برهان و عامر و اینکه برهان شایستگی بیشتری برای برخورداری از عشق ابتسام دارد بار دیگر از ذهنیت و انگیزه ابتسام فاصله می گیرد. اما در این مقطع و با ظهور عشق برهان به نظر می رسد داستان گنجایش تحمل دو عشق را ندارد. اگر حتی به میزان ضعیفی این حق به ابتسام داده می شد تا به عامر عشق بورزد اکنون با سرنوشت عامر و عشق برهان به ابتسام و ازدواج او با ابتسام دیگر هیچ وجهی برای این عشق باقی نمی ماند. داستان با هر منطقی که دنبال شود تا پایان بخش دوم عملا تمام شده است. اما نویسنده اصرار دارد به هر قیمتی شده است با ادامه دادن داستانی که عملا مسئله اش حل شده است ان را به بیست و دو سال پس از شروع ان ببرد.
۱۳- مسئله عشق در این اثر موقعیتی برجسته است. مثلث عشقی ایجاد شده بین ابتسام از یک سو و عامر و برهان از سوی دیگر، از سویی ابتسام را در انتخاب این دو به تردید می اندازد و از سوی دیگر رقابتی قدیمی را میان برهان و عامر زنده می کند. اما نکته ای که در این میان دیده می شود رقت و سطحی نگری به مقوله عشق است. همانطور که در تحلیل علت علاقمندی ابتسام به عامر گفته شد که گویا او از شرایط زندگی مردسالارانه جنوب به تنگ امده است و هیچ گاه عاشق واقعی عامر نبوده است و اساسا گزینه دیگری در زندگی نداشته است و دائما ترس زندگی زیر سیطره مردهای جنوب و چند همسری شان ازارش می داده است چنین علاقه مفرطی از سوی ابتسام درباره برهان نیز دیده نمی شود.
۱۴- نوعی زنانه نویسی در این اثر و جود دارد که می تواند محور تحلیلی مستقل قرار گیرد. عموما ادبیات زنانه ادبیاتی با نثر شاعرانه و توجه به جزئیات و طرح ضعیف است. این خصوصیات در خون مردگی نیز دیده می شود. با این تفاوت که در این اثر نویسنده نتوانسته است به واسطه انتهاب غلط زاویه دید، منظرگاهی درونی از ابتسام و ذهنیت و تلقی های او ارائه دهد. اگر چنین منظری با کمک زاویه دیدهای درونی بوجود می امد، در ان صورت احتمال داشت برخی وقایع و کنش ها از سوی ابتسام مورد پذیرش واقع شود. اما به واقع ابتسام در طول روایت با دیدگاهی بیرونی روایت می شود. در حالی که داستان واقعی در درون او رخ داده است. سرخوردگی ها، ترس ها، اضطراب ها، ارزوها همه و همه در درون ابتسام وجود دارند.
۱۵- با وجود انکه عنصر محرک در ابتسام علاقه او به عامر است، اما این علاقه نه تنها تا سرحد عشق به نمایش گذاشته نشده، بلکه قادر نیست مخاطب را با احساسات ابتسام همراه کند. تا جایی که مخاطب با همذات پنداری با ابتسام تجربه او را از این ماجرا درک کند. یکی از دلایل این امر رویکرد گزارشی داستان نسبت به شخصیت ها است. زاویه دید سوم شخص داستان به نویسنده اجازه نداده است به خلوت شخصیت ها رجوع کند. از سوی دیگر نویسنده علاقه دارد شخصیت ها را در فضای جنگ روایت کند. عامر در طول داستان و با اغاز سفرش گویا قرار است این فضا را در موقعیت هایی چون قرارگاه نظامی، بیمارستان و منطقه درگیری روایت کند. ابتسام نیز بیش از اینکه به عنوان موضوع روایت و فاعل کنشهای ان محل تامل باشد در موقعیت های متعددی قرار می گیرد تا به این واسطه موقعیت ها روایت شوند. این توجه بیرونی به شخصیت و تبعی واقع شدن شخصیت های اصلی تمرکز نویسنده را روی انها کم کرده است. زاویه دید نیز همانطور که گفته شد در این زمینه بسیار موثر بوده است. چطور می توان از مقوله عشق ابتسام که در سنین جوانی است و ترس عامر که او نیز به شدت تحت تاثیر این ترس است سخن گفت اما نگاهی درونی به لایه های درونی شخصیت ها نداشت. شاید اگر ابتسام از منظرگاهی درونی روایت می شد می توانست مخاطب را با ذهنیت خود –ولو غلط- همراه کند و عشق او به عامر را توجیه پذیر سازد. همچنین مهم ترین خصوصیت عامر ترس دائمی او از جنگ است چه جنگ عراق با ایران و چه امریکا با ایران. اما این ترس نیز بیشتر گزارش شده است تا اینکه نمایش داده شود. به همین خاطر، رفتارهای عامر نیز که می تواند با پرداخت درونی تحلیل و اندکی توجیه شود غیر منطقی می نماید.
۱۶- از جمله مسائلی که همواره در حوزه ادبیات داستانی دفاع مقدس مطرح بوده است تعهد این ادبیات به “امر واقع” است. هر دو جریان متعهد به ارزش های دفاع مقدس و جریان سیاه نویس دفاع مقدس مدعی روایت از واقعیت دفاع مقدس بوده و دیگری را متهم به تحریف واقع می کنند. تجربه دهه شصت و ادبیات حماسی دفاع مقدس با اتهام روایت گزینشی واقعیت، وارد تجربه ادبیات داستانی دهه هفتاد شد. شعار برخی نویسندگان دهه هفتاد که بعدها ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس از ان زاده شد، بیان ناگفته ها در مواجهه و مقابله با بیان گزینشی ان در دهه شصت بود. این طیف روایت از ناگفته ها را واکنشی در برابر ادبیات دهه شصت می دانستند که می تواند روایت از تجربه دفاع مقدس را به تعادل بکشاند. اما بخشهایی که این طیف بر روایت ان اصرار داشتند بیش از ان که در بر گیرنده ناگفته های تاریخی باشد، مشتمل بر تفسیری خاص از واقعه است. تفسیری که به خودی خود می توانست معنای بخشهای گفته شده تاریخ را هم دگرگون کند. ناگفته ها دایره موسعی از موضوعات، شخصیت ها، وقایع و موقعیت ها را شامل می شد. لذا روایت از ناگفته ها با روایت از شخصیت هایی همراه شد که در دو سوی جبهه حضور داشتند. از نظر تقسیمات شخصیت، طیف جدید از شخصیت ها خاکستری بوده و به هیچ یک از اقسام سیاه و سفید تعلق نداشتند. تعبیری که ادبیات سیاه درباره این شخصیت ها بکار می برد انسانهای معمول بودند که به نظر می رسید غالب افراد دخیل در جنگ را شکل می دادند. ورود این طیف شخصیت ها مفاهیم بنیادینی چون دفاع، تقدس، حق و باطل را به چالش می کشید. زیرا این باور وجود داشت که افراد معمولی، تحت هیچ نظام قطعی فکری قرار نمی گیرند لذا نمی توانند ایدئولوژی دینی را نمایندگی کنند. از جمله نکاتی که در نقد و بررسی خون مردگی موثر خواهد بود بررسی مقوله تعادل در این رمان است. در ظاهر امر به نظر می رسد با داستانی مواجه هستیم که تیپ های مختلف را دیده است. از یک سو با محمد دریساوی و نجلا مواجهیم که مذهبی اند و از سوی دیگر با عامر مواجه هستیم که اساسا به مناسک دینی اهمیتی نمی دهد. عامر کاملا نگاهی ضد جنگ دارد. برای او تفاوتی نمی کند که ایران مدافع یا مهاجم باشد. او با اصل جنگ مخالف است. در نقطه مقابل دوست نزدیک او (برهان) نگاهی متفاوت با او دارد. برهان نماز خوان است. (ص۹۱) گرچه با او همراهی می کند و تا صحنه پایانی او را ترک نمی کند اما مخالف دزدی عامر در شرایط جنگ است و مایل است در جنگ نقش ایفا کند و به کمک مجروحان برود. ابتسام گرایشات مذهبی دارد. حجاب دارد. نماز می خواند (ص ۱۶۱) او برای عامر که گمان می کند با تشنگی شهید شده است نذر آب می کند و این کار را در طول بیست و دو سال ادامه می دهد. حتی قصد دارد نمازهای قضای عامر را بجا اورد و به نیابت از او به زیارت حضرت عباس برود. ام ریحان نیز زنی معتقد است. او از امام رضا خواسته است پسرش را زنده نگاه دارد. اما از نذر و نیازش طرفی نمی بندد. جلوه خدمتکار ابتسام معتقد است در سفری که ابتسام به عراق خواهد داشت سید الشهدا او را طلبیده است. بارها مسئله تقاص و تاثیر اعمال در رمان طرح می شود. اینکه مردم عراق دارند تقاص ظلمی که به اولاد پیامبر کرده اند را پس می دهند. داستان حتی بخشی از متنی که امام راحل درباره قبول قطعنامه منتشر کردند را اورده است. (ص۷۳) بر سر در بیمارستان پرچم اسلام علیک یا ابا عبدالله زده شده است. اما وقتی به فضای داخلی بیمارستان می رویم فضا چرکناک و دردناک است. کادر درمانی دچار یبماری های روانی ناشی از جنگ اند. در طول کار با تیپ هایی مواجه هستیم که از قبول قطعنامه دل ازرده اند. روحیه حماسی دارند و می خواهند جنگ را تا نابودی صدام ادامه دهند. در تلقی ای سطحی از تعادل، روایت داستانی باید سهمی متوازن از دیدگاههای مختلف در یک واقعه را به نمایش بگذارد. هر گونه خروج از تعادل، چه با تمرکز بر دیدگاه حماسی در دفاع مقدس و چه دیدگاه ضد دفاع مقدس صورت گیرد قابل پذیرش نیست. اما دقت در رمان خون مردگی گویای جهت گیری خاص نویسنده در ضدیت با دفاع مقدس و ارزشهای حماسی و دینی ان است.
نخستین و مهمترین دلیل حرکتی است که ابتسام در طول قریب به بیست و سه سال داشته است. او از زنی که در خانواده ای سنتی بزرگ شده در بخش سوم رمان به شخصیتی کاملا متفاوت تبدیل شده است. سبک زندگی ابتسام که زندگی ایده الش بوده است با تغییر در فرهنگ و اعتقادات او همراه بوده است. او که زمانی چادر عربی می انداخت، اکنون با میهمانان زن و مردی که به خانه امروزی اش امده اند گرم می گیرد. دیگر خبری از حجاب و عبای عربی نیست. دخترش را به کانادا فرستاده است. در خانه سگ نگهداری می کند و در پایان در حالی که ارزو داشت به نیابت از عامر به زیارت حضرت عباس برود دعوت خواهرش را برای زیارت اجابت نمی کند. ابتسام که علاقه عامر را کاذب می داند و شهادت او را دروغی می پندارد که سالها با احساسات و اعتقادات او بازی کرده است این سرخوردگی به حوزه اعتقادی ابتسام نیز تسری می کند و او در سفر به عراق حاضر نمی شود به زیارت سید الشهدا برود. او خود تبدیل به دروغگویی می شود که در پاسخ پرسش جلوه که ایا او را دعا کرده است می گوید سلامش را به امام حسین رسانده است. ابتسام نه تنها درباره عشق به عامر به بن بست رسیده است بلکه در حوزه های دیگر فکری هم چنین احساسی دارد. تصمیم او مبنی بر خروج از کشور در حقیقت پشت پا به چیزهایی است که چون بندی در طول بیش از دو دهه او را اسیر کرده بوده است. طبعا مشخص شدن خیانت عامر می تواند علقه میان ابتسام و او را پاره کند. اما تعبیر و حالات ابتسام نشان می دهد بریدگی او و تعلیق او فراتر از رابطه میان او و ابتسام است. او اساسا تعلقی به گذشته خود در دوران دفاع مقدس و تعلقی به باورهایی که در گذشته داشت نیز ندارد. همانطور که با انتخاب سفر به کانادا اثبات می کند تعلقی به ایران نیز ندارد. او که زمانی اصرار می کرد دخترش باید در ایران درس بخواند به یکباره و بدون بهانه موجهی قصد سفر به کانادا می کند. سفری که شاید دیگر بار به ایران باز نگردد. اما مهمترین وجه دگرگونی ابتسام در جدا شدن او از باورهای دینی است. واضح است که تعلق به اعتقادات دینی حتی با وجود شکست های ظاهری فرد را به اجر معنوی و اطاعت از خداوند و ثواب اخروی امیدوار می کند. انتظار ابتسام و نذر او به چه نیتی صورت گرفته است؟ چرا ابتسام احساس خسارت می کند؟ طبعا برای فرد مومن خسارتی وجود ندارد چون صرفا به وظیفه اش عمل کرده است. اما این شکست در ابتسام گویای تزلزل روحی و اعتقادی او است.
اما موضع رمان نسبت به دیدگاه دینی به اینجا ختم نمی شود. در حقیقت رمان قرائتی سطحی از دین ارائه می کند که قادر نیست هیچ گرهی را از سر راه شخصیت بگشاید. تیپ سازی های تکراری از متدینین خشکه مقدس که از درک اجتماعی و دانش کافی برخوردار نیستند و زمینه های نفاق در آنها اشکار است تا سربازانی که با کوته نگری خواهان جنگ هستند و حتی در این راه از رهبری که انها را هدایت می کند اطاعت نمی کنند از این دست است. دین همچنان فراتر از باورهای شخصی در ساختار حکومتی هم به نمایش گذاشته شده است. از عقیدتی سیاسی سپاه که پاسخ روشنی به درد ها و رنج های زنانی که به دنبال گمشدگان شان در جنگ هستند ندارد. تا سخنان امام که در مقایسه با شرایط حاکم بر جهان داستانی خون مردگی چون طنزی تلخ می نماید. این بخش که از نامه امام درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ بردشت شده است (صحیفه نور؛ ج۲۱؛ ص ۹۳) کاملا در تعارض با چیزی است که از دفاع مقدس در این کار به نمایش در آمده است. در حالی در این نامه امده است:«خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده های معظم شهدا!….بدا به حال انانی که در این قافله نبودند!» ص ۷۳٫ که روایت داستان از همین انسانها که مخاطب این نامه اند خلاف این تفاسیر را نشان می دهد. زمانی که خبر قبولی قطعنامه اعلام می شود جوانکی که این خبر را بیان می کند اتمام جنگ را به امام منتسب می کند. در حالی که روایت داستان نشان می دهد تمامی مردم از وقوع جنگ و ادامه ان ناراضی اند، اتمام جنگ به امام نسبت داده می شود گویا جنگ تنها به خواست امام ادامه پیدا می کند! ابتسام خود خانواده مفقود است اما زندگی اش در نتیجه جنگ تباه شده است و با انتظاری بی هوده به هدر رفته است. عامر اسیر است اما در رمان با شور بختی مواجه می شود و در غربت زندگی می کند. ام ریحان تا پایان عمر پسرش را نمی بیند. مجروحان حاضر در بیمارستان با رنج و سختی و ناامیدی درگیرند. سئوالی که برای مخاطب مطرح می شود این است که حضرت امام به حال چه کسی غبطه خورده اند؟ به حال کسانی که خود از وضعیتی که در ان هستند ناراضی اند و جنگ را مسبب تمامی بدبختی هایشان می دانند؟!
با محوریت یافتن ابتسام و عامر در رمان خون مردگی، به نظر می رسد این تعادل اساسا لحاظ نشده است. چرا که ادبیات حماسی که دفاع مقدس را ارزش و شرکت در ان را افتخار و اثار و ثمرات سازنده ان را ارزشمند و مرگ و ویرانی و تحمل رنج در ان را رسیدن به حیات و سعادت ابدی بداند اساسا در کار نماینده ای ندارد. چنین تلقی ای از دفاع مقدس که همسو با ارزش ها، مبانی و اهداف انقلاب اسلامی است نماینده ای در رمان ندارد. نوعا افرادی که تفکر و گرایش حماسی به جنگ دارند افرادی سطحی و قشری مسلک معرفی می شوند. اینها بیش از انکه حماسه افرین و ایثار گر باشد جنگ طلب اند. حتی به بهانه مخالفت با فرمان امام! همچنین نمایندگان این تفکر نوعا حکومت و نهادهای مرتبط با ان دانسته شده است. بنابر این با دو گفتمان مواجه هستیم. گفتمان ارزشی انقلاب اسلامی که گفتمان حاکم و دولت است و گفتمان مردم رنج دیده که غالب مردم از ان تبعیت می کنند. در گفتمان نظام که امام راحل نماینده ان است، از شور و زیبایی و حماسه در جنگ یاد می شود اما قاطبه مردم از جمله دو شخصیت اصلی داستان اساسا چنین درکی از جنگ ندارند و داستان تلاش وافری در نمایش ویرانی های دفاع مقدس دارد. تنها کسانی می توانند در شرایط جنگی خوشحال باشند که اساسا خبری از واقعیت ندارند یا ذهنیت کودکانه و غافلی درباره جنگ دارند. در چند مقطع ابتسام در مواجهه با خنده کودکان می گوید دلیل خنده انها بی خبری از جنگ است.
۱۷- توهم ضدیت با جنگ از دیگر مسائلی است که در این کار به عنوان مصداقی از ادبیات سیاه دفاع مقدس دیده می شود. بر این اساس برخی معتقدند، اساسا جنگ هشت ساله بین ایران اسلامی و ارتش بعث از ان جا که ایران در ان مهاجم نبوده است و شکست هم نخورده است “ضد”ی ندارد. بنابر این ادبیات داستانی پدید امده در ارتباط با این واقعه نمی تواند تولید کننده ضدش باشد. این ادبیات تهاجمی و استعماری و تجاوز محور است که تولید کننده ادبیات ضد جنگ است. اما بروز بسیاری نشانه های مشترک میان ادبیات داستانی پدید امده درباره جنگ هشت ساله و ادبیات ضد جنگ در غرب این برداشت را تایید نمی کند. برخی در توجیه انچه در ادبیات سیاه دفاع مقدس پدید امده است ان را به ضدیت با جنگ نسبت می دهند. بر این اساس، حتی ادبیات داستانی دفاع مقدس هم ادبیاتی ضد جنگ است. زیرا جنگ فی نفسه مطلوب نیست و موجب از میان رفتن تمدن ها، جان ها، اموال و ابادی ها می شود. بنابر این ادبیات ضد جنگ هدف خود را بر ضدیت با جنگ به عنوان اصلی انسانی قرار داده است. عامر در “خون مردگی” اشکارتر از دیگران از ضدیت خود با جنگ می گوید و از ان به عنوان “جنگ لعنتی” یاد می کند. او بیش از دیگران از اثار و خسارت های جنگ می ترسد و منتظر تمام شدن جنگ است. ابتسام گرچه به صراحت عامر در ضدیت با جنگ سخن نمی گوید اما سرنوشت او در طول داستان و اینکه جنگ مسبب تمامی رنج ها و درد های بی حاصلش بوده است نشان می دهد جنگ حاصلی برای ابتسام نداشته است و تنها درد و رنج و محرومیت را برای او به ارمغان اورده است. بنابر این گرایش ضد جنگ در هر دو شخصیت به وضوح دیده می شود. اما این ضدیت با جنگ به صورت فی نفسه است یا جنگی که در در عالم خارج تعین یافته است؟ تردیدی در این نیست که جنگ بما هو هو مطلوب نیست. اما اتفاقی که در سابقه تاریخی هشت ساله رخ داده است جنگی خاص است که هدف ان دفاع از ارزش های اسلامی و انسانی بوده است. جنگی است که جبهه حق در ان تابع ایدئولوژی اسلامی و باورهای انقلابی بوده است. بنابر این امر محققی که ابتسام و عامر با ان مخالفت می کنند نه نفس جنگ که این جنگ محقق است. در حقیقت رویکرد انها ضد دفاع مقدس است.
۱۸- از نکات دیگر موجود در رمان نوعی تقدیر گرایی است. گویا سرنوشت شومی که برای ابتسام مقدر بوده بدان نایل شده است و گریزی از ان نیست. در حالی که در اغاز رمان نجلا بارها از علاقه به عامر او را پرهیز می دهد و او را از عاقبت این عشق بر حذر می دارد اما در نهایت ابتسام دچار بی مهری عامر می شود. این اصل تقدیر گرایی و نوع نگاه ناتورالیستی که در ان مصیبت ها به ارث می رسد و افراد بی گناه باید کفاره اعمال دیگران را بپردازند در کار چشمگیر است. تفسیر داستان ان است که کودکان کفاره گناهان و خطاهای پدران را می پردازند. و مردم عراق برای انچه با امام حسین کرده اند عقوبت می شوند.
۱۹- همانطور که پیش از این امد، داستان از سه بخش تشکیل شده است. اگر مسئله علاقه ابتسام به عامر و سرنوشت ازدواج این دو محور اصلی روایت باشد، داستان در پایان بخش اول در حالی تمام می شود که مشخص نیست عامر چه سرنوشتی پیدا کرده است. سئوال اصلی پنهان مانده از مخاطب این است که ایا عامر در صحنه مقابله با سرباز عراقی کشته می شود یا اسیر می شود؟ برهان چه می کند؟ ایا میراث عامر را تصاحب می کند یا خیر؟ اما سئوال اصلی که مربوط به سرنوشت عامر است به وضوح از جانب راوی دانای سوم شخص مخفی نگاه داشته می شود. داستان با پرشی سه ساله در بخش دوم همراهی برهان با ابتسام را روایت می کند. به نظر می رسد عشق قدیمی که اندکی رنگ باخته است و با سرنوشت نامعلوم عامر همراه شده است می تواند جایگزین عشق برهان شود. در این بخش اساسا عامر حضور ندارد. برهان را دنبال می کنیم که بیش از دلسوزی یک دوست یا همکار برای ابتسام به دنبال تصاحب ابتسام است. اما تنها مانع، تعهدی است که ابتسام در مقابل عامر برای خود احساس می کند. داستان در این بخش با خبر شهادت قطعی عامر و خواستگاری برهان از ابتسام و ازدواج این دو به پایان می رسد. البته ضرباهنگ بخش دوم از بخش اول کمتر است. چون چند سالی از بی خبری از عامر گذشته است و مسئله حساسیت خود را از دست داده است. اما پایان بخش دوم می تواند پایان قاطع مسئله اصلی داستان (عشق) را رقم بزند. همه چیز به نظر تمام شده می اید. عامر کشته شده، طبعا برهان شوهر جدید ابتسام است و زندگی روال عادی خود را ادامه خواهد داد. دیگر نه از فشارهای خانواده خبری است. نه ابتسام مانعی برای درس خواندن دارد. نه حکومت فرهنگ مردسالاری را با خود دارد. نه باید منتظر مردی باشد که ازدواج با او در هاله از ابهام فرو رفته است. با ازدواج ابتسام او دیگر تعهدی در مقابل عامر ندارد. جز دلسوزی و نذری که برای شادی روح او انجام می دهد. بنابر این موانع رفع شده است و مسائل داستان حل شده است. ورود داستان به بخش سوم که به ملاقات ابتسام و عامر در بغداد می انجامد در حقیقت نه ادامه داستان عشق که استمرار ویرانی های جنگ تلقی می شود. در این بخش داستان ریتم تند تری می یابد و روند داستان از کارکرد نمایشی به سمت ارائه اطلاعات می رود. در این بخش نامه های متعددی رو می شوند که ابتسام از انها اگاهی نداشته است و شخصیت ها شروع به تعریف روایی سرگذشت شان می کنند. همه این اطلاعات که به صورت فشرده، تلخیص شده و غیر نمایشی ارائه می شود بیش از هر چیز درصدد توجیه رفتار غیر معقول عامر و نسبت او با برهان است. عامر که در دوران اسارت زخمی شده و پایش را از دست داده است به گفته اسیری که پیش از این خبر شهادتش را اعلام کرده بود در دوران اسارت به کمک اسرا می اید و بیش از دیگران در مقابل فشارهای زندان بان ها مقاومت می کند. این چرخش و تغییر رفتاری است که توجیهی برای ان ارائه نشده است. چطور عامری که همواره با ضدیت با جنگ در صدد فرار از جنگ بود اکنون به یک مبارز در اسایشگاه تبدیل شده است؟ رفتار توجیه ناپذیر دیگر عامر ماندن او در عراق پس از گذشت دو دهه از اسارت اش است. توجیه داستان در این زمینه بسیار سطحی و غیر قابل اطمینان است. بر این اساس عشق جدیدی میان حسنا و عامر بوجود امده است. اما این پاسخگوی تمامی سئوالات در این باره نیست. چه شد که عامر که خواهان ادامه درس و خروج از کشور بود و اساسا زندگی مرفهی را می خواست به یکباره تصمیم می گیرد در کشوری غریب با یک دختر عراقی که او هم صورتش سوخته و بد هیبت است زندگی کند؟ بالفرض که پایش را از دست داده باشد یا حتی پدر این دختر جانش را نجات داده باشد ایا این کافی است تا عامر تمامی زندگی و ارمانهای خود را فراموش کند و در یک بیغوله زندگی کند. در ثانی چرا به فکر گرفتن میراثش از برهان نبوده است؟ با توجه به اینکه برهان در نامه ای به او اعلام می کند حاضر است پولش را به او بدهد به شرطی که دیگر سراغ ابتسام نیاید چرا عامر پولش را که مبلغ قابل توجهی است پس نمی گیرد؟ طبعا چون می دانیم اساسا عامر علاقه ای به ابتسام نداشته و حتی اکنون ازدواج کرده است پس قبول شرط برهان برایش بسیار راحت می تواند باشد. داستان با سردرگمی در این بخش مواجه می شود و با طرح اینکه نامه های دیگری هم بوده است که ابتسام ان را نخوانده است تلاش می کند باز هم اطلاعات مخفی را مدعی شود که ممکن است این رفتار را توجیه کند. به هر حال حضور عامر در عراق و رفتارش هیچ گاه دلیل مشخصی پیدا نمی کند. این ابهامات که از ضعف پیرنگ ناشی می شود موجب ابهامات بیشتری در ذهن ابتسام می شود. در حقیقت نویسنده تلاش کرده است ضعف خود را در توجیه منطقی رفتار شخصیت ها به عنوان مقصدی داستانی ارائه نماید که طی ان، ابتسام به تقدیر گرایی رو می اورد و از قضاوت درباره عامر نیز شانه خالی می کند. اما با این همه یک نکته از فراز این مجهولات اشکار می شود و ان ظلمی است که این جنگ (دفاع مقدس) بر مردم روا داشته است. تا جایی که با وجود خیانت ها و اشتباهات عامر، او و ابتسام هر دو زخم خورده و مظلوم این جنگ هستند. این نه تنها سرنوشت این دو که سرنوشت تمامی طرفین جنگ است همانطور که حسنا از زندگی مرفه خود در بغداد به بیابان نشینی روی می اورد و پدرش هم از صاحب منصب نظامی به فراری ای بدبخت مبدل می شود. در نتیجه به نظر می رسد ابتسام نیز در نهایت با ایده عامر که ضدیت با جنگ است همراه می شود. این هم نتیجه سرنوشت ابتسام در طول داستان و هم قضاوت نهایی او درباره جنگ است. شخصیت های داستان مظلوم اند چون به واسطه چیزی مجازات شده اند که خود دخیل ان نبوده اند.
۲۰- در مجموع به نظر می رسد انچه در خون مردگی امده است چهره کریهی از جنگ است که نام رمان نیز به صورت تلویحی به ان اشاره دارد. در نگاه نویسنده، دفاع مقدس دراین رمان جنبه ارزشی و حماسی و انقلابی ندارد چون ارزشهای حاکم بر شخصیت ها ارزشهای مادی و نازلی است. جنگ را اندیشه ای اداره کرده است که درکی از مردم و رنجهایشان نداشته است و با بزرگ نمایی و بزک کردن زیبا نشان داده شده است. اکنون دوره جنگ تمام شده است. گرچه زخمها التیام نیافته اند اما باید جنگ را به تاریخ سپرد زیرا یاد اوری ان چیزی جز درد و رنج نمی زاید. جنگ واقعه لعنتی است که هیچ کس از به یاد اوردن ان خشنود نیست.

احمد شاکری
۸/۳/۱۳۹۶

نکاتی در نقد “برج ۱۱۰″/ مرحوم فیروز زنوزی جلالی

بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه نقد رمان برج ۱۱۰ با حضور فیروز زنوزی جلالی، کامران پارسی نژاد و بنده در دوازدهم دی ماه برگزار شد. از انجا که با وجود تاکید بر حفظ امانت و انتقال دقیق گفته ها، برخی سایت ها بخش بسیار ناچیز و مغلوطی از گزارش جلسه را منتشر کردند، گزارش مفصل تری از گفته های حقیر درباره این رمان ذیلا می اید:
۱٫ نخست لازم است از برگزار کنندگان این جلسه نقد تشکر نمایم. همکاری انجمن قلم ایران و نهاد کتابخانه های عمومی در ایجاد جریان فعال نقد و خوانش متفکرانه اثار ادبی سازنده و ارزشمند است. طبق امارهای کتابخانه های عمومی در کشور بیشترین تعداد درخواست کتاب مربوط به حوزه ادبیات داستانی و بخصوص رمانهای عامه پسند است. فارغ از سیاستهای کلی حوزه کتاب درباره کتابهای عامه پسند به نظر می رسد چنین شرایطی نتیجه ضعف مدیریت و برنامه ریزی و هدایت در حوزه کتاب و کتابخوانی است. نقد ادبی گمشده حوزه ادبیات داستانی و کتاب و کتابخوانی در کشورمان است. ورود نقد ادبی که از بن مایه های فکری و فلسفی اسلامی نشات گرفته است و اهداف و کارکردهایی متناسب با ارزش های انقلاب اسلامی دارد از سویی امنیت بخش و از سوی دیگر تعالی بخش خواهد بود. به نظر می رسد نهاد کتابخانه های عمومی کشور با مجموعه عظیم تحت مدیریت خود قادر است جریان سازده ای از نقد ادبی را ایجاد نموده و به رشد کمی و کیفی کتابخوانی در کشور کمک نماید. همچنین انجمن قلم به عنوان مجموعه ای انقلابی که عضویت مجموعه ای از بهترین نویسندگان و اهالی قلم را در سابقه خود دارد گزینه مناسبی در این جریان سازی است. با این وجود باید توجه داشت جریان سازی ادبی تنها با کار مستمر و نه دفعی و مقطعی و برنامه ریزی جدی ممکن است.
۲٫ فیروز زنوزی جلالی بازمانده از نویسندگانی است که ادبیات را چون مومی در دست دارند. تبحر این نسل از نویسندگان در واژه سازی و ترکیب سازی های جدید و قوت و توان انها در توصیف های خیال انگیز از او چهره ای توانا ساخته است.
۳٫ از جمله مسائل جاری در حوزه ادبیات داستانی، ارتباط با مخاطب معاصر است. از جمله پژوهش های بنیادین در این زمینه تحقیق درباره چرایی اقبال کم جامعه مخاطب ادبیات داستانی به اثار داستانی و تمرکز جامعه مخاطب موجود بر رمانهای عامه پسند است. شرایط موجود گویای ان است که شکاف قابل توجهی میان ادبیات داستانی معاصر تالیفی در کشور و مخاطبان به چشم می خورد. اقبال مخاطبان به اثار ترجمه ای و همچنین اقبال مخاطبان کتاب به اثار مستند نگار و خاطره از سویی ظرفیت ساز و از سویی هشدار دهنده است. پاسخ به اینکه چرا مخاطبان به گونه خاصی از اثار داستانی علاقه نسبی نشان می دهند نیازمند بررسی علل متعدد است. از جمله انکه در تئوری ارتباطی بومی معاصر، مخاطب امروزه ایرانی چگونه و تحت چه شرایط و با چه پیش فرض هایی ادبیات داستانی را مطالعه می کند. عدم توجه به این مهم و عدم نظریه پردازی در این زمینه از سویی برنامه ریزان کتاب و کتابخوانی را در اجرای برنامه ها با شکست مواجه می کند و از سوی دیگر نویسندگان ادبیات داستانی جدی در کشور را به چالش خواهد کشید. به نحوی که به نظر می رسد طیفی از نویسندگان جدی ادبیات داستانی تحت تاثیر نظریه های ادبی غربی اثر داستانی خود را نه برای مخاطب امروزه ایرانی موجود که برای مخاطب مفروض موهوم به نگارش در می اورند. این چالش نه تنها ارکان کتاب و کتابخوانی را تحت تاثیر خود قرار داده بلکه تجربه خلاقیت داستانی در دوران معاصر را به چالش خواهد کشاند. به نحوی که مخاطب این رمان ۶۶۶ صفحه ای با شرایطی سخت تر از اغاز داستان باید ان را ادامه دهد و با تشدید این شرایط داستان را به پایان برساند.
۴٫ برج ۱۱۰، اخرین اثر داستانی بلند فیروز زنوزی جلالی اثری نه تنها سخت خوان که کند خوان و بد خوان است. تعداد کمی از خوانندگان این رمان قطور به پایان ان خواهند رسید. و تعداد کمتری برای فهم بیشتر نقاط مجهول فراوان ان دوباره ان را خواهند خواند و تعداد انگشت شماری برای یافت صحت و سقم ادعاهای فلسفی این کار ان را با معیارهای فلسفه اسلامی خواهند سنجید. دلایل متعددی بر این امر می توان برشمرد. عدم انسجام ساختاری، ابهامات متعددی منطقی در پیرنگ داستان، مستقیم گویی، عدم برخورداری اثر از قصه ای جذاب و پیش برنده، شخصیت های غیر قابل همذات پنداری در اثر از جمله این دلایل اند.
۵٫ فیروز زنوزی جلالی در دهه پنجم نویسندگی و دوران بلوغ و پختگی قلم است. برای هر نویسنده ای پرسش ناگزیری وجود دارد که دیر یا زود در ذهنش اونگ می شود و باید بدان پاسخ دهد. اینکه تا چه زمانی از زایش هنری برای تولید اثار داستانی برخوردار بوده و چه زمان از ایده و سوژه و داستانهای نو نابارور می شود؟ این پرسشی است که در برخی از نویسندگان همچنان باقی می ماند در حالی که نوشن و قلم را تا واپسین ساعات عمر ادامه داده و تغییری در مسیر مالوف خود صورت نمی دهند. اما برخی پس از طرح این سئوال و در پی یافتن راهی جدید مسیر نویسندگی خود را به سمت گونه ها و اسلوب های نو تغییر می دهند تا همچنان سر زنده باقی بمانند. بسیاری از نویسندگان دیگر نیز پس از سالها نوشتن داستانهای متعدد به تکراری بودن داستانهایشان واقف می شوند. این قبیل نویسندگان بعضا یک یا دو داستان شاخص در کارنامه خود داشته و از انجا که خود را در طی سالها تکرار کرده اند عملا نتوانسته اند در ادبیات از خود گذشته شان بیرون امده و پوست بیندازند. ایا برج ۱۱۰، اخرین نوشته فیروز زنوزی جلالی کاری متمایز از دیگر اثار این نوشته است و فارغ از خصوصیات سبکی که ویژگی دیریافت هر نویسنده ای است توانسته است فکری تازه را به نمایش بگذارد. بررسی این موضوع در اثار داستانی بلند فیروز زنوزی جلالی نیازمند پژوهشی مستقل و تطبیقی میان این اثار بخصوص سه زمان مخلوق (۱۳۸۶)، قاعده بازی(۱۳۸۸) و برج ۱۱۰(۱۳۹۵) است. اما نگاهی اجمالی به این اثر گویای تکرار در برخی جوانب و عناصر داستانی است. نشانه های تکرار در موقعیت داستانی، استفاده از نثر و ترکیبهای ابداعی، پرداخت و افرینش شخصیت، مضامین داستانی، بن مایه های فلسفی و ساختار روایی مشاهده کرد. فیروز زنوزی جلالی در برج ۱۱۰ نیز همچنان دل مشغولی خود را به مقوله جبر و اختیار و فهم ناپذیری جهان قرار داده است. شخصیت ها در فضایی اسطوره ای و لازمان و لامکان درگیر تقدیری هستند که کاتب باید برایشان رقم بزند. [دیوسالار:]« در دفتر و قصه ناتمام رها شدم، بلا تکلیف در خودم حبس شدم تا به حال» ص ۱۱۴٫ « رنج کشیدن روی خط های سیاه دفتر. کنار چند نقطه که می توانست ادامه تو باشد ولی رها شده!» ص ۱۱۴٫ «[سندر:]می دانم تمام و کمال زندگی به اراده ما بستگی ندارد که اگر داشت زندگی طور دیگری بود. پس سهم اتفاق را هم کنار بگذار که اتفاق هم جزیی از جهان و زندگی است.» ص ۱۸۲٫ مشخص نیست سندر این نوع نگاه را از کجا گرفته است. تنها داعی بر این کار فلسفه بافی هایی است که در کار صورت گرفته است . این فلسفه بافی ها حتی در طرح مبانی جبر نیز از فکر و اندیشه غنی بهره نبرده اند. تنها برخی شبهات سطحی که نتیجه تخیلات عامیانه است سبب چنین اندیشه ای شده است. « ایا نمی توان گفت تمام این هست و نیست ها و مصلحت طلبی ها همه و همه شان به نوعی به اراده کاتب نیز بر می گردد؟!» ص ۴۱۴٫
۶٫ رمان با ترجمه حکمت ۶۵ نهج البلاغه آغاز می شود و با همان جمله پایان می پذیرد. سندر در فضایی میان خواب و بیداری در حالی که نمی داند این جمله را چه کسی و کجا و چرا گفته است اغاز می شود و با همین جمله در حالی که هنوز سندر نمی داند این جمله را چه کسی و در چه زمان و مکانی گفته است و ایا اساسا این جمله را در خواب یا بیداری شنیده است تمام می شود. تاکید معنایی بر این جمله و تفسیر ان که سازمان محتوایی این اثر ظاهرا بر اساس ان شکل یافته است از اهمیت ان خبر می دهد. گفته ای که منتسب به امیر المومنین علیه السلام است:« أَهْلُ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ يُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِيَامٌ » در ترجمه مرحوم شهیدی امده است:« مردم دنیا همچون سوارانند که در خواب اند و انان را می رانند.» ص ۳۷۰٫ در برخی ترجمه های دیگر به جای “مردم” از تعبیر “اهل دنیا” استفاده شده است. «اهل دنيا مانند سوارانى باشند كه سير و سفر كرده باشند و حال آن كه ايشان خوابيده باشند يعنى اهل دنيا سفر ميكنند بسوى اخرت و حال آن كه غافلند.» در صورتی که روایت به مردمان ترجمه شود بدان معنی است که انچه روایت در صدد بیان ان است وصف تمامی مردم است و در صورتی که به اهل دنیا ترجمه شود گویای ان است انچه روایت توصیف کرده است حال و روز دل باختگان به دنیا است و مومنان و صالحان و اولیای الهی را شامل نمی شود. به نظر می رسد ترجمه دوم دقیق تر است. زیرا به قطع این روایت خود امیر المومنین علیهم اسلام و ائمه اطهار و اولیاء دینی را شامل نمی شود. زیرا این افراد از غفلت مصون اند بلکه طبق روایت ” لوکشف الغطا ماازددت یقینا” حقیقت عمل بر امیر المومنان پوشیده نیست . بلکه منکرین و معاندین از معاد غافل بوده و مصداق ایه مبارکه اند که فرمود: « فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» «به او گـفـتـه مى شود اين وضع كه مى بينى در دنيا هم بود اما تو از آن در پرده اى از غفلت بودى ما امروز پرده ات را كنار زديم اينك ديدگانت امروز تيزبين شده است ق (۲۲). بررسی این روایت گویای ان است که وجه شباهت در تشبیه اهل دنیا به سوارانی که انان را می رانند ان است که زندگی دنیایی انسان را به سوی مرگ پیش می راند و مرگ با ورود به عالم برزخ و مشاهده نتیجه و حقیقت عمل همراه است. بنابر این مراد از سیر، سیر در تمامی شئون رفتاری انسان نیست بلکه اختصاص به مرگ دارد. همانطور که طبق ایه مبارکه ” کل نفس ذائقه الموت” یا “اینما کنتم یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده” مرگ خاتمه زندگی هر انسانی است. دیگر انکه مراد از نوم تشبیهی در بیان غفلت از پایان امر زندگی انسان است. مراد از غفلت نه غیر مشخص و مجهول بودن اخرت و نتیجه اعمال که وصف حال کسانی است که امر معلومی را به واسطه فریفه شدن و رغبت به دنیا مورد توجه قرار نمی دهند. بنابر این مراد از غفلت مجهول بودن امر اخرت نیست. زیرا قران کریم و روایات معصومین سرشار از توجه به معاد و زندگی پس از مرگ و نتایج عمل در ان دنیا است. چنانکه فرمود:« و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون” تمامی معارف دینی درباره اخرت و زندگی پس از مرگ از جمله معارفی هستند که امر مجهول اخرت غیر از این مسیر برای نوع بشر معلوم نمی شده است.
اما مروری بر برداشتی که از این روایت در رمان شده است، تفاوت این برداشت را با مفاد و محتوای روایت نشان می دهد. نخست اینکه رمان این روایت را وصف حال تمامی مردمان تلقی کرده است. دوم انکه، رمان اینگونه تلقی کرده است که مراد از “یسار بهم” در وصف اهل دنیا، حرکت جبری انسانها در شئون رفتاری انها است. رمان یکی از تم های اصلی خود را جبر بشر در زندگی و حرکت او قرار داده است. امری که سندر و دیگران بارها و بارها از ان به عنوان راه مقدر یاد می کنند و در اینده با تفصیل بیشتری از ان یاد خواهد شد. « همانطور که گفته شد ما چون سوارانیم در خواب که رانده می شویم و نه که می رانیم!» ص ۳۲۱٫ « من راهروام و از خودم و جدا از تقدیرم اراده ای ندارم.» ص ۴۲۲٫
سوم انکه، متعلق این روایت که مقوله غفلت از اخرت به عنوان “یوم الدین” به تمامی شئون زندگی تسری پیدا کرده است. بلکه اساسا رمان برج ۱۱۰ موضوع معاد و زندگی پس از مرگ و اثار و نتایج اعمال در ان دنیا را مطرح نکرده است.
چهارم انکه، در این رمان خلطی میان غفلت و عدم علم شده است. غفلت مربوط به امری است که علم و اگاهی درباره ان ممکن و موجود است. غفلت در مقابل توجه است نه در مقابل علم، چه بسا کسی در مورد امری که بدان علم دارد هم غافل باشد. رمان حاضر با این خلط، عملا علم مطلق به واقعیات هستی و جهان را غیر مقدور دانسته است و معتقد است اساسا با هستی و جهانی نا فهم مواجه هستیم که عقل قادر به درک ان نیست و توضیح و معرفتی هم درباره ان وجود ندارد. از این نظر دچار نوعی نسبی گری معرفتی و شکاکیت در شناخت شده است. در حالی که این اندیشه کاملا در مقابل اندیشه دینی و معارف اسلامی است و حقایق و معارف غیبی بر خلاف ان است. برداشت از این روایت در رمان ان است که این دنیا سرتاسر راز است و ما قادر به فهم این رازها نیستیم و تنها افریدگار از ان اگاه است پس نباید کنجکاوی کرد. این درحالی است معارف و سنت دینی ما به دانست اسرار عالم ترغیب کرده اند و این اسرار از راههای حصولی و حضوری قابل ادراک است. بلکه بالاتر از این درباره اینکه جهان خواب است یا بیداری نمی توانیم نظر قطعی بدهیم. « بگویید از گوشه ذهن کسی داریم همه این را خواب می بینیم و این هستی و زندگی چیزی نیست جز ثمر خواب یک ذهن پویا و اندیشمند. ذهنی که ما و هستی را خواب می بیند و ما نیز در خواب او هم خواب می بینیم که هستیم و زندگی می کنیم و حال چه فرق می کند برای من و تو و انهای دیگر اندیشیدن به این سلسله های محتمل و نامحتمل گیج کننده مگر؟ مهم این است که از این هست و بودن از این فرصت به بهترین وجه استفاده کنیم. درست و انسانی زندگی کنیم تا به این هستی معنا و مفهوم درست تر و قاعده مند تری بدهیم.» ص ۴۸۰٫ سئوال این است که اگر هستی همه اش خواب و خیال است چه نیازی برای تلاش در حرکت به سوی کمال است. اگر هستی خواب باشد اخرت نیز خواب است. چه اهمیتی دارد به این هستی خیالی که اثری برش مترتب نیست معنا بدهیم؟
پنجم انکه نویسنده گمان کرده است که مراد از خواب در اینجا معنایی ظاهری است و مراد شرایطی است که در ان خواب و بیداری از هم قابل تفکیک نبوده است. لذا عملا امکان بازشناخت خواب و رویا و خیال از واقعیت های خارجی ممکن نیست. چنانکه یکی از مضامین غالب در رمان ادغام خواب و رویا و شکل گیری فضایی است که نمی توان به ذهنی یا واقعی و بیرونی بودن ان اذعان داشت. طبعا این تلقی هم با مبانی فلسفی اسلامی که ناظر بر شناخت و مجاری شناختی است منافت دارد. « همین است سندر. پاره ای از احوالات این جهان گره واقع است اما بیشتر به خواب می برند انگار که در جایی بوده ای و نبوده ای.» نویسنده در ادامه این بخش در تفسیری غلط از روایت امیر المومنین در ذهن سندر می اورد:« پیش تر جایی شنیده بود: مردم دنیا همچون سواران اند که در خواب اند و انها را می رانند.» ص۱۱۱٫
نویسنده در تفسیری از روایت می اورد:« و عجول و شتابان گام به راهی می گذارید که در میانه اش تازه در می یابید که هیچ نشان درستی از کم و کیفش ندارید! این رسم و آداب بسیار غم انگیزی که گریبان بیشتر آدمیان را گرفته است.» ص ۶۲٫ این ادعا بر خلاف اعتقاد به کتاب و سنت و شریعت است. قران کریم می فرماید: «ما فرطنا فی الکتاب من شیئ» چیزی برای هدایت و کمال انسان نیاز نیست مگر انکه در کتاب امده است.
۷٫ نویسنده گمان کرده با تشدید و تکثر شکاکیت در اطراف جهان داستان و ادعای وهم و افسانه و واقع درباره وقایع ان و با طراحی صحنه های نامعقول و نامعلوم قادر است غربت و عمق و معنای هستی نامکشوف را نمایشی کند. انچه اهمیت دارد ان است که همه این اطلاعاتی که به عنوان “راز سر بمهر” از ان یاد شده است نه معارف عمیق و امور ماورایی که بعضا اطلاعاتی معمولی و کم اهمیت درباره جهان داستان است که امکان اشراف و اطلاع از ان وجود دارد اما این نویسنده است که این اطلاعات را از مخاطب مخفی نگه می دارد. نویسنده به جای تمرکز بر اصلی ترین سئوالها “زکجا امده ام امدنم بهر چه بود به کجا می روم اخر” که این سئوالات در معارف دینی پاسخهای کاملا روشنی دارد به طرح سئوالات فرعی و بعضا کم اهمیت پرداخته است. بلکه نوع فلسفه بافی داستان مبتی بر کم اهمیت بودن پرسش از اغاز هستی است. « اگر ما را از دریا و از بطن چند صدف چون مروارید بیرون اورده باشند ان را به یاد داریم مگر؟ مهم این است که اکنون اینجا هستیم . هستیم و زنده هستیم. درد می کشیم و می بینیم و می شنویم و لمس می کنیم و متاثر می شویم و می گرییم و می خندیم. تبضمان می زند و نفس می کشیم. قلبمان می زند و عاشق می شویم. روز می شود و شب. شب می شود و روز . گوی مزین در کهکشان می چرخد.» ص ۴۷۹٫ در این بخش به ادراکات حسی و صرف هستی دنیایی اکتفا می شود. درحالی که اگر از کجا امدن مشخص نباشد غایت هستی معلوم نمی شود. چنانکه در ایه شریفه انالله و انا الیه راجعون، بازگشت به سوی جایی است که انسان از ان امده است. اگر اغاز معلوم نباشد غرض افرینش که “ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون” است معلوم نخواهد شد.
۸٫ در حالی این شکاکیت مطرح می شود که نویسنده در فلسفه بافی دیگری مدعی می شود برای درک حقیقت و درک اکنون که تعابیری نامفهوم است باید هر تجربه ای را از سر بگذرانید. ایلیا که همانند پیر راهنما برای سندر عمل می کند او را به طبقه ای از برج می رساند که مجلس عیش و نوش و رقص مختلط زنان و مردان است و پس از ان در فلسفه بافی خود که مخالف سلوک به حقیقت است می گوید:« هر چقدر این حقیقت عریان تر و ملموس تر و عینی تر باشد شما به درک بهینه تری از ان می رسید.» ص ۴۹۲٫ نویسنده گویا معتقد است هدف وسیله را توجیه می کند. ضمن انکه نیازی نیست برای اطلاع از یک حقیقت که فساد و گناه است ان را به صورت بی واسطه وعریانی مشاهده کرد!
۹٫ از جمله مضامین دیگر رمان نفی تعصب و قضاوت عجولانه است. همانطور که ایلیات به عنوان پیر راه که سی و سه سال است در برج بوده و اکنون قرار است سندر جانشین او شود او را به دیدن و حضور در هر جمعی ولو مجالس و محافل گناه دعوت می کند تا بتواند همه چیز را ببیند، نویسنده با توسعه بخشی به این مقوله لازمه قضاوت صحیح و ادراک درست را نگاه کردن جهان از تمامی پنجره ها می داند. « یک سویه قضاوت نکنید و اندرزگوی دیگران نباشید. هنری نیست از چشم انداز و باور خود به دیگران نگاه کردن و محکوم کردنشان. هنر این است که بتوانیم به دور از تعصب از چشم انداز و باور انان هم به مسائل نگاه کنیم. اینکه ان پای کوب نوش نوش در ان جام رنگین چه می بیند؟ این خورد خورد شکمباره به چه می اندیشد؟ در ان و در این چه وسوسه ای نهفته است؟ اندیشه انان درست است یا که ما و چرا؟ از کجا معلوم که میزان درک و فهمشان از مای مدعی از پیرامونشان درست تر نباشد.» ص ۵۱۰٫ اما در صورتی که این باور برگرفته از قطعیات عقلی و وحیانی باشد و نتیجه ایمان به کتاب و رسول باشد چه نیازی است که از منظر یک مشروب خوار یا فاسق به این جهان نگاه شود؟ در ثانی چنین تردیدی در اعتقادات و باورها و بر شمردن انها در ضمن تعصبات به این معنی است که هر انسان مومن به کتاب و رسول تنها زمانی متعصب نیست که باورهای موجود در عالم را نه تنها بررسی کند بلکه احتمال بدهد که انها درست می گوید. در نتیجه قضاوت درباره ادمها –قضاوت درباره صحت یا سقم عمل انها و همچنین ثواب و گناه بودن ان- تنها باید به زمانی موکول شود که دیدگاه تمامی ادمها درباره کاری که می کنند دانسته شود! ادامه این بحث که نگاه کردن از تمامی منظرها و امکان دست بودن هر منظری با تکمله ای درباره اختیار به پایان می رسد. بیان اختیار در ادامه مطلب امکان صحت همه باورها و منظرها، نویسنده را به این نتیجه می رساند که انسان در انسانیت خود باید مختار باشد. گویا اعتقاد و باور به امری نوعی تعصب بوده و هر انسانی مختار است انچه پس از این مقایسه می بیند را محور قضاوت خود قرار دهد. این نکته نیز مورد توجه است که اساسا مرجع معرفت و باید ها و نباید ها، انسان شناسی و جهان بینی سندر و ایلیا و شخصیت های دیگر در این کار کتاب و سنت و وحی و رسالت نیست. در پایان، نویسنده که بر نفی تعصب و وجود اختیار تاکید می ورزید غرض نهایی خود را که پلورالیزم است اشکار می نماید:« چرا که شاید دیدگاه شما چیز دیگری باشد متفاوت از دیدگاه من. و باید هم که چنین باشد چرا که ما به هر حال دو انسان جدا از همیم و حتم باید که دارای نگرش هایی متفاوت از هم باشیم و تصور موی به موی این انطباق به نوعی با ذات بشری ناهمگون است.» ص ۵۱۱٫ بنابر این تکثر در دیدگاه، تکثر در راه، تکثر در قضاوت و تکثر در ارزش گذاری را موجب خواهد شد. این با واقعیت مطلقه و مبانی شناختی فلسفه اسلامی کاملا ناسازگار است. نویسنده تا جایی پیش می رود که اساس نمی توان دیگری را به کفر و شرک متهم ساخت. اینکه باور کسی با باورهای ما همخوانی ندارد دلیلی بر بطلان ان نمی شود. « مگر ما حق داریم بگوییم چرا ان دیگری از راهی به دریافت حقیقت دست یافته است که برایمان ناملموس و باور ناپذیر است؟ و یا چون با باورهایمان همخوانی ندارد لابد که شرک و کفر است؟ هر کس او را به طریقی می شناسد و او نیز خود را به طریقی به دیگران می نمایاند همچنان که هیچ دو ادم و پندار مانند یکدیگر نیستند.» ص ۵۸۷٫
۱۰٫ در گونه بندی این رمان، برخی مولفه ها و خصوصیات افسانه ها و قصص کهن در ان دیده می شود. به تعبیری نمی توان این اثر را در حوزه ادبیات واقع گرا و انواع ان جای داد. مولفه هایی از جمله عدم برخورداری از شخصیت پردازی عمیق و پرداخت شخصیت ها در سطح تیپ و کلیشه های شناخته شده، ضعف مفرط پیرنگ به واسطه عدم انسجام هنری و همچنین ابهام و مخفی کاری در حوزه علتمندی در بسیاری وقایع و کنش های شخصیت ها؛ استفاده مفرط از عنصر تصادف در حل مشکلات شخصیت، مستقیم گویی و جانبداری نویسنده از شخصیت اصلی، اهتمام به گفتن به جای نشان دادن، استفاده از زبان مغلق و سنگین به جای استفاده از زبان نزدیک به گویش عامیانه، بکارگیری زمان و مکان به عنوان دو عامل غیر تعین بخش و بی هویت، تقسیم بندی شخصیت ها به سیاه و سفید، بکارگیری داستان به عنوان ابزار بیان پیام، از جمله شباهت های این اثر با ساختار حکایات و قصص کهن است.
۱۱٫ نکته دیگر در ارزیابی وجوه و مراتب نمایشی در این رمان است. اصل اولیه رمان روایت حرکت شخصیت و نمایش مضمون مورد نظر است. این اصل حاکی از ان است که نمایش در ادبیات داستانی به واسطه حرکت شخصیت محقق می شود و ان را از گفتن که خصوصیت دیگر قالبهای غیر روایی است متمایز می نماید. بهترین اثار روایی عمیق ترین انها در نمایش امور درونی و غیبی و ذهنی است. در حقیقت نمایش شخصیت از ان جهت که موجود مفکر و باورمند است با نمایش فکر و باور و اعتقادات و احساسات و مشهودات و ملکات روحی ممکن می شود. برای حرکت ارکانی متصور است. از جمله متحرک یا فاعل حرکت، علت حرکت، جهت حرکت، غایت حرکت، اغاز میانه و پایان حرکت، ارزشها و ضد ارزشهای ناظر بر حرکت میان طرفین کشمکش، میزان تاثیر حرکت در تغییر شخصیت و موانع حرکت. ظاهرا شخصیت اصلی این کار سندر است. سندر کسی است که داستان با حرکت ان در راه مقدرش اغاز می شود و در نهایت پس از ۶۶۲ صفحه به پایان و مقصد این حرکت می رسد. به نظر می رسد فاصله ای که به لحاظ رتبی برای سندر در نظر گرفته شده است قابل توجه است. او در اغاز چوپانی معمولی است که با ندایی به مسیری انداخته می شود و در نهایت هم نشین فرشتگان می رسد و در بالاترین طبقه برج ۱۱۰ قادر به درک محضر مرد هزار پروانه می شود. اما ارکان حرکت به نحو اشکاری در سندر ضعیف و غیر کارامد است. او از اغاز و در طول مسیر نه می داند این راه کجاست و نه می داند چگونه به این راه باید برود و نه حتی می داند مقصد کجاست و نه می داند چرا باید به این راه برود. در طول راه به چرمینه ای می رسد که ن هم مبهم است و چیز زیادی از ارکان حرکت اشکار نمی سازد. همه اینها جدای از اسیب هایی که به فرض سیرو سلوک معنوی وارد می سازد به لحاظ نمایشی اساسا نمی تواند این حرکت را که موضوع اصلی رمان است نمایشی نماید. حتی می توان گفت این مسیری است که سندر پس از طی ان تصور روشنی درباره ان ندارد. تنها چیزی که در مقابل همه تردیدها و شک ها در سندر دیده می شود و بارها بر ان تمرکز می شود ان است که باید از راه قلب رفت با این جمله تکراری که دستش را روی قلبش می گذارد و به راه ادامه می دهد. اما در طی رمان مشخص نمی شود اساسا این قلب چیست؟ این قلب به چه چیزی هدایت می کند چگونه راه را نشان می دهد؟ چگونه مقصد را نشان می دهد؟ دقت در محتوای رمان گویای ان است که این قلب نه درجه ای از درجات معنوی یا حتی فطرت الهی یا ابزاری برای یافت و درک حضوری معارف که همان غریزه و حس است: « به کجا باید می رفت و با کدام نشان؟ ایا در این راه فقط و فقط باید به غریزه و حسش اعتماد می کرد؟ چرا که نه؟» ص ۴۵٫ « به اطمینان اینجا! این را قلبم می گوید و احساسم!» ص ۷۲٫ « دست روی قلبش بگذارد و فقط به احساسش توجه کند!» ص ۸۰٫ « به حست! به حس!» ص ۱۶۲، « باید که پیش می رفت و فقط و فقط به حسش اعتماد می کرد و بس!» ص ۱۶۳٫ « دست روی چرمینه قلبم گذاشته ام و به سراغ گنجم می روم!» ص ۱۶۷، « نقشه اش ناپیداست و به چشم غیر نمی اید. چرا که از خماخم مویرگ های قلبم می گذرد.» ص ۱۶۷٫ «دست روی قلبت بگذار چرا که گنج واقعی انجاست. در سینه ات!» ص ۲۱۱٫ « من در طول این راه دشوار هر بار که دچار تردید شدم دست روی قلبم گذاشتم و به جهت یابی حسم هم اعتماد کرده ام. در این راه سخت سلاحی جز این ها نداشته و ندارم. گرچه می دانم شاید برایتان عجیب باشد جهت یابی حس و سلاح نامیدنش!» ص ۲۷۹٫ «حسم این را می گوید و حسم هرگز به من دروغ نمی گوید و می دانید که بارها این را به شما گفته ام.» ص ۳۳۴٫ « مانند همیشه دست روی قلبش می نهاد و به حس و ندای درونش توجه می کرد که باقی کار از اراده او بیرون بود.» ص ۳۵۲٫ « من از ابتدای این راه دست روی قلبم نهاده ام و به راه مقدر خود می روم.» ص ۴۲۱٫ از سوی دیگر به نظر می رسد نامعلومی راه برای سالکی چون سندر نتیجه اتفاقات نامعقولی است که در جهان رخ می دهد و بر انسان نامکشوف است. نویسنده بر این اساس اینگونه نتیجه می گیرد که باید تسلیم اتفاقات بود و تنها به وجود دستی فرادست جهان اعتماد کرد:« سندر دریافت باید سپاسگزار ان دست و حامی پنهان باشد و مانند همیشه فقط به حسش اعتماد کند و در برابر هر اتفاقی هر چند به ظاهر نامعقول و غیر عقلانی سر اطاعت فرو اورد و سعی نکند با تجزیه و تحلیل ناقص و نارسای انسانی سر از اسراری در اورد که جز سرگیجه و سردرگمی برایش ثمر دیگری در بر ندارد.» ص ۳۲۸٫ این نگاه کلی حتی خود راه را هم شامل می شود. و حس جایگزین راه و رهبر و شریعت می شود.
۱۲٫ نکته دیگر امیختن سیر و سلوک سندر به معنویت است. در حالی که ادعا می شود امداد غیبی به سراغ سندر امده است و در حال عروج است که اساسا اندیشه و فکر و سلوک سندر دینی نیست. چگونه چنین شخصیتی که متعلق به دنیای افسانه ها است به اسمانی عروج می کند که واقعیت فرامادی هستی است؟ ایا اسمان عالم افسانه همان اسمان عالم معنی و حقیقت است؟
۱۳٫ روایت داستانی به صورت اشکاری به دو بخش تقسیم می شود. بخش اول مربوط به وقایعی است که برای سندر پیش از ورود او به برج ۱۱۰ رخ داده است و بخش دوم مربوط به ورود سندر به نیمه دیگر جهان یا همان برج ۱۱۰ است. اگر برج انگونه که خود رمان بر ان اصرار دارد نمادی از این جهان و طبقات و اصناف مردم و ساکنان ان است، چرا همه داستان رمان در این برج رخ نمی دهد؟ در حالی که بخش عمده ای از رمان در سرزمین عالیجناب و سرزمین کوتوله ها و گنجستان می گذرد، و طبعا سندر در این بخش ها اصنافی از مردم را شناخته است در بخش دوم دست به نماد سازی برای انسانهایی می زند که رمان در بخش اول انها را نشان داده است.
۱۴٫ نماد برج از جهاتی محل اشکال است. از سویی برج به عنوان مظهر تمدن مدرن، نسبتی با نمادهای دینی ندارد بنابر این طبقه پایانی برج که اشرافی ترین و مجلل ترین ان است اساسا نمی تواند جایگاه معنویت بوده و محل رفت و امد فرشتگان باشد. از سوی دیگر اگر برج نماد تمدن نوین است باید زندگی ساکنان ان نیز بر طبق الگوی زندگی مدرن باشد در حالی که زندگی ساکنان ان نه تنها تناسبی با زندگی مدرن نداشته و اساسا زندگی نوین و ابزارهای ان در برج غایب است بلکه به نظر می رسد همان ادمهای بخش اول رمان که شخصیت هایی بی زمان و بی مکان و اسب و اشتر سوار هستند این بار به برج کوچ کرده اند! از سویی ادعا شده است که این برج ۱۱۰ طبقه دارد. ظاهرا عدد ۱۱۰ تنها به واسطه تطبیق نام علی علیه السلام به محاسبه ابجد بر عدد ۱۱۰ است. این تطبیق نه تطبیقی واقعی که تنها محاسبه ای عددی است. حال چرا باید برجی که نمادی برای طبقات و اصناف بشر است ۱۱۰ طبقه داشته باشد؟ ایا اصناف انسان ها ۱۱۰ طبقه اند؟ ایا مدارج و مراتب کمالی ۱۱۰ مرحله است؟ به نظر می رسد که جز وجه حساب ابجدی اساسا تناسبی میان این عدد و سیر کمالی انسان یا طبقات انسانها نیست. همچنین قرار است سندر گنج دار برج باشد، به نوعی مدیر این برج باشد به نحوی که گویا رتق و فتق امور برج با سندر است. « من امده ام تا صد و ده طبقه برج را تحویل بگیرم و نه صد و نه طبقه اش را!» ص ۵۳۰٫ « یادمان نبود که این برج ملک و حیطه اقتدار و فرمان روایی شماست. امیر اینجا شمایید.» ص ۵۵۷٫ در حالی که در عمل نه این تولیت و مدیر بودن دیده می شود و نه این اشراف و اداره به لحاظ معنوی قابل توجیه است. زیرا اساسا سندر خود قرار است به مرحله ای برسد که به درک طبقه اخر برسد پس نمی تواند مدیر باشد. زیرا اشرافی بر طبقات ندارد و مسئولیتی در این برج ندارد. اگر اشراف و ولایتی هم به لحاظ معنوی برای برج متصور بتوان بود از ان کسی است که در طبقه ۱۱۰ است. همچنین به نظر می رسد هر طبقه ای اختصاص به گروهی دارد که با چیزی از دنیا سرگرم هستند. طبقه ای به شکمبارگی و طبقه ای به شهوترانی و طبقه ای به کاتبان اختصاص دارد. اما جالب اینکه داستان تنها به ذکر سه یا چهار طبقه از این طبقات ۱۱۰ گانه می پردازد و اساسا معلوم نیست در این همه طبقه چه خبر است و چطور سندر به یکباره و تنها با دیدن و طی چهار طبقه به یکباره به طبقه ۱۱۰ راه می یابد؟! ضمن انکه اگر مدت حضور و پختگی سندر سی و سه سال طول خواهد کشید- انگونه که ایلیا به او وعده می دهد- پس داستان باید روایتگر طول مدت سی و سه ساله حضور سندر باشد. در حالی که این حضور چند روز بیشتر طول نمی کشد. اما انچه در برج دیده می شود همه پلیدی و زشتی و پلشتی است. مشخص نیست مراتب و طبقات نیکان و صالحان در این برج دیده نمی شوند؟
۱۵٫ برج به عنوان مقصد اصلی سندر مکانی مبهم با تاریخی مجهول و افسانه ای است اساسا مشخص نیست چه ارزشی در صعود از این برج وجود دارد. « و یا به نیازی مجهول شاید هستش نمودند به گفته ای برج اینه و چشم انداز کوچک شده ای از جهان است تا ادمی بتواند دران به دور از پراکندگی به سیمایش خوب تر نظر کند خود را بهتر بشناسد که چیست و کیست و درستی و چرکناکی هایش کجاست» ص ۴۷۵٫ « بازار مکاره کوچک شده دنیا که گروهی در طبقات پایین دست برج پی عیش و نوش و هیاهو، جارو جنجال و رقص و شادمانی و پایکوبی شان بودند، گروهی زراندوز به دنبال گنج و دفینه هایشان، پاره ای شکم چران، عده ای قلم فروش، قلیلی قدرت طلب، کثیری متملقان و ریزه خوار هر مقام، جمعی بخیل، پاره ای ادم فروش، بسیاری ساده لوح و فریب خورده، گروهی مفسدان مصلحت طلب، شماری مدح کنندگان قدرت و شر، عده ای مطربان و اوازه خوانان فرصت طلب، زورمندان، قلدران، باج خواهان، باج دهان، زهد فروشان، ضعیف کشان، یاوه گویان و …» ص ۵۶۸٫
۱۶٫ یکی از مهمترین مضامینی که تقریبا تمامی داستان را تحت تاثیر خود قرار داده است عشق نیلا به سندر است. فرض رمان حرکتی تعالی بخش و معنوی برای سندر است. او در نهایت با فرشتگان همنشین می شود در حالی که اساسا داستان او مربوط به عشق نیلا یکی از زنان و دختران حرمسرای سلطان به او است. این عشق ممنوعه و حرام در طول کار تبدیل به عشقی قدسی و پاک می شود که عالیجناب و سربازان او و شخصیت هایی چون جلیله که مخالف این عشق هستند و ان را خیانت به عالیجناب می دانند تبدیل به شخصیت هایی حسود و ظالم می شوند. «ولی من خوب می شناسمش الوده دامن[جلیله] و ان نیروی نفرت است!» ص ۱۴۶٫ سندر و نیلا که مرتکب عشق حرام شده اند پاکباخته معرفی می شوند:« به جرم عشق و دلدادگی حتی پاکباختگان را می خواهند گردن بزنند.» ص ۱۷۵٫ جدای انکه این عشق همراه با تصویرگری ها از نگاه بازی ها و عشوه گری های زنانه نیلا و زنان حرمسرا است، مشخص نیست چنین عشق سطحی و بازاری ای که اساسا معنویت در ان دیده نمی شود و تنها زیبایی ظاهری معیار ارزشمندی ان است چه تاثیری در تعالی معنوی سندر دارد؟ سندر هیچ گاه از انچه رخ داده است نه پشیمان می شود و نه توبه می کند بلکه با حفظ همه این کنش ها به جوار فرشتگان می رسد! « چشم در چشم. سندر و او [نیلا] زمین و زمان ایستاده انگار. به شعف سیر به هم نگاه می کنند.» ص ۹۸٫ همین صفحه و صفحات دیگر پر است از توصیف درباره اعضا و جوارح و لباس و عشوه گری زنان حرمسرا. این در حالی است که نیلا به عنوان معشوقه سندر در این رمان در مجلس عیش سلطانی به رقص می پردازد. همه این جلوه گری ها که مخالف راه و مخالف معنویت است نه تنها امری مذموم نشان داده نشده است بلکه به نظر یکی از مراحل سلوک می رسد.ص ۱۰۹٫
۱۷٫ از جمله مضامین دیگر اثر بد گویی های مفرط، فحاشی ها و گفتارهای چارواداری میان جلیله و نیلا است. نوعی بد دهانی و دشنام گویی مفرط در این مقاطع دیده می شود:« کجا عطر پستانت را مزید؟ طعم و شهد لبانت ؟ تاب دامانت؟ سپیدی بدنت؟ » ص ۲۱۳٫ جالب است که نیلا یعنی طرف عشق معنوی سندر طرف اصلی این فحش دادن ها و گیس و گیس گشی ها است. اساسا در رفتار نیلا هیچ کرامت انسانی و تصویری از زن معنوی و با کرامت دیده نمی شود.
۱۸٫ از جمله مضامین اصلی کار که به نظر می رسد نه تنها نسبتی با راه و معارف علوی ندارد بلکه عملا مخالف و ناقض ان است، ابهام در راه است. « گام به راهی نهاد که نه سرش معلوم است و نه تهش؟» ص ۴۱٫ طی طریق الی الله بدون شناخت راه و رهبر ممکن نیست. طی این مسیر بدون اذعان به رسالت و امامت و تبعین از وحی و سیره پاکان ممکن نیست. چنانکه در نبوی مشهور هم امده است که کتاب خدا و اهل بیت پیامبر با هم هستند و رهیافت به کمال جز به تمسک به هر دو اینها ممکن نیست. این در حالی است که به نظر می رسد نویسنده در رمان حاضر ظاهرا برای پرهیز از مستقیم گویی و ترس از اتهام به شعار گویی عملا حقایقی چون: معاد، رسالت، امامت، وحی، شریعت، دین را حذف کرده است. همین است که در طی کار عملا راهی که سندر باید طی کند همواره راه مبهمی است. سئوال این است که ایا طبق فرموده :مافرطنا فی الکتاب من شیئ. ایا انسان در این دنیا رها شده است تا با ظن و گمان خود یا حتی اعتماد به حس درونی به سعادت برسد؟ در این صورت چه نیازی به انزال کتب و ارسال رسل می بود؟ و ایا با تئوری رها شدگی انسان در دنیای کنونی بدون شریعت و دین می توان به امیرالمومنین و راه ان رسید؟ جهان برج ۱۱۰ جهانی بدون خداست. گرچه از خدا یا نیرویی که در هستی و جود دارد و انسان را هدایت می کند اشاره شده است اما از سوی دیگر وجود کاتبی که شخصیت های داستانش را نیمه کاره گذاشته است و او است که شخصیت ها را با قلمش کامل می کند نگاهی جبری را بر کار تحمیل کرده است. این همان مضمونی است که در رمان مخلوق از این نویسنده تکرار شده است و این خالق یا کاتب است که در نهایت تکلیف شخصیت ها را تعیین می کند. این در حالی است که مکتب امیرالمومنین مکتب کاملا روشنی است که در ان تصدیق به رسول و تبعین از وحی و پیمودن صراط مستقیم از شروط اصلی ان است. شناخت مقدمه طی طریق در ان است. گویا نویسنده هر جایی که نیاز است درباره راه و راهرو و اینکه سندر چرا حرکت کرده است و چرا این مسیر را انتخاب کرده است پاسخ دهد ان را به گردن جبر و منبعی دیگر می دهد. «به کجا می رفت؟ می بردندش یا خود می رفت؟… ندانست» ص ۱۱۲٫ این اندیشه جبری گاهی به اتهام خام فکری افریننده شخصیت ها نیز می انجامد. « ناگاه فکر کردم شما هم ثمره جرقیدن یک اندیشه ناتمامید که مانند من و اندک کسان دیگری که می شناسم هست شده اید!» ص ۱۶۸٫ هستی ای که در این کار تعریف شده است نتیجه اندیشه ای ناتمام است که سنخیتی با خلقت تمام و احسن ندارد. همه شان ناقص اند و گویا نه تنها به غایتشان نرسیده اند بلکه برای غایتی خلق نشده اند و سرنوشت شان بدست خودشان نیست. نویسنده به روشنی از افرینشگری سخن می گوید که کاتب است و شخصیت های این رمان از چمدان ان بیرون امده اند. «ادمیانی ناتمام که از درون یک چمدان بیرون ریخته اند و هر کدام به نوعی گیج و گنگ در پی یافتن هویت و باقی سرنوشت خویش اند بگو فراتر از افسانه هم » ص ۱۶۹٫ در حقیقت با دو منبع افرینشگر مواجه هستیم. افرینشگری که باید ان را خدا نامید و افرینشگری که همان کاتب و افریننده شخصیت های داستانی است. اما انچه در این داستان تعیین کننده و پدید اورنده است دست و قلم کاتب است نه خداوند قاهر متعال. زیرا چیزی در این جهان موجود نمی شود مگر انکه از قلم کاتب سریان و جریان داشته باشد. از سویی تطبیق کاتب با خداوند اساسا غیر ممکن است. لذا اگر تعالی ای نیز باشد بدست کاتب خواهد بود. از سویی به نظر می رسد تطبیق کاتب با خداوند متعال به شرک پهلو می زند زیرا اوصافی که برای کاتب بیان می شود اساسا اوصافی انسانی است. کاتب انسانهایی ناقص خلق کرده است در حالی که طبق ایه کریمه “الذی احسن کل شیئ خلقه ثم هدی” خلقیت الهی نقصی ندارد و هر موجودی به کمال بایسته خود خلق شده است. از سویی افتراق کاتب از خداوند متعال مبنای محتوایی کار را متزلزل خواهد ساخت. زیرا در مجموع شناختی که شخصیتی چون سندر نسبت به خالق اش پیدا می کند شناختی مربوط به کاتب است نه خداوند قاهر حی متعال. همچنین برای خداوند اوصافی مطرح شده است که کاملا بشری است.« من خدا را دیدم که درست انجا پشت پنجره زیر قرص کامل ماه ایستاده بود و به من لبخند می زد.» ص ۵۸۱
۱۹٫ نویسنده تلاش دارد در گذر از جبر و راه مقدری که گریزی از ان ندارد تنها با تکیه بر اینکه هدایتگری غیبی برای او در کنار مشکلات خیر نیز می خواهد و اینکه او اساسا اگاه به رموز هستی نیست و اینکه باید تسلیم دست تقدیر بود به نوعی این مشکل را نادیده بگیرد.« من تسلیم دست تقدیر خویشتنم.» ص ۴۲۲٫
۲۰٫ داستان تلاش دارد عمدا شخصیت ها را در ابهام های مختلف قرار دهد و انها را ناگزیر به حرکت به سمتی نامعلوم هدایت کند. از انجا که منبع معرفتی شخصیت ها در دست ندارند و حتی به لحاظ عقلی هم از عقل تحلیلی قوی برخوردار نیستند سئوالهایشان باقی می ماند. نویسنده بر غریب بودن وقایع و جهان تاکید می کند تا نه بر عقل و تدبیر و وحی و شریعت که بر حس اعتماد کند.« این چه جهان غریبی است.» ص ۲۹۲٫
۲۱٫ این نگاه جبری عملا در اندیشه و عمل برخی شخصیت ها به اذعان به ظلم در خلقت انجامیده است. « انتقامم را از این طبیعت بی رحم می گیرم. همان که در حق شما دو تن بسیار سخاوت و در حق من بسیار جفا نمود.» ص ۱۹۳
۲۲٫ از جمله مضامین کار منجی موعود است. صحنه ای از رمان به ورود نوشاد به گنجستان حکایت می کند نوشاد فردی کاملا معمولی است که وعده و بشارت کتابهای کهن و سنگ نوشته ها و خشت نوشته ها مردم خرافی سرزمینی را تا بدانجا دچار اوهام می کند که او را به عنوان امیر خود بر می گزینند و بعد که متوجه اشتباهشان می شود با خونبارترین شیوه او را می کشند. نوع متن هایی که دلالت بر امدن منجی دارد محل تامل است. این جملات در عالم واقع تداعی کننده منجی بشریت است و از مشرق می اید اما در این رمان دستمایه خبط و خطای عده ای خوش باور شده است. « و او از مشرق می اید و روی شانه چپ می خوابد و چون وارد دیار می شود میشی راهنمایش خواهد بود و نیمی از راه را بر شانه باد سوار می شود.» ص ۳۷۳٫ « چون اراده کند او از مغرب خواهد امد یا از مشرق که هر چهار جهت زیر نگین اوست و چون وارد شود سوار بر جملی است زرد موی و ربعی از راه او و جمل را تند بارد بر دوش خواهد گرفت .» همان.
۲۳٫ در فرازهایی اساسا به نظر می رسد رمان در صدد نفی قطعیت ها است و دیدگاه نسبی و شکاک خود را بیان می کند. طبعا این نگاه با کلیات معارف دینی و وحیانی در تضاد است:« [سندر] در این جهان نه بایدی وجود دارد و نه حتمیتی. این نیست که تو می پنداری جلاد! چرا که نه دیشبش مانند امشب است نه فردایش مانند روز پیش! هر روز و شب این جهان اداب جزیی نگرانه خودش را دارد!» ص ۱۸۱٫
۲۴٫ از دیگر دیدگاههای دیگر این اثر که شهید مطهری در نقد ان در کتاب جاذبه و دافعه علی علیه السلام به تفصیل بدان پرداخته اند نوعی نگاه جذبی مطلق است. این نگاه مکمل نگاه جبری است که بواسطه ان شخصیت ها تحت اراده قاهری زندگی می کنند. همچنین مکمل دیدگاهی است که با شکاکیت درباره بسیاری امور عملا قطعیت را از شاهد و ناظر می گیرد.« اگر از قاعده بازی در این جهان شگفت اگاه باشید و بی هیچ تعصب و از فرازی بالاتر به هستی نگاه کنید حتی به جلاد تشنه لب خود اب می دهید…. برای تغییر هر ایده و باور ناپسند باید که رویه زشت ان را به دیگران نشان دهید بلکه خودشان به حقیقت تغییر پی ببرند.» ص ۱۸۴٫ « هرگز لحظات خوشگواری برایمان نبوده و نیست وقتی پای حرف عدم و نابودی ادمی زاده ای در میان باشد. ان کس بحق جان ستان است که خود جان داده است. خود میرا که حق جان ستانی ندارد و مرگ پذیر اختیار مرگ.» ص ۳۰۸٫
۲۵٫ ایا واقعا راه در جهان واقع اینگونه مبهم است؟ ایا انسان در مقابل هستی و پیچیدگی های ان رها شده است و پیام و وحی الهی راه سعادت را برای او روشن نکرده است؟ تاکید مفرطی که این اثر بر ابهام در راه دارد، به نوعی تکثر در راه و مسیر انجامیده است که این منافی نگاه معارفی دینی در شناخت راه است. در زیارت امین الله می خوانیم : اللهم ان سبل الراغبین الیک شارعه و اعلام القاصدین الیک واضحه . پس این راه مبهم نیست. دلیل ابهام در راه و همه ابهامهای بی شماری که سندر با ان مواجه شده است حذف دین و شریعت و کتب اسمانی و معارف دینی در این جهان است.
۲۶٫ از جمله مضامین غالب در این رمان تردید در رخدادهای عالم و وقایع ان با ارجاع ان به عالم خواب، وهم، خیال، افسانه یا واقعیت است. در حقیقت داستان انگونه پیش می رود که اساسا نمی توان یقین داشت چه چیزی واقعی و چه چیزی خیالی و وهمی است. این یکی از مضامین پنهان این اثر است که باید از ان به تشکیک در ادراک و معرفت یاد کرد. تشکیکی که می تواند پایه هر ادراک و شناختی را متزلزل کند و حتی شخصیت را به مرز لا ادری گری بکشاند.
۲۷٫ ملاک واقع برای شخصیت “حس” است. به تعبیری شخصیت با دیدگاهی کاملا مادی اندیش ملاک واقع را لمس و ادراک ان توسط حواس پنجگانه می داند.ص ۴۳٫
۲۸٫ نویسنده با طرح سئوالات متعددی درباره انسان تمامی این سئوالات را جزو سوالاتی می داند که بشر راهی بدان ندارد برخی سئوال ها اساسا در طی طریق به مقصد هدایت موثر نیستند و برخی دیگر موثرند اما یک کاسه کردن همه این سئوالات و طرح انها به عنوان راز و رمز سر به مهر هستی درست به نظر نمی رسد. سئوالاتی از قبیل:« چه کس می داند که دران وادی چرا دشت و نه کویر و ان جای دیگر چرا دریا و نه کوهستان؟ … چرا متولد شدن زن و نه مرد؟ چرا مرد و نه زن؟» ص ۸۲ برخی سئوالات دیگر مهم اند که اتفاقا منابع وحیانی و روایات و مکتب های فلسفی و عرفانی درباره ان بسیار گفته اند :« چه رمزی در مرگ است و چه رازی در زندگی؟» همان. یک کاسه کردن این سئوالها و ابهام افرینی درباره ان ها بدون مراجعه به منابع نقلی و عقلی رویکرد غالب رمان است.
۲۹٫ نکته مهم دیگر استعمال برخی اصطلاحات فلسفی و معارفی بدون توجه به تعریف و دایره مشخص معنایی ان است:« نمی توانم از ذات و نفس خودم دور شوم!» ص ۱۱۵٫ «چنان غرق پندارهای مادی شده بودیم که ماهیتمان را نیز پاک از یاد برده بودیم.» ص ۳۰۱٫
۳۰٫ همانطور که پیش از این امد، متن اساسا جهانی را ترسیم کرده است که در ان کتاب، رسول، وحی، شریعت و بایدها و نبایدهای ایدئولوژی در ان راهی ندارد. نویسنده تلاش دارد بدون توجه به این هست و نیست ها و باید ها و نبایدها مسیری شخصی برای رستگاری بدست دهد. معیاری که نویسنده ارائه می نماید مکمل گذاشتن دست روی قلب است. بدین معنی که تنها وجدان درونی است که در قضاوت نهایی درستی یا نادرستی راه و عمل به کار می اید. نگاهی که اساسا ناظر بر عالم پس از مرگ و پاداش و جزا و حقیقت عمل نیست. « فقط کاری کنید که شب ها را اسوده بخوابید» ص ۱۱۶٫ «همه این ها نه حتی برای پاداشی به روز دیگر و به نیاتی کاسبکارانه که بهتر پاداششان راحتی فکر و سلامت روح خودشان خواهد بود. وقتی که در خلوتشان بتوانند به ان خود قضاوت گر درونشان بگویند: نه ریا کردیم نه کینه ورزیدیم نهه حقی ضایع و نه کسی در بند.» ص۳۴۳٫
۳۱٫ گرایشات همجنس طلبی در میان شخصیت ها دیده می شود:« جلیله سیرنوش بوسه باران گردن نیلا نفس عمیقی کشید و گفت: وه! وه! که چه سیراب شدم از این همه زیبایی! آه که تو چه لعبتی هستی ای نیلای چرک دامن گور طلب نگون بخت!» ص ۱۴۸٫ جلیله اب دهان نیلا را با لذت می خورد:«به به ! چه شیرین گوارا و خوش طعم است! خونت خونت خونت باید که شیرین تر از این باشد به گمانم جوان مرگ شده مگر که نه؟!» ص ۱۹۳٫
۳۲٫ نویسنده در جای جای متن به صورت مدام و وافری سئوالاتی که ذهن خواننده را درگیر کرده است و داستان بدانها پاسخ نداده است را از ذهن و زبان شخصیت ها نقل می کند. تا از سویی مدعی شود به این سئوالات واقف بوده و از سوی دیگر پاسخ این سئوالات را با وعده گره گشایی به تاخیر بیندازد و در نهایت با طرح اینکه اینها اسرار و رموز سر به مهر هستند از پاسخ به انها شانه خالی کند. کثرت این سئوالها به حدی است که بعضا ۳ صفحه متوالی از رمان به طرح سوالات پی در پی اختصاص یافته است. ۱۶۱، ۱۶۲٫ ۴۱۳ تا ۴۱۵٫
۳۳٫ از جمله مضامین دیگر این کار ترسیمی است که از حکومت و حاکمان و سلاطین در این اثر شده است. معیار سلاطین جائر ظلم و جور انها است. اما جالب است نمونه این سلاطین عالیجنابی است که با تلقین های ماورایی و نشاندن خود بر جای خداوند انها را تحقیر کره است. « ارکان و پایه های تخت حکومتش نه بر زمین که بر چهارستون اسمان استوار بود.» ص ۲۵۳٫و با ازادی مخالف است و جلادان ضامن حکومتش هستند. نویسنده ارزو می کند در مقابل این سلطان سلطانی عقل گرا –در مقابل غیب باور – قرار داشته باشد. « پیر حکیمی عقل گرا تا چاره کار کند!» ص ۲۴۰٫
۳۴٫ از جمله نکات ساختاری این رمان استفاده مکرر از داستان در داستان است. به عنوان مثال در بخش اول از فصل پنجم از زبان ناخدا داستانی خیالی تعریف می شود تا ناخدا پس از ان درباره فروتنی سخن بگوید. همچنین در بخش ۶ از فصل ششم نیز ایلیا داستان مفصل بالاش و میوه خوری او را تعریف می کند.
۳۵٫ از جمله طبقات مهم برج طبقه ۱۱۰ است. در بادی امر اینگونه به نظر می رسد که این طبقه که نشان دهنده اوج کمال انسانی است و جایی است که محل رفت و امد فرشتگان است ارتباطی با امیرالمومنین دارد. شاید مکانی باشد که اختصاص به امیرالمومنین داشته باشد. اما اینگونه نیست. کسی که ساکن این طبقه است مرد هزار پروانه است. البته طبق روای داستان همانطور که دیگر شخصیت ها انچنان پرداخت روشنی ندارد این شخصیت هم مبهم است. همانطور که شخصیت صورتگر که در طبقه ۱۰۹ ساکن است نیز مبهم است. اگر صورتگری را هما وصف مصوِّر بدانیم این صفت به خداوند اختصاص دارد. لذا این سئوال بوجود می اید که صورتگر چرا اساسا ساکن برج است ان هم در طبقه ۱۰۹؟ اما مرد هزار پروانه سابقه الحاد داشته است! « همان او، مرد هزار پروانه همان ملحد لا ادری به شک رسیده کمال یافته مجنون که خود خواست و خود جست و خود ساخت و خود مجنون شد. مرد مجنون سرگردان برج صد و ده مرد هزار پروانه را م یگویم!» ص ۵۸۱٫ این توصیف های بعضا متناقض چندان روشن نمی کند اساسا مرد هزار پروانه شاک است یا به یقین رسده است. اینکه مراد از جنون در او چیست؟ اینکه مسر کمال یابی او چه بوده و کمال او در چه رتبه ای است؟ انچه روشن است اینکه این کمال همانند کمالی که سندر به دنبال ان است بدون تبعیت از رسالت و شریعت و دین حاصل شده است. از صفحات ۵۸۲ تا ۵۸۶ ایلیا به صورت مستقیم توضیحاتی درباره مرد هزار چهره می دهد. مرد هزار پروانه ملحدی بوده است که خلقت را نوعی اتفاق می دانسته و به خدا و مبدا افرینشگر اعتقادی نداشته است. او هفت سال با اعتقاد به شادخواری و دنیا گرایی زندگی کرده است. تمام تحول این شخصیت در چند خط و ان هم در صفحه ۵۸۴ رخ می دهد. جایی که مرد هزار پروانه با دیدن نقش های روی بال یک پروانه به یکباره متحول می شود و به صانع اذعان می کند. او به دنبال پروانه می رود و پروانه های دیگری او را در بر می گیرند. البته داستان ادعا دارد این اتفاق در طول سالیانی رخ داده است اما هیچ نمایشی از این تحول و چگونگی ان و به کمال رسیدن در اختیار نداریم. نویسنده خود این تغییر را «تغییر ناباورانه» ص ۵۸۵ می داند که به «افسانه» پهلو می زند! انچه مهم است اینکه این مرد تنها با دیدن پروانه ها به کمال رسیده است. نوعی نگاه بی شریعت که رسیدن به خدا و خداشناسی را امری فردی می داند که می تواند بر اساس هر دیدگاهی محقق شود. بنابر این تمامی انسانها را به نحوی می توان خدا شناس نامید. « سرانجام با بال پرواز پروانه ها توانست به نقطه اوج و ایده الش برسد.» ص ۵۸۹٫ اما عمل دین دارانه و متعبدانه ای هم از این مرد دیده نمی شود نویسنده درباره او می اورد:« روز و شب دراز کشیدن روی تخت و به پرواز پروانه های خیالی نگاه کردن.» ص ۵۸۹٫
۳۶٫ جالب این است که کوپال شخصیت بد رویی که به دلیل باطن خوب و خیر خواهش توسط صورتگر صورت فرشتگان را یافته است و زیبا شده زمانی که حکم اعدامش داده می شود نهایت ارزو و حسرتش این است که کاش زودتر زیبا می شد تا از دختران و زنان دلبری کرده و به وصلت انها می رسید.« ای ارزوهای سوخته و بر باد رفته ای بخت به خواب رفته نکبتی و ای لحظه های شیفتگی و نیک بختی چقدر دیر …عمری گرسنه چنین التفات هوشبرانه ای بودم این کنیزک بینوا را بنگر که به که دل خوش کرده است … در تمام تنهایی های سرد بسیار زمستان های این عمر نکبت زده کجا بود این دست های گرم ملتمس مهربان؟ این شانه و موهای معطر تا که نرم دلانه سر نیاز بر ان گذارم؟ » ص ۶۲۳٫
۳۷٫ جای این سئوال در پایان وجود دارد که با وجود شخصیت های واقعی و تجارب ناب تاریخی در رشد کسانی که در طی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس حضور داشته اند و با وجود این اندازه بی نظیر از معارف الهی و بن مایه های فلسفه اسلامی چرا ادبیات داستانی امروز ما باید به سراغ شخصیت ها کال افسانه ای برود و از راهی سخن بگوید که نمی تواند صراط مستقیم را نمایندگی کند. مقصد و معرفتی را روایت کند که به واقع معرفت و کمال نیست. به نظر می رسد روایت نوجوان بسیجی ای که در سن ۱۳ سالگی در پاسخ به سئوال همسنگرش که دلیل شجاعت او را پرسیده بود گفت اهل یقین است و سپس از دوستش خواست گوش خود را به زمین بچسباند و ان دوست صدای زمین را شنید که با او سخن می گفت!!

کودک نافرمان داستان/ نقد “کمی دیرتر”

باسمه تعالی
کودک نافرمان داستان
احمد شاکری
نقد داستان بلند “کمی دیرتر”
نوشته سید مهدی شجاعی
انتشارات کتاب نیستان

منظومه فکری و اضلاع داستانی آن:
سید مهدی شجاعی در ادبیات داستانی معاصر با آثاری درباره زندگی معصومین و اولیاء دینی شناخته می شود. گرچه شاخص ترین این آثار از جمله “کشتی پهلو گرفته” و “افتاب در حجاب” را نمی توان در قالب ادبیات داستانی قرار داد. با این وجود این دو اثر و طیفی از اثار این نویسنده در نوع خود جریان ساز و حرکت افرین بوده اند. بخصوص در زمانی که روایت داستانی و ساختارها و قوانین وارداتی ان و کم تجربگی داستان نویسان ایرانی دست و پای ادبیات داستانی را در پرداخت ارمانهای دینی و شخصیت های معنوی ان بسته بود، این اثار گشایش قابل توجهی در این باره به حساب می امدند. زبان فخیم، نگاه هنرمندانه و توصیفهای کاملا خلاقانه از این اثار نمونه های مورد توجهی ساخت که تاثیر وافری در نوع مخاطبان ایجاد می کرد و می کند. شاید اگر سید مهدی شجاعی تنها این چند کار را انجام داده بود، جا داشت تا نام او جزو بزرگان ادبیات داستانی معاصر و یکی از پیشروان ان در تاریخ ادبیات معاصر ماندگار شود.
اما، مروری بر کارنامه سید مهدی شجاعی نشان می دهد او در قالبهای مختلفی از جمله نمایشنامه، فیلمنامه، رمان، داستان کوتاه و نثر ادبی طبع ازمایی کرده است. همچنین در ساحت موضوعی، تنها به دوران تاریخی معصومین اکتفا نکرده، اثاری را با حضور شخصیتهای دوران معاصر افریده است.
نگارنده معتقد است، هر نویسنده ای در طول حیات ادبی خود منظومه ای از جوانب مختلف دیدگاه خود را با افرینش اثار مختلف به نمایش می گذارد. از انجا که قالب، موضوع، مضمون، ساختار، شخصیت و زمان و مکان هر داستانی محدود کننده است و این تحدید لازمه روایت داستانی واحد است، نمی توان منظومه فکری نویسنده را از خلال یک داستان به نحو کافی کشف کرد. چنانکه سید مهدی شجاعی در “کشتی پهلو گرفته” و اثر دیگرش “افتاب در حجاب”، در مقام توصیف های نابی از شخصیت های قدسی بر امده است این دیدگاهی است که بدون تردید در ساحت فکری تمامی شیعیان به نحو مشترکی ظهور می یابد. اما همین تلقی از معصوم و امام، در زندگی جاری و بخصوص در تعیین دیدگاههای فکری و سلوک عملی فردی و اجتماعی و سیاسی ظهورات مختلفی در زمانه ما یافته است.
“کمی دیرتر”، با این نگاه، بُعد دیگری از این منظومه فکری است که شکلی از ان را در کتابهای مذکور این نویسنده دیده ایم. اگر در “کشتی پهلو گرفته” با نوعی شوریدگی راوی مواجهیم که معصومین را در افقی اعلی می بیند و مومنانه از انها یاد می کند، در “کمی دیرتر”، این فرصت فراهم می اید تا همان معصوم – بنابر انکه همه ذوات عصمت نور واحدند- که در پرده غیبت است مومنان و شیعیان خود را به یاری بخواند. در این روایت، دیگر شاهد یک نگاه شیفته مومنانه شاعرانه نیستیم. بلکه شخصیت های متعددی با امامشان که در قالب یک فکر و خواسته ظهور کرده است با بیانی استدلالی و چالشی مواجه می شوند. و همان نویسنده شوریده ای که در قالب اثار گذشته حضور داشت نیز اینک در این اثر می گوید بر اساس چه بنیان اعتقادی به چنان شوریدگی دست یافته است و ایا این شوریدگی بر پایه علم و اعتقاد و صداقت صورت گرفته است یا خیر. همچنین نویسنده اثر در کمی دیرتر بر اساس همین شوریدگی و علاقه به ذوات معصومین به نقد دیگر شخصیتها نیز می پردازد. بنابر این در این اثر ضمن انکه نویسنده باید تکلیفش را با خود و امامش روشن کند، باید خطش را با دیگرانی که همانند او از این شوریدگی یاد می کنند نیز ممتاز سازد. از این رو است که سید مهدی شجاعی اگر بتواند این سه ضلع منظومه اش را کامل سازد می توان گفت توانسته است منظومه ادبیات داستانی شیعی را از نگاه خود ترسیم نماید.
از ایده اولیه تا ساختار
نویسنده در بخشی که عنوان ان را “بلا تشبیه مقدمه” گذاشته است پیشاپیش از خود رفع اتهام کرده است. این بخش که با امضای سید مهدی شجاعی تمام می شود را می توان بخش مستقلی از داستان دانست. گرچه در داستان نیز با نویسنده کتابی به نام “کمی دیرتر” مواجه هستیم. اما شجاعی ترجیح داده است در این بخش بدون هیچ پیرایه ای به صورت شفاف با مخاطب کتاب خود مواجه شود؟ این بخش گرچه تنها دو صفحه را به خود اختصاص داده است اما حاوی دیدگاه نویسنده درباره این داستان بلند است. او اذعان دارد که این داستان عریان و لخت و عور از اب در امده است. اما داستان از اراده نویسنده اش تخلف می کند و منتظر لباسی مناسب نمی ماند و از نویسنده ای که چون مادری او را زاده است می گریزد. انچه نویسنده در این بخش در لفافه ای از تشبیه بیان کرده است تاکیدی است بر صراحت این داستان. صراحتی که از مضمون ان بر می خیزد و از قالب داستان که از ان به لباس تعبیر شده است گریخته است. ایا این گفتار گویای فروتنی نویسنده نسبت به مخاطب این داستان است؟ ایا اقراری حقیقی به ناکامی نویسنده به خلق اثری با قابلیت های داستانی است؟ انچه روشن است این است که اثر با موجودیت خود- همان موجودیتی که اکنون با ان مواجه هستیم- نویسنده اش را نسبت به خود قانع کرده است. این نقطه را که در ان نویسنده نفس راحتی می کشد و قلم را روی کاغذ می گذارد. شاید در دل “آخیش”بگوید و نوشته اش را با سلام و صلوات بدرقه می کند باید در کنار نقطه ای گذاشت که نویسنده اولین واکنشش را به ایده اولیه داستانی اش با کلمه “اهان” بر زبان رانده است. در حقیقت تمامی افرینش داستان بین این دو واکنش “اهان” و “آخیش” رخ می دهد. این فرض که نویسنده با نوعی کم کاری تمام سابقه ادبی خود را با انتشار داستانی که خودش هم به قوت ان مطمئن نیست تهدید نموده است چندان قابل قبول نیست. قبول این فرض مانند ان است که نپذیریم واقعا نویسنده این داستان بلند سید مهدی شجاعی بوده باشد و نویسنده دائما قصد دارد به ما القاء کند، همه تقصیرها بر گردن داستان است و نه من. زیرا من نویسنده ای بودم که داستانش فرمان او را نبرد! بنابر این داستانی که نویسنده اش ان را “پری رو” می داند و از زبان داستان اش از ان تمجید می کند، قطعا نگاه زیبایی شناسانه نویسنده را به خود جلب کرده است. به نظر می رسد درک زیبایی شناسانه ای که پشت این اثر قرار دارد می تواند به نحو جدی ای مراد اصلی نویسنده و نتیجه نگاه هنرمندانه او تلقی شده و نقد شود.
اما این سئوال قابل طرح است که فرزند عجول نویسنده “کمی دیرتر” ایا از همان آغاز، اطاعت و حرف شنوی از نویسنده اش را بر نمی تابیده است یا زمانی که به پایان رسیده چنین روشی را دنبال کرده است؟ نویسنده خود مدعی است: “از بدو تولد عجول بود.” ماهیتی یک داستان با ان متولد می شود “ایده اولیه” است. بنابر این عدم تمکین داستان در بدو تولد از لباس داستانی را می توان نقطه سرپیچی ان از بایسته های ایده اولیه دانست. بلکه این تمرد در نقطه اولیه هشدار دهنده تمرد در ادامه روند روایت است. چرا که ایده اولیه همانند نطفه و سلول بنیادین داستان عمل می کند. بسیاری از قابلیتهای داستان در نطفه اولیه اش به نحو اجمالی موجود است. از این رو انتخاب ایده اولیه در جهاتی انتخابی بی بازگشت خواهد بود. از این رو، نویسنده کمی دیرتر می بایست در همان مرحله کودک نافرمان خود را مداوا می کرد و خواندن معوذتین را به پایان داستان نمی سپرد.
تحلیل فرضهای ایده اولیه “کمی دیرتر”
برای داستان کمی دیرتر به سیاق بیان ایده، می توان چند ایده را مفروض دانست.
۱- چه می شد اگر جوانی ناشناس در جشن میلاد امام زمان بر خلاف همه، فریاد “اقا نیا!” سردهد؟
۲- چه می شد اگر در سفری معنوی، باطن مدعیان انتظار ظهور بر نویسنده ای روشن شود؟
۳- چه می شد اگر نویسنده ای برای کشف راز گفته جوانی که در جشن نیمه شعبان فریاد “اقا نیا!” سرداده با او همراه شود؟
از میان سه ایده فوق ایده نخست بر شخصیت اسد تاکید دارد. البته از انجا که نقش ایده اولیه حرکت بخشی ذهنی به نویسنده و اغاز کنندگی روایت است، طبیعی است که می توان ارکان ان را در اغاز داستان یافت. اما فرض اول، بیان کاملی از ایده این داستان نیست. زیرا نویسنده هم به عنوان راوی و هم به عنوان شخصیت اصلی در این داستان مطرح است. بنابر این یکی از دو ایده دیگر را باید ایده اولیه این داستان فرض کرد. اما از انجا که ایده اولیه ناظر بر مواجهه شخص با مسئله است، ایده دوم چندان گویا نیست. بنابر این باید ایده سوم را کامل ترین صورت قابل بیان ایده این داستان دانست. تحلیل ایده سوم می تواند این فرض را محقق سازد که ایا این داستان در نقطه تولد خود ناقص و بیمار یا به تعبیری سرکش متولد شده است؟ آیا ایده جذابی در این داستان یافت می شود؟
مهم ترین نکته در صورت سوم بیان ایده وجود راز است. کار جوان (اسد) نوعی خلاف امد و از نگاه دیگران خلاف اخلاق و حتی سوء اعتقاد است. گرچه مخاطب می تواند معنای این گفتار را تا حدودی حدس بزند اما کشف علل این عمل برای مخاطب دشوار است. چنانکه هر یک از حاضران جشن میلاد تفسیر متفاوتی از این رفتار دارند. اما انچه در ایده اولیه اهمیت دارد نسبت شخصیت اصلی با رخداد محرک و اغازین داستان است. حضور اسد در جشن توانسته است ذهن غالب افراد حاضر را درگیر کند. برخی از این افراد در مقابل گفته های او واکنش نشان داده و به ایراد سخنرانی می پردازند و در فصل دوم نیز نویسنده به همراه اسد به دیدار انها می رود. اما شخصیت محوری این داستان که در ایده نیز ظهور می کند نه خرده شخصیت های موجود در جشن و نه اسد است. بلکه این نویسنده است که باید عمیقا با این راز همراه شود. ایا مواجهه نویسنده با صحنه اغازین جشن میلاد به اندازه کافی از قدرت محرکه برای داستان برخوردار است؟ ایا کمی دیرتر بر شخصیت محوری داستان اش (نویسنده) تمرکز کرده است و او را محور کنش داستانی قرار داده است؟
به نظر می رسد داستان برای نویسنده با صرفا نوعی کنجکاوی اغاز می شود. کنجکاوی درباره امری که زندگی او را به نحو جدی درگیر نکرده است. نویسنده در مجلس جشن حتی به اندازه کسانی که به اسد اعتراض می کند این مسئله برایش جدی نیست. نه از ان تعصب برخوردار است که اعتراض کند و نه انقدر با اسد همراه است که از او دفاع کند. حتی انقدر این مسئله برایش جدی نیست تا با ماندن در کنار اسد با او همراه شود. بلکه تنها با دادن یادداشتی از اسد می خواهد سری به او بزند. این بدان معنی است که تضمینی برای دیدار دوباره با اسد فراهم نمی اورد. این احتمال وجود داشت که اسد هیچ گاه به سراغ او نیاید. چه دلیلی می تواند وجود داشته باشد که چنین جوانی بدون اشنایی قبلی دعوت کسی را قبول کرده و با اینکه حتی از موضوع ان اگاه نیست به سراغ نویسنده بیاید و حتی بالاتر از ان زحمت همراهی با نویسنده را بر خود هموار سازد؟ از سوی دیگر، همین نویسنده کم انگیزه نیز محور کنش قرار نگرفته است. در حقیقت انگیزه شخصیت و کنش گری و فعالیت او در طول داستان با یکدیگر رابطه مستقیم دارد. در نتیجه، نویسنده در طول فصل های اول، دوم و چهارم کاملا در حاشیه قرار دارد. او تنها شاهد افرادی است که پیش از این در هیئت دیده است. حتی با فرض اینکه نویسنده به عنوان شاهد، روایتگری را بر عهده گرفته است و خود محور داستان نیست نیز این شبهه برطرف نخواهد شد. زیرا اگر نویسنده شخصیت محوری داستان نباشد لاجرم باید به سه احتمال تن در داد. احتمال نخست اینکه اسد شخصیت محوری باشد. احتمال دیگر انکه یکی از شخصیت های جشن میلاد این محوریت را بر عهده بگیرند. احتمال اخر اینکه همه این شخصیت های موجود در جشن محوریت داستان را بر عهده داشته باشند. احتمال نخست نواقص جدی تری از فرض محوریت نویسنده خواهد داشت. احتمال دوم همخوان با تعریف شخصیت اصلی نیست. احتمال سوم نیز اساس محوریت را به چالش خواهد کشید.
اما این نکته به لحاظ داستانی قابل طرح است که تنوع شخصیت ها و چهره مانها ی داستانی در ادبیات تابع چه قاعده ای است؟ طبعا مضمون در همه این موارد بحث انتظار ظهور است. همچنین موقعیت نیز واحد است اما شخصیت ها واحد نیستند. بخصوص انکه شخصیت اصلی (راوی) کاملا در فصل اول و دوم در حاشیه قرار دارد و صرفا گزارشگر مشهودات خود است. حتی باید گفت در بخش دوم این امر تشدید می شود زیرا در این بخش، راوی عملا گزارشگر گفتگوهای اسد با این شخصیت ها است. از این رو، داستان در انتخاب شخصیت اصلی دچار چند پارگی شده است.
نویسنده نمی تواند شخصیت اصلی باشد. زیرا او تنها یک ناظر کنجکاو است. تنها در فصل سوم است که نویسنده برایش این سئوال بوجود می اید که ایا او شرایط تشرف به محضر امام را دارد یا خیر. اما در فصول اول و دوم نه ماموریت بر عهده اوست و نه او مسئله مشخص و مهمی دارد.
از سوی دیگر به نظر می رسد اسد نیز نمی تواند شخصیت اصلی باشد. اسد در انجام ماموریتش تنها یک پیک و خبر رسان است. البته مشخص نیست ایا او مشخصا از سوی امام چنین ماموریتی را یافته است یا خود چنین نقشه ای را طراحی کرده است و یا با شهود خود از ظهور اطلاع یافته است که هر یک از این احتمالات مفاسد و معایب خاص خود رادارد. به هر حال بر اسد نیست که اینها را قانع کند. لذا می بینیم که اسد در برخی فصلها بیشتر برای روشن شدن مطلب برای نویسنده است که با مخاطبان خود چون و چرا می کند و حتی به عنوان یک راهنما و مرشد در دو فصل پایانی برای او قصه می گوید و او را تنبه می دهد. ضمن اینکه اسد در طول کار کنش اساسیی بر عهده ندارد. تغییر نمی کند و انگیزه ها ی او برای ما مخفی است. تقریبا از اینکه او کیست و از کجا امده است بی اطلاعیم و نویسنده از او شخصیتی قدسی و غیب دان ساخته است.
اما شخصیت های جزیی نیز نمی توانند شخصیت داستان قلمداد شوند. نه کسانی که در هیئت حضور داشته اند و نه ان کسانی که قصه انها توسط اسد روایت می شود. دو شخصیت اخیر به وضوح تنها چند صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده اند. از سویی شخصیت های هیئتی هم تنها در فصل اول و دوم حضور دارند. و در دو فصل اخیر حضوری ندارند.
اما عدم محوریت و انفعال شخصیت اصلی و نقش او به عنوان شاهد، تاثیر خود را در نمایش مضمون ظاهر ساخته است. مضمون در روایت داستانی برایند شخصیت در گره گشایی از مشکلات پیشارویش و کشمکش با نیروهایی است که مانع از رسیدن به خواسته اش می شوند. از این رو، مضمون کمی دیرتر را نه در گفته ها و سخنرانی ها ی شخصیت ها که باید در عمل نویسنده و کشمکش او و تصمیم هایش جست. انچه نویسنده از ان به عنوان عریانی داستان و نافرمانی ان از بدو تولد یاد کرده است تقریری از همین نکته است که برخی اجزاء ایده از جمله شخصیت و مسئله درست انتخاب نشده اند و این انتخاب سرتاسر داستان و القاء مضمون نهایی اش را تحت تاثیر سوء خود قرار داده است.
قصه داستان
هر ساختار داستان گو در شکل کوچک شده خود در بر گیرنده قصه داستان است که شالوده اصلی ان را شکل می دهد. یکی از روشهای تشخیص وجوه فنی ان تلخیص داستان برای رسیدن به قصه داستان ان است. داستان “کمی دیرتر” داستانی است که به سختی می توان از ان خلاصه دقیقی ارائه داد. توضیح انکه خلاصه داستان با حذف اطلاعات فرعی و حفظ اطلاعات اصلی محقق می شود. همچنین وجود محوریتی مشخص در داستان در خلاصه ان تعیین کننده است. زیرا تعیین نسبت اصلی و فرعی اطلاعات با توجه به محوریت شخصیت، کنش اصلی و خط کشمکش صورت می گیرد. حتی به نظر می رسد توازنی نیز در اطلاعات بخشها برای خلاصه وجود ندارد. قطعا خلاصه این اثر در فصل اول باید اشاره ای به رویکرد تمامی افرادی که در جشن صحبت کرده اند داشته باشد. در فصل دوم باید خلاصه به نحو روشنی ملاقات اسد را با تمامی این افراد تلخیص کند. در فصل سوم- که داستانی ترین فصلهای کمی دیرتر است- کشمکش نویسنده برای شناخت خود و اعمالش خلاصه می شود. در فصل چهارم نیز خلاصه باید گویای تلخیصی از روایت علامه مجلسی، علامه حلی و کربلایی محمد قفل ساز باشد. این در حالی است که تمامی این وقایع کنش اصلی شخصیت نیستند و برخی اساسا جزو مشهودات و نه تصمیمات نویسنده اند. ضعف وحدت هنری در داستان در تلخیص خود را به نحو بارزی نشان می دهد. زیرا در داستانی که محوریت تعیین کننده ای نداشته باشد هر جزئی داعیه اصالت دارد و در تلخیص جایی برای خود می طلبد.
این عدم وحدت با تکثر موضوع نیز همراه شده است. در حقیقت موضوع محوری داستان شخصیت هایی هستند که به انها پرداخته می شود. اما در فصل سوم، موضوع خود نویسنده است. سئوالی که برای دیگران تکرار شده و موقعیتی که دیگران از ان سربلند بیرون نیامده اند در این فصل برای نویسنده ایجاد می شود. و در فصل چهارم همین موقعیت ها برای دیگرانی در گذشته رخ داده است. در حقیقت شدت محوریت نویسنده در فصول را می توان بدین صورت ترسیم کرد:
۱- فصل چهارم ناظر بر کمترین تاثیر نویسنده و حتی اسد در روایت است. زیرا نه این وقایع ارتباطی به نویسنده دارد و نه اسد فردی است که شخصیت های تاریخی را به چالش کشیده باشد. (موضوع در فصل چهارم سه شخصیت تاریخی اند)
۲- فصل اول و دوم در مرحله بعد قرار دارد. گرچه نویسنده در این فصول نقش شاهد را ایفا می کند اما اسد، نقشی تعیین کننده در به چالش کشیدن شخصیت ها دارد. (موضوع در فصل اول و دوم شخصیت های فرعی اند)
۳- فصل سوم در نقطه عالی فصول قرار می گیرد. زیرا نویسنده خود محور کنش قرار دارد و اسد و گفته هایش او را به چالش می کشد. (موضوع در فصل سوم نویسنده است)

داستان در داستان
از نکات ساختاری دیگری که در کار باید مورد توجه قرار گیرد مقوله داستان در داستان در این اثر است. مقوله داستان در داستان را از چند بُعد می توان بررسی کرد. نخست آنکه روایت به راویان متعددی سپرده شده است و نویسنده به راویان اصالت قائل می شود. در اثر شاهد چهار لایه روایتی هستیم .
لایه اول مربوط به داستان کمی دیرتر است. یعنی کلیتی که با ان مواجه هستیم و راوی ان را سید مهدی شجاعی می دانیم.
لایه دوم مربوط به داستان نویسنده ای است که در حال نگارش داستانی به نام “کمی دیرتر” است. این نویسنده اول شخص راوی وقایعی است که در همراهی اسد انها را شاهد بوده است.
لایه سوم روایت مربوط به وقایعی است که اسد انها را تعریف می کند و یا راوی خواننده آنها است.
لایه چهارم روایتی است که از سوی محمد کربلایی برای روحانی تعریف می شود. این لایه در حقیقت داستان در داستان در داستان در داستان است!
انچه این امر را موجب شده است تعدد راویان است. سئوالی که باید بدان پاسخ داده شود ان است که چه تفاوتی میان شیوه داستان در داستان و پیرنگ فرعی وجود دارد؟ استفاده از روش داستان در داستان با استفاده از پیرنگهای فرعی در روایت و در جهت تکمیل ان متفاوت است. در داستان در داستان، نقل داستان ثانوی خود موضوعیت می یابد. این داستان مخاطبی در خود داستان دارد و وساطت راوی در ان کاملا بارز است. از این رو عموما داستان در داستان توسط شخصیتی غیر از شخصیت اصلی روایت می شود. در صورت ساختاری هم از ساختاری کامل بهره می برد و به نوعی روایتی مستقل به حساب می اید. بنابر این، “داستان در داستان” را نمی توان در شمار پیرنگ فرعی قلمداد کرد. پیرنگهای فرعی مربوط به شخصیت فرعی اند و خط داستانی را دنبال می کنند و به ان شاخ و برگ می دهند. از این رو، بدون خط اصلی داستان اساسا از استقلالی برخوردار نیستند.
اما از انجا که داستان در داستان عموما مخاطبی در خود داستان دارد، نشان دهنده بی اعتمادی به تاثیر ساختاری داستان در خواننده است. این شیوه در صدد ان است که با روایت یک داستان و تصویر واکنش مخاطبِ همان داستان، بر قطعیت این تاثیر بیفزاید. در کمی دیرتر و در فصل چهارم شاهد سه نمونه از این داستان ها هستیم. داستان اول مربوط به علامه مجلسی است که پس از مرگ به خواب پسرش امده و درباره وزن اعمالش سخن می گوید. داستان دوم مربوط به علامه حلی است که در شبی در حال استنساخ کتابی ضاله است. داستان سوم مربوط به کربلایی محمد قفل ساز است که هر روز امام زمان را ملاقات می کند.
در روایت علامه مجلسی که نمونه مشخص تر و متداول داستان در داستان است، نویسنده، کتابی را می خواند که این داستان در ان نقل شده است. او شب قبل این داستان را تا جایی خوانده است و با کمک و راهنمایی اسد، پس از شنیدن و دیدن دو داستان کوتاه مجددا ادامه این داستان را می خواند.
در روایت دوم گرچه نویسنده، به همراه اسد و در یک سفر زمانی به گذشته به خانه علامه می روند و در شبی که او به خواب رفته است شاهد او هستند، اما همچنان راویِ این روایت اسد است. دلیل این امر ان است که بدون حضور اسد، تنها با یک مکان و یک شخصیت و تعدادی نسخ خطی مواجه هستیم. انچه نویسنده بدون حضور اسد می تواند درک کند همانند یک تصویر است. نویسنده حتی از موضوع، موقعیت، پیش داستان بی اطلاع خواهد ماند. این راوی است که صحنه را ترسیم می کند. پیش داستان را بیان می کند. فلاش بک می زند و حتی این رفتار علامه را تفسیر و تحلیل می کند و از ان نتیجه می گیرد. بنابر این گرچه سید مهدی شجاعی تلاش کرده است کلیشه داستان در داستان را بخصوص در جایی که شخصیت اصلی، واقعه ای را می شنود و می خواند بشکند و نویسنده را بر صحنه وقوع حوادث حاضر کند. اما با این وجود نتوانسته است در استفاده از سفر زمان، راوی را حذف کرده و نویسنده را همچنان راوی محوری داستان بلند خود قرار دهد. بلکه عملا اسد در این میان نقشی فعال دارد.
در روایت سوم نیز این شیوه همانند روایت دوم تکرار می شود. بعد زمان شکسته می شود و نویسنده به همراه اسد به بازاری می رود که کربلایی محمد، در ان دکان قفل سازی دارد. در اینجا هم اسد، مفسر این ماجرا است. بدین معنی که بدون تفسیر اسد، خود انچه نویسنده شاهد ان است برای انتقال مضمون کفایت نمی کند. البته در روایت سوم، شاهد ورود راوی دیگری نیز هستیم. یعنی اسد نیز روایت را به دست خود کربلایی می دهد تا از ملاقاتش با امام بگوید.
دو نکته درباره استفاده از این شیوه در کار دیده می شود:
۱- ضعف ساختار نمایشی در روایت: داستان، خود جهانی مستقل است. خود، مثال است. خود بیانی غیر مستقیم است. بنابر این نیازی به مثالی در درون خود ندارد. توضیح انکه مضمون یک داستان در تمامیت ان شکل می گیرد. این مضمون با بیانی غیر مستقیم بنیان نهاده می شود. داستان نه در بیان مضمون مورد نظر خود نیازمند مستقیم گویی است و نه برای اطمینان بخشی به مخاطب برای تاثیر گذار بودن ان، نیازمند تصویر مخاطب و واکنش او در برابر داستان است. طبیعی است داستان های سه گانه ای که در فصل چهارم امده است به صورت مستقل و پیش از انکه شجاعی ان را در “کمی دیرتر” روایت کند در نقلها و کتابهای دینی موجود بوده است و تاثیر خود را گذارده است. بنابر این هنگامی که روایت همین حکایات و داستانها به صورت مستقل می تواند بر مخاطب تاثیر بگذارد چه نیازی به نشان دادن تاثیر این داستنها بر شخصیت محوری کمی دیرتر (نویسنده) است؟ ایا مخاطب نمی تواند چنین تاثیری را درک کند و حتما باید در ورای تاثیر نویسنده در برابر این داستانها به تاثیر آنها پی ببرد؟ نکته دیگر آنکه چنین حکایتهایی چون قصه علامه حلی، در کمی دیرتر تفسیر شده است. از این رو ممکن است تصور شود این حکایتها در روال معمول خود این تفاسیر را بر نمی تابند و به وضوح بیان نمی کنند. بنابر این در کمی دیرتر، سید مهدی شجاعی، تفسیر و تحلیل خود را نیز از این حکایتها بیان کرده است. اما به نظر می رسد مبنای چنین فرضی هم باطل است. زیرا اولا این حکایات حتی با پرداخت قصه گون شان نیز چنین تحلیلهایی را به عنوان عبرت و پند به مخاطب منتقل می کنند. اما اگر اینگونه نباشد و سید مهدی شجاعی بنا داشته باشد با باز تعریف این روایت ها انها را واکاوی کرده و تعمیق بخشد نیز به نظر می رسد راههای مناسب تری برای این کار وجود دارد. زیرا روایت سید مهدی شجاعی از این وقایع تاریخی مبتنی بر تحلیل مستقیم است. زیرا در هر سه این قصه ها، این اسد یا نویسنده هستند که مستقیما تحلیل خود را درباره این شخصیت ها بیان می کنند. حتی باید گفت این مستقیم گویی تنها به تحلیل – ابعاد عقلی- این حکایت ها محدود نشده است و اساسا در خود تصویر سازی از وقایع – و نه لزوما علت و حکمت انها- نیز سید مهدی شجاعی اصرار دارد به جای نشان دادن وقایع، بر حضور و دخالت و وساطت راویان اصرار ورزد.
۲- عدم اطمینان به ساختار روایت: داستان روایت امر ممکن است. در حالی که تاریخ، روایت امر محقق است. سید مهدی شجاعی این امر را به یک میزان در کل اثرش رعایت نکرده است. طبیعی است مخاطب این داستان بلند، از واقعی یا غیر واقعی بودن شخصیت هایی که در فصل اول و دوم از انها یاد شده است بی اطلاع است. برخی از این شخصیت ها حتی اسمی ندارند. بدیهی است همان قدر که نویسنده اصراری به اثبات واقعی بودن آنها (انها شخصیت های خارجی شناسنامه دار نیستند)ندارد. اثبات اینکه هیچ یک از آنها را در عالم واقع نمی یابیم خللی به روایت وارد نمی کند. بلکه فرض داستان امکان تحقق انها در روایت است. این شخصیت ها با منطق و منش خود در داستان حاضرند نه اینکه کاملا برگرفته از یک شخصیت معین خارجی باشند. از این رو باید با منطق شان باور شوند نا با استنادات خارجی. این بدان معنی است که با خدشه در اینکه هیچ مداحی با مشخصاتی که شجاعی در اثرش اورده به نام حاج اصغر شناسایی نشده است! مضمون این کار مخدوش نمی شود. انچه می تواند این بخش را مخدوش سازد مربوط به لوازمی است که ان را باورمند می کند. البته این بخش، قسمت تیره این داستان بلند است که به نقاط ضعف و نفاق شخصیت ها متمرکز شده است. اما در فصل چهارم شجاعی به یکباره از این شخصیت های داستانی مخیل دست می شوید و سه شخصیت تاریخی را وارد روایت می کند. ان هم شخصیت هایی که از افراد بنام تاریخ تشیع اند. علامه مجلسی، علامه حلی و کربلایی محمد قفل ساز. سئوال اینجاست که چرا شجاعی ترجیح نداده است در این بخش نیز به شخصیت های مخیل میدان دهد؟ البته انتخاب این سه شخصیت، تا حدود زیادی او را از ساحت داستان (امر ممکن) جدا ساخته است. انچه او را در اثبات مضمون این بخش یاری رسانده، استناد تارخی این سه قصه و شهرت ان در السنه منبری و مخاطبان عادی این داستان بلند است. این بدین معنی است که بر خلاف فصل اول و دوم که منطق روایی از امر ممکن، تلاش دارد باور بسازد، در این بخش اگر استناد تاریخ این قصه ها مخدوش شود، همه باوری که به لحاظ مضمونی شجاعی در صدد بنیان نهادن ان است فرو می پاشد. او در حقیقت در این فصل، روایت تاریخی مشهوری را مصادره نموده است و تلاش کافی برای باور پذیر ساختن ان به نحو داستانی ننموده است. بنابر این هم استفاده از موضوع و شخصیت های تاریخی در این اثر تناسب لازم را با شخصیت های داستان در بخش اول و دوم ندارد و هم نحوه روایت تاریخی گویای ان است که اهمیت های نمایشی و بنیان نهادن منطق روایی ان به وضوح به واسطه شهرت و استناد تاریخی اش نادیده گرفته شده است.
اما اینکه چرا سید مهدی شجاعی در روایت شخصیت هایی که به نقد انها می پردازد از شخصیت های مخیل استفاده می کند که شناسنامه ای در عالم خارج ندارند اما در روایت شخصیت هایی که الگوی انتظار ظهور به حساب می ایند از شخصیت های تاریخی شناسنامه دار استفاده می کند از جهاتی قابل توجیه است. نگرانی نویسنده ان است که در انتخاب شخصیت های مدعی و منافق در اظهار انتظار، به شخصیتی حقیقی اشاره کند و از تعمیم نقدش کاسته شود. دیگر انکه نگرانی های پس از چاپ و واکنش مخاطبان این اثر برای نویسنده اهمیت داشته است تا مبادا متهم به تهمت به شخصی خاص گردد. در سوی دیگر نیز اینچنین است. اظهار رویت امام عصر و جلب رضایت ان حضرت امری است که منتقدان با موشکافی با ان برخورد خواهند نمود. از انجا که ادعای رویت برای شخصیت های خیالی داستانی نیز ادعایی بی پایه است و تحقق شروط رویت به راحتی قابل شناسایی نیست، نویسنده تصمیم گرفته است این بار سنگین را بر دوش تاریخ بگذارد تا در پاسخ به منتقدان درباره تشکیک در ادعای رویت و شرایط ان، همگی را به واقع و شخصیتهایی که درباره رویت انها نوعی شهرت وجود دارد احاله کند.
فرض چنین توجیهی نیز از سوی نویسنده قابل قبول نیست. زیرا یا ادعای مضمونی نویسنده قابل دفاع هست یا خیر. نویسنده چه از شخصیت های تاریخی یاد کند و چه از شخصیت های خیالی، همچنان به وقوع مضمون و امکان تحقق ان اطمینان دارد. از این رو نسبت مستقیم میان صداقت و رعایت حدود شرعی در رضایت امام معصوم و رویت ایشان، مضمونی است که برای اثبات ان نیاز به شخصیت های تاریخی نیست. بلکه این لازم، زمانی که شروط در شخصیت خیالی نیز محقق شود، ملزوم خود را در پی خواهد داشت.
عدم انحصار مضمون در موقعیت داستانی
از جمله مواردی که توجه به آن، ساختار و محتوا را تحت تاثیر قرار می دهد نسبت مضمون و موقعیت است. مضمونی این داستان بلند انتظار ظهور است. موقعیتی که برای این مضمون در نظر گرفته شده است ناظر بر ارکانی از جمله دوره تاریخی، مکان و کشمکش است. این دوره تاریخی با سال انتشار کتاب قابل تطبیق است. همچنین مدت زمانی که طی ان شخصیت های فرعی مورد توجه قرار می گیرند مطابق با تعاریف مدت در داستان کوتاه است. مکان روایت شهری و کشمکش بر پایه اجابت درخواست یاری امام از سوی اسد است. دقت در لوازم مضمون و لوازم موقعیت می تواند به تحلیل انتخابهای نویسنده در این دو بخش بیانجامد. مفهوم انتظار از نگاه نویسنده دارای لوازمی است. انتظار بیش از ان که تعلق خاطر به امری محقق نشده تصور شود، نوعی زیست به حساب می اید. در حقیقت انچه انتظار را مخدوش می کند نفاق است. و نفاق خود زاده عدم تطابق اندیشه و عمل است. و این خود به معنای عدم پایبندی به باید و نبایدهای شرع به واسطه شک اعتقادی یا تردید ایمانی است. از این نظر، اگر نقد انتظار به معنای کشف نفاق و بی ایمانی باشد، این امر خود می تواند با موضوع انتظار و دهها موضوع دیگر مطرح شود. در حقیقت انتظار روبنایی است که بر پایه ایمان صادقانه و عمل صالحانه شکل گرفته است. با این فرض، هر اثری که به نقد نفاق و تحلیل عوامل بروز ان بپردازد و تعلقات مادی و دنیایی را مانعی برای ایمان راسخ معرفی کند لوازم اعتقادی و عملی یک منتظر را هم نشان داده است. صورت استدلالی این مطلب بدین صورت است:
هر گناه عملی و انحراف اعتقادی با ایمان منافات دارد.
لازمه انتظار ظهور برخورداری از ایمان است.
پس هر شخص منافقی منتظر نیست.
نویسنده در تحلیل شخصیت های خود و اثبات اینکه واقعا منتظر ظهور نیستند و ندای باطنی انها این است که “اقا نیا” به تحلیل سلوک عملی و اعتقادی انها می پردازد. اینها یا دچار مغالطه اعتقادی اند و یا دچار لغزشهای عملی. و همین هم در اثبات منتظر نبودن انها کفایت می کند. چیزی بیش از ایمان و سرسپردگی به فرامین شرع برای انکه انسانی منتظر قلمداد شود نیاز نیست. بلکه با احراز همین شرط –به ادعای این داستان بلند- امام خود به سراغ شخص منتظر می رود و امدادش می نماید. در این نسبت سنجی میان دو مضمون که نسبت طولی با یکدیگر دارند، روشن می شود مضمون بنیادین محور اصلی این داستان بلند است. انچه درباره شخصیت های جشن میلاد و حتی نویسنده حاضر در اثر مورد توجه است این است که ایا انها واقعا مومن هستند؟ نویسنده برای امتحان ایمان، انها را با پیش فرضی به نام فراخوانده شدن توسط امام مواجه می سازد. این پیش فرض تنها یک محرک است برای شناخت ایمان. لذا انچه در حقیقت مورد امتحان و کشمکش واقع می شود همین ایمان درونی است. بنابر این این نتیجه قابل دسترس است که مضمون اصلی این داستان بلند انتظار نیست. انتظار نقشی محوری – به عنوان مضمون – در اثر ایفا نمی کند. در حقیقت این داستان در انتقال مضمون ابتدایی ( لزوم تبعیت از فرامین شرع و ایمان قلبی و تعبد عملی در برابر ان) به مضمون ثانوی ( صدق منتظر واقعی به مومن واقعی و نه موافق) کاری انجام نداده است. تمرکز اصلی داستان و البته کشمکشهای موجود در ان دقیقا برای همین بخش اول تدارک دیده شده است.
از این رو این سئوال قابل طرح است که چرا نویسنده مقوله انتظار (ارسال خبری مبنی بر درخواست همراهی امام به افراد) را محل ابتلای افراد برای روشن شدن مومنان از منافقان قرار داده است. به هر حال همه ی زندگی و تلاش انسانها، محل بروز و ظهور اعتقاد انها و عمل انهاست. انها تنها با انتظار امتحان نمی شوند. بلکه با کل زندگی امتحان می شوند. بلکه به نظر می رسد طراحی موقعیتی که در ان این نفاق بروز پیدا کند نیازمند فرض دشوار دعوت به یاری امام نیست.
توضیح انکه داستان بلند کمی دیرتر در طرح موقعیت خود، نیاز به پیش فرضی است که اثبات ان در قواعد شرعی محل تامل است. این مقوله را باید در ادعای اسد و نحوه ارسال خبر جستجو کرد. فرض داستان بر این امر بنا شده است که افراد با خبر اسد و درخواست او با این چالش مواجه می شوند. تحقق چنین امری ممکن نیست مگر انکه حجت ظاهری در صدق و امکان گفتار اسد بر انان معلوم شود. ایا اسد واقعا فرستاده امام است؟ او چگونه با امام ارتباط دارد؟ ایا اسد دلیل قانع کننده یا قرینه ای مبنی بر صدق خبر خود در اختیار دارد؟ طبیعی است خلل و خدشه در هر یک از این مقدمات، اصل موقعیت را مخدوش می سازد. زیرا با تردید در صدق گفتار یا تردید در دلایل او دیگر لزوم متابعت از او از سوی شخصیت ها و ترتب اثر بر گفتار او از بین می رود. این بدین معنی است که داستان نخواهد توانست پیش فرض خود را مبنی بر وجود موقعیتی جدی برای امتحان به اثبات برساند. کمی دیرتر نتوانسته این پیش فرض را به درستی تبئین نماید.
بنابر این تمسک به موقعیت های عام در زندگی برای نمایش ایمان و تمایز ان از نفاق می توانست همین غرض را جبران کند. اما حتی با این فرض که باید این نفاق بخصوص درباره بحث انتظار حکومت حقه مطرح شود نیز نویسنده از پیش فرضی نام برده است که هم اثبات واقعی بودن ان دشوار است و هم نشان دهنده غفلت از شرایط زمانی و مکانی وقوع حوادث و تمسک به امری ذهنی و فرضی است. زمان وقوع داستان دوران غیبت است. البته سال وقوع داستان گویای ان است که داستان در شهر تهران و در دهه ۸۰ (دوران انقلاب اسلامی) رخ می دهد. سئوال این است که منتظر تنها نسبت به امام معصوم مسئول است و تنها با درخواست شخصی امام از او مسئول شناخته می شود یا در مکتب شیعی، ولایت امام در دوران غیبت در ولایت فقها و راویان اخبار ان حضرت ظهور می کند؟ نیابت از امام به صورت عام برای فقها فرض است و این جزو معتقدات شیعه درباره مسئله دوران غیبت است.
یا این امام در زمان حاضر، نماینده ای دارد یا خیر؟ چرا باید پای امام غایب (صلوات الله علیه) پیش کشیده شود؟ یا به این دلیل است که سید مهدی شجاعی معتقد است این امام نماینده ای در زمان کنونی ندارد. بدین معنی که تمامی صداهای برخاسته در زمانه کنونی صدای امام نیستد. بنابر این ادعای انتظار تنها زمانی به محک امتحان در می اید که شخص منتظر مشخصا پیامی شخصی از سوی امام ردیافت کرده باشد. یا بدین معنی است که امام صدایی دارد ولی نمی توان ان را از دیگر صدا ها تشخیص داد. بنابر این بهتر است حق را در ظرف ظهور ببینیم. اگر روح انتظار همان روح ولایت پذیری از سوی مومنان باشد و اگر ولایت فقیه ریشه در ولایت امام داشته باشد و اگر سرپیچی از نظر ولی و نایب عام امام در زمان حاضر به معنای سرپیچی از امام باشد، برای امتحان شدن افراد در صدق گفتارشان درباره انتظار نیازمند پیش فرض های عجیب و شخصیت های نا اشنایی چون اسد نیستیم. زندگی در ایران اسلامی و در زمان حضور ولی و نایب امام زمان، به این معنی است که خواست نایب همان خواست امام و لزوم اطاعت از ان همانند لزوم اطاعت از امام است. در این صورت چه نیازی به این است که از سوی امام کسی که مشخص نیست دقیقا از کجا امده خبری مبنی بر حضور امام در نقطه ای از شهر بدهد تا افراد در اطاعت از این خبر مومن و منتظر و در مخالفت از ان منافق معرفی شوند؟
سئوال جدی تر این است که ایا تبعیت از نایب امام به ایمان بیشتری نیاز دارد یا تبعیت از امام؟ ایا باقی ماندن بر ولایت اهل بیت صلوات الله علیهم در دوران غیبت دشوار تر است یا در زمان حضور انها؟ طبعا کسانی که بدون دریافت پیغام خصوصی از سوی امام به ان ایمان اورده اند در امتحان سخت تری پیروز شده اند. واقعیت این است که چشم پوشیدن از واقعیت موجود ایران اسلامی و طرح چنین فرضی در داستان چندان قابل توجیه نیست. در حالی که صدها هزار نفر در طول انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بر اساس تبعیت از ولی امر خود و با این اعتقاد که فرمان او فرمان ولی عصر صلوات الله علیه است شربت شهادت نوشیدند، ایا این واقعیت ها در اثبات صداقت انها در انتظار کافی نیست؟ طرح فرضی ذهنی که در ان اسد برای شخصیت های کمی دیرتر پیام بیاورد به معنای بی توجهی به این واقعیت های موجود است.
پرداخت به موضوع انتظار و ظهور نمی تواند بی توجه به تئوری حیات تشیع در زمانه کنونی پیش رود. داستان بلند کمی دیرتر نسبت به این مسئله سکوت کرده است. شرح احوالات شخصی علامه مجلسی و علامه حلی و کربلایی محمد گرچه به لحاظ شخصی و سلوک درونی قابل اعتنا و محترم است. اما در حوزه اجتماعیات و ولایت جمعی، همین افراد یا خود از فقها و نواب عام ان حضرت بوده اند یا طوق انقیاد ولی حاضری را بر گردن نهاده اند.
ضمن اینکه داستان در زمان ظهور چندان رو به جلو پیش نمی رود. امام قرار است در ظهور خود چه بکند؟ ایا افراد تنها به اینکه حاضر هستند از تعلقات خود جدا شوند امتحان می شوند؟ قطعا پایداری در کنار امام ماندن شرطی اساسی است. بسیاری در ابتدا با امام معصوم زمان خود همراه شده اند اما این همراهی را ادامه ندادند. ضمن انکه این همراهی انگونه که در این کتاب بدان پرداخته شده است معونه چندانی نمی خواهد. تمامی کسانی که اسد به سراغ انها می رود و روای نیز شاهد گفتگوی اسد با انهاست، لازم نیست از همه هستی خود بگذرند. زیرا انچه اسد از جانب امام از انها می خواهد این است که اندکی وقت بگذارند و صرفا به دنبال اسد بروند. نه از انها شهرتشان را می خواهد و نه مالشان را. البته سید مهدی شجاعی تلاش می کند به نوعی این همراهی را با گذشتن از همه اینها همراه کند.

سئوال دیگر ان است که چرا سید مهدی شجاعی از علامه حلی و محمد کربلایی یاد کرده است اما ترجیح داده است به افراد حاضر اشاره ای نکند؟ چرا این ارتباط را به صد سال قبل برده است؟ ایا این بدان معنی است که در زمان امروز چنین ادمهایی یافت نمی شوند؟ ایا این بدان معنی است که امروزه ادمهایی از این دست هستند اما نمی توان از انها یاد کرد؟ ضمن انکه چرا ملاک قبولی و همراهی با امام در فصل نهایی دیدار معرفی شده است؟ ایا در تئوری اننتظار، دیدن (رویت) شانیتی در قبول دارد. یعنی اگر کسی به ملاقات حضرت نایل نشد، دیگر شایسته همراهی حضرت نبوده است؟
شعار از غیر شعار چگونه بازشناسی می شود؟ شعار در مقابل عمل است و عمل یعنی تلاش ظاهری و نیت قلبی. سئوال این است که اگر تئوری ولایت عامه و خاصه فقیه به معنای تبعیت از امام عصر حی باشد و نیابت عامه امام عصر در این بخش پذیرفته شده باشد، چه نیازی است که در این امتحان به مسیر دوری برویم. ایا تبعیت از امام در دوران نایب امام کشف نمی شود؟ ایا صداقت در عمل مخصوص به امتحان با دعوت امام است؟ ایا این ایه مبارکه که می فرماید “احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون” مخصوص به زمان حضور است؟ باقی ماندن به ولایت امام عصر در زمان غیبت و انجام وظایف این دوران نمی تواند صحت ادعای کسی را درباره صدقش ثابت کند؟
چرا سید مهدی شجاعی قصه هایی را انتخاب کرده است که اساسا به رفتار فردی و حد اکثر سلوک شغلی افراد مربوط است؟ چرا به وضوح از مسائل سیاسی فاصله گرفته است؟ در حالی که در دیدگاه اتقادی اش به شخصیت های سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، علمی و مدیریت ها نقد وارد کرده است، در بحث اثباتی چنین نمونه هایی را مطرح نکرده است؟ سئوالات اینچنینی از یک سو کیفیت و غنای این داستان بلند را به پاسخ گویی می طلبد و هم جنبه های انتقادی اجتماعی ان را به چالش خواهد کشید.
یکی از نکاتی که در این باره مطرح است ان است که دلایل عدم همراهی با امام زمان در زمان ظهور متعدد است. نخست انکه چرا تعدادی از این افراد و تیپ ها انتخاب شده اند؟ هم تنوع این تیپها به چه دلیل است و هم تعدادشان؟ چرا به یک تیپ بسنده نشده است؟ به نظر می رسد سید مهدی شجاعی تلاش داشته است تا با استقراء خود، هم دیدگاه انتقادی خود را نسبت به تیپهای مشخصی ارائه نماید و نوعی روشن گری در این زمینه ارائه کند که در این بخش بعد انتقادی این اثر به جامعه کنونی باز می گردد. از سوی دیگر تلاش داشته است مخاطب خود را در این زمینه ازاد بگذارد تا بتواند خود را در قالب یکی از شخصیت ها یا یکی از تیپ ها بشناسد. بدین صورت خود را در بین اینها و دلیل خود را در میان این دلایل کشف کند. چنین برداشتی ناشی از این تلقی است که مخاطب انتظار دارد زندگی و دیدگاه خود را در اثر ببیند و تنها در این صورت است که با شخصیت های داستان همذات پنداری کرده مضمون اثر را دریافت می کند. بنابر این نویسنده مجموعه ای از دلایل را با محوریت تیپهای متعدد مطرح ساخته است. چنین برداشتی از اصل همذات پنداری با شخصیت های داستانی لوازم غیر قابل جبرانی را در ساختار ادبیات داستانی خواهد داشت. در مقابل چنین دیدگاهی صدها و هزاران داستان کوتاه، بلند و رمان قرار دارند که شخصیت محوری انها تنها شبیه خود می اندیشد. تنها دلایل شخصی خود را برای انجام کارهایش و پیش برد هدفش دارد. اینگونه نیست که او جمیع دلایلی را که برای پیش برد چنین کنشی یا سرباز زدن از ان مفروض است در خود جمع کند. این امر نه ممکن و نه سازنده است. از این رو می تواند شخصیت دلیل خود را برای کنش داستانی اش داشته باشد و با این وجود توسط مخاطب همذات پنداری شود. تحلیل چگونگی این فرایند ما را به مبانی فطری احساسی و ادراکی متوجه خواهد ساخت. و ان اینکه اگر در کنش های انسانی اختلافی هست، این اختلاف در حوزه مصادیق است. اما ریشه و بنیان تمامی امور غیر انسانی به دو امر شهوت و غضب باز می گردد. ضمن انکه دلیل همذات پندارش مخاطب با شخصیت ان نیست که دقیقا شخصیت داستان همانند او فکر می کند. بلکه ان است که شخصیت داستان به گونه ای نمایش داده می شود که فکر و عملش مخاطب را با خود همراه می سازد و نوعی یگانگی میان او و مخاطب ایجاد می شود. و بالاخره اینکه با وجود تلاش نویسنده در طراحی تیپهای متنوع می توان به قطع گفت، دلایلی که بر اساس ان ممکن است افراد مدعی انتظار به یاری امام حاضر نشتابند بسیار بیش از این تعداد است بنابر این حتی با قبول این فرض که تعدد شخصیت به همذات پنداری مخاطب با شخصیت داستان می انجامد، این امر با ترسیم شمار قابل توجهی از تیپ های متنوع محقق می شود که در این اثر یک دهم ان نیز بیان نشده است.
تیپ شناسی متدینین در “کمی دیرتر”
در این اثر با وجود انکه نویسنده اصرار دارد ان را ” رمان” بداند با شخصیت مواجه نیستیم. انتظاری از شخصیت و ترسیم وجوه عمیق فکری و زیستی او می رود در این اثر شکل نگرفته است. بنابر این با سه دست تیپ مواجه هستیم.
۱- بخش اول مروبط به تیپ های راه یافته و روشن ضمیرند. علامه مجلسی، علامه حلی و کربلایی محمد قفل ساز از این دست اند. البته باید اسد را نیز به این فهرست اضافه کرد. اما پرداخت هیچ یک از این افراد در حد یک شخصیت نیست. انها در یک جمله قابل تعریف اند و ساختار داستانی نیز بیش از این به تعریف انها نمی پردازد. حتی درباره اسد نیز اطلاعاتی در دست نیست. همانقدر که این شخصیت برای نویسنده مبهم است برای مخاطب داستان بلند نیز ناگشوده است. او تنها یک پیک و پیام اور است.
۲- بخش دوم مربوط به تیپ انسان راه نیافته اما در راه است. نویسنده در ضمن این بخش می گنجد. او اگر چه در فصل سوم هیچ عملی را برازنده عرضه به خدمت امام نمی داند و خود را صالح همراهی با امام نمی داند اما از زمره کسانی معرفی می شود که جهل بسیط دارند و از این مرحله به مرحله علم و عزم وارد می شوند. او از جهل مرکب به جهل بسیط و از ان به علم راه پیدا می کند.
۳- بخش سوم تیپهایی هستند که در جهل مرکب گرفتارند. این عده گرچه خود را منتظر و سینه چاک امام می دانند اما بی خبر از این هستند که هیچ نسبتی میان انها و امامشان وجود ندارد. انها ازجمله منافقانی هستند که خود را در زمره مومنان می انگارند.
این داستان بلند متوجه افرادی شده است که در ادعای خود نسبت به ارادت به امام زمان بسیار پرگو هستند. یعنی افراد هیئتی دو آتشه را معرفی می کند. بنابر این طیفی از مردم را که یا اساسا شناختی نسبت به امام زمان ندارند یا ادعایی درباره همراهی و انتظار ندارند را کنار گذاشته است. حتی طیفهای فکری ای که با اعتقاد به وجوب سکوت در مقابل ظلم عملا گمان می کنند زمینه ساز ظهور هستند را فراموش کرده است. انچه سید مهدی شجاعی در ضمن بخش سوم بدان پرداخته است نماینده تمامی افراد موجود در جامعه نیستند. او با انتخاب این شخصیت ها که همگی مذهبی و ظاهر الصلاح هستند انها را در کانون نقد خود قرار داده است. نتیجه این امر ان است که شجاعی در تبئین تئوری خود نیازمند به تیپ سازی هایی در زمان حاضر شده است که عموما دینداران خشک مغز و فریبکارند.
چنین تیپ هایی در تاریخ ادبیات داستانی ایران کاملا شناخته شده اند. طیفی از شبه روشنفکران قبل از انقلاب با ترسیم تیپ هایی ناظر بر افراد مذهبی خشک مغز، متعصب و نفاق پیشه به نوعی تلازم میان نفاق و دین داری دست زدند. دواعی این طیف از نویسندگان به صورت مشخص وارونه جلوه دادن دین بود و اینکه دین جز ریا پروری نتیجه ای برای دیندار نخواهد داشت. البته تردیدی در وجود نفاق در برخی افراد دیندار نیست و این امر نیز پذیرفته است که نقد دینداری جز با تفکیک اخلاص و ریا و نفاق ممکن نیست. این بدان معنی است که حضور این تیپ ها در اثر را نمی توان به یک گونه تحلیل کرد. اما ورود به چنین فرایندی نیازمند در نظر گرفتن ظرایفی است.
از جمله مواردی که سید مهدی شجاعی از کنار ان گذشته است تنوع شخصیتی است. انتخاب او ان بوده است که ریا و نفاق در داعیه انتظار ظهور حضرت روا نیست. توجه به مفهوم نفاق بیانگر ان است که نمود فرد با بود او تفاوت دارد. او بر خلاف ادعایش منتظر ظهور نیست و خود را برای ان اماده نکرده است. در این بخش تفاوتی میان ظاهر الصلاح و غیر ظاهر الصلاح نیست. آیا تنها کسانی که محاسن دارند- این معیار انتخاب مصرح نویسنده است- داعیه دار انتظار هستند؟ انچه در صحنه اغازین داستان شاهد ان هستیم ان است که افرادی که در هیئت حاضرند با فریاد “اقا بیا” دعوای خود را مطرح می کنند. از این رو ادعای انتظار انها با گفتار همراه است نه با ظاهر. اما سید مهدی شجاعی توجه خود را به طیفی سوق داده است که به واسطه شرکت در چنین مجالسی عموما اهل رعایت ظاهر دینی هم هستند. طبیعی است در این مکان کمتر نشانی از افراد بی قید و بند و کسانی که به دین و ظاهر ان مبالاتی ندارند و جود دارد. حتی سید مهدی شجاعی چنین تقابلی را در انتخاب نویسنده نیز در نظر گرفته است. نویسنده در ظاهر شباهتی با افراد مبادی شرع ندارد و شجاعی اصرار دارد که این ادم بیش از همه این حاجی های به ظاهر صالح دغدغه حقیقت دارد و به دنبال ان است و توفیق همراهی مرشدی چون اسد را پیدا می کند. اما نویسنده کیست؟ اسد کیست؟ اسد ظاهری ریش تراش دارد. ظاهرش به افراد مبادی برخی امور شرعی نیست. این امر گویای ان است که در نقد مذهب و چهره های مذهبی شجاعی تا حدودی در بیان دغلکاری های مذهبی قائل به پوسته و مغز شده است. به نظر او مغز دینداری و در نتیجه انتظار، عمل و نیت است. ظاهر در این باره شانیتی ندارد. بنابر این دست به نوعی هنجار شکنی می زند. هنجاری که شکسته شده را می توان بخشی از سنت انقلابی دانست. هنجاری که انقلاب بر اساس دیدگاهی دینی سازنده ان بود و تداعی کنده شخصیت های بارزی در این عرصه بود. هنجاری که مشخصاتی برای ظاهر دینداری قائل بود. البته تلازمی بین ظاهر و باطن برقرار نیست. اما نمی توان قرائن را در این زمینه ساقط کرد. و چرا باید برای اثبات روحیه و عمل دین دارانه لزوما ظواهر متشرعانه را ساقط کرد؟ چرا در نقد تیپهای ظاهر الصلاح از فردی ریش تراش و غیر مبادی ظواهر دینداری استفاده شده است؟ چرا در این میان شخصیت های سکولار و داعیه دارهای غرب زده که اتفاقا ادعای مهدویت و انتظار دارند مورد نقد قرار نگرفته است؟
نتیجه این امر ان است که چهره دینداری شانیت خود را از دست می دهد. انچه مخاطب به ان بدگمان می شود تنها نفاق این شخصیت ها نیست بلکه چنین ظاهری نیز به تبع فردی که همراه ان است از سکه می افتد. انچه سید مهدی شجاعی به طور ضمنی به ان اصرار دارد ان است که هیچ شأنیتی در ظاهر صالح وجود ندارد.
نقد اجتماعی و هویت جمعی جامعه اسلامی
در نقد اجتماعی سید مهدی شجاعی هویت جمعی انقلاب اسلامی دیده نشده است. جامعه ای که سید مهدی شجاعی ترسیم می کند جامعه بی شهید است. جامعه ای است که اگر کسی از ان اطلاع نداشته باشد، ان را جامعه ای سکولار با افرادی فرصت طلب خواهد خواند. جامعه سید مهدی شجاعی جامعه ای است که خبری از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در ان نیست. خبری از ولی فقیه و روحانیت در ان نیست. فرهنگ دفاع مقدس و فرهنگ ایثار و جانبازی در ان مشاهده نمی شود. مشخص نیست این افراد ثمره چه رخداد یا تاریخ اند؟ بدیهی است این افراد به یکباره شکل نگرفته اند و به منصب و مقام نرسیده اند. ایا این جامعه چیزی در سیاست خود دارد که با ان به انتظار افتخار کند؟ مسئولی دارد که به واسطه ان مهدویت را ترویج دهد؟ ارمانی دارد که از انجا شکل گرفته باشد؟
ایا شجاعی در نقد خود از جامعه با دقت و انصاف در این باره قضاوت کرده است؟ ایا مراتبی را برای منتظر فرض کرده است؟ ایا روش مناسبی برای امتحان صدق گفتار افراد برگزیده است؟
به نظر می رسد ان تابویی که توسط این داستان شکسته می شود ظاهر الصلاح بودن فرد است. او به این معیار خط بطلان می کشد. و برای اثبات ادعایش فردی را بر می گزیند که هیچ نشانه ای از این صلاح ظاهری در او نیست. پوشش مذهبی ها را ندارد. اما این خود نقض غرض است. زیرا اگر ظاهر الصلاح بودن دلیلی بر مومن بودن نباشد، این امر به طریق اولی در فردی که ظاهر الصلاح نیست جاری است. زیرا اگر ظاهر الصلاح چنین قرینه ای را در اختیار دارد، فردی مخالف این ظاهر چنین قرینه ای را نیز در اختیار ندارد. یعنی اقل مطلب ان است که ظاهر دینداران را برای خود بر نگزیده است.
در کمی دیرتر با دو نوع قضاوت در ساحت جامعه مواجه هستیم. دو نوع موقعیت در این کار دیده می شود. موقعیتی که در فصل نخست، هیئتی ها در سکوت اسد و در واکنش به گفته او او را قضاوت می کنند. در نقطه مقابل نیز چنین قضاوتی از سوی اسد و نویسنده درباره همین شخصیت ها صورت می گیرد. معیارهای این قضاوت چیست؟ چگونه می توان یک شخصیت را تحلیل نموده و ان را قضاوت کرد؟ به نظر می رسد دو وجه برای این امر وجود دارد. نخست، صورت نمایشی این قضاوت است که از لوازم داستان و داستان نویسی است، امر دوم مربوط به اطلاعاتی است که از یک شخص در میان است. در مجموع در این فصل (۲) حدودا هشت نفر مورد قضاوت قرار می گیرند. در حالی که مایه همه این قضاوت ها موقعیت کوتاهی است که امکان اطلاع اسد و نویسنده را از شخصیت فراهم نمی کند. این دستمایه ی نوعی قضاوت شتابزده قرار گرفته است. قضاوتی که اگر خود را در مقام قاضی منصفی قرار دهیم بدون تمامیت دلایل صورت گرفته است. این خودمقوله ای است که فرهنگ و گفتمان سیاسی ما با ان روبرو است. انسان را موجود ساده ای می دانیم و گمان می کنیم در یک مجلس می توانیم تکلیف او و دینداری اش را مشخص کنیم. این امر در نقد ادبی نیز راه دارد. ایا روایت یک داستان از یک نویسنده ما را می تواند قادر به نقد شخصیت و عقیده او سازد؟ طبعا این عقیده مخالفانی خواهد داشت. این عده معتقدند یک داستان نمی تواند به اندازه کافی گویای اعتقاد درونی شخصیت باشد.
به عنوان نمونه، امام حسین صلوات الله علیه، در مسیر کربلا حتی به سراغ افرادی می رفتند و حجت را با انان تمام می کردند. اینگونه نبود که اگر کسی یک بار از ندای امام سرباز می زد دیگر امام رهایش کند. عبیدالله بن حر جحفی و زهیربن قین از این دست هستند. زهیر کسی بود که مسیر خود را تغییر می داد که با امام روبرو نشود. ولی امام برایش پیک مخصوص فرستاد و در گفتگوی با امام تغییر کرد. حر کسی بود که راه را بر امام بست ولی شایستگی درونی اش را برای همراهی با امام ثابت کرد. بنابر این قضاوت و روش قضاوت درباره شخصیت ها از ثمره ان مهم تر است.
– ایا این افراد تا کنون مورد ازمایش واقع نشده اند؟ طبیعی است مواقف متعددی در زندگی یک فرد وجود دارد که با ان می توان او را به لحاظ تعلق خاطر به امور مادی امتحان کرد./ از این رو نیازی به طرح موقعیت ظهور نیست.
– نکته دیگر انکه، نویسنده به نظر می رسد از موقعیت دشوار به موقعیت اسان امده است. ایا یقینی که موجب می شود فردی از نایب امام اطاعات کند بیشتر است یا یقینی که در حضور و رویارویی امام صورت می گیرد. ایا ممکن است کسی از نایب امام اطاعت کند اما از خود امام اطاعت نکند؟ اگر اینگونه است، اتفاقا اکنون زمان امتحان دشوارتری برای ازمودن ارادت به امام است.

غوطه در تاریکی/ نقد “نگهبان تاریکی”

باسمه تعالی
غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی
مجید قیصری
نشر افق
چاپ اول:۱۳۹۳
۱- آب: در ارتفاعات کله قندی مهران اب کم است. چشمه ای میان خط نیروهای ایرانی و عراقی وجود دارد که هر دو طرف بدون مزاحمت طرف مقابل از ان اب بر می دارند. این تبدیل به تفاهم و تعهد نانوشته ای شده است. هر دو طرف می دانند که برای دسترسی به اب گوارا نباید مزاحم طرف مقابل شوند. تا اینکه برادر نوجوان سیاوش (یکی از نیروهای ایرانی) به نام ایرج به خط می اید. ایرج به نیروی عراقی که برای برداشتن اب از چشمه امده است شلیک می کند و او را می کشد. نیروهای خودی ایرج را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. سیاوش از اینکه این کشتار موجب بی اعتمادی طرف مقابل به نیروهای خودی شده است ناراحت است و می داند که این اعتماد به زودی به حالت قبل باز نمی گردد. ضمن اینکه این کشتن نوعی لکه ننگ برای جبهه خودی است. نیروهای عراقی و ایرانی انقدر به هم اعتماد دارند که حتی غذا و خرما بینشان رد و بدل می شود. سیاوش این کار را منافی با امانی می داند که به عراقی ها داده اند. به همین خاطر روزی با به دست گرفتن پارچه سفیدی بدون سلاح به سمت نیروهای عراقی می رود. او پابرهنه است و پوتین هایش را به گردن انداخته است. سیاوش در ان سوی خط عراقی ها ناپدید می شود. سرنوشت سیاوش معلوم نیست اما از ان روز به بعد شرایط به حالت عالی باز می گردد.
۱-۱- از جمله موقعیت های مورد علاقه ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس موقعیت صلح در ضمن جنگ است. در این گونه موقعیت ها بنا بر دلایلی نزاع نظامی و جنگ وجود ندارد و سربازان در دو سوی میدان به نحوه ارتباطی غیر از نزاع و جنگ و در نقطه مقابل که تعامل و ارتباطات انسانی است رو می اورند. تمرکز ادبیات سیاه دفاع مقدس بر این موقعیت در صدد تحقق اهداف متعددی است. نخست انکه در مخالف با جنگ و انواع مختلف ان (دفاع، تهاجم) اصل جنگ را مورد تردید قرار داده و با نشان دادن موقعیت هایی که بدون به خطر افتادن جان دو سوی میدان فراهم می اید تعاملات دو طرف را نمایشی کند. این تقابل تصویر کننده خشونت جنگ، ویران کنندگی ان، ضد انسانی بودن ان و بی منطق بودن ان در مقابل ارتباطاتی است که در دل جنگ رخ می دهد و نتایج سازنده دارد. هدف دوم، به چالش کشیدن اصول اعتقادی، مذهبی و دینی تجویز کننده جنگ و دفاع از اندیشه دینی در مقابل ارزش های عام و خواستهای عام انسانی است. اینگونه گمان می شود که نگاه ایدئولوژیک موجب جنگ و نگاه انسانی موجب صلح می شود. ایدئولوژی بر اختلاف ها دامن می زند و نگاه انسانی اشتراک ها را برجسته می کند. زیرا در موقعیت صلح در میانه جنگ خبری از ایدئولوژی نیست و انچه طرفین را به هم نزدیک می کند صرفا نیازهای مشترک و احساسات مشترک است. سومین هدف نمایش صلح و تقابل ان با جنگ است. این ادبیات فارغ از دلایل جنگ و اینکه طرفین هر کدام تابع چه اندیشه و مرامی هستند، ادبیات جدیدی را وضع می کند که در هیچ قالبی نمی گنجد و هر دو را به چالش می کشد. ان ادبیات انسانی صلح است ادبیات مشترکی که اساسا نمی تواند زاینده جنگ باشد. نکته و هدف دیگر تمرکز بر نقاط اشتراک به جای نقاط افتراق است. و تاکید بر نقاط اشتراک فرا مذهبی و فرا اعتقادی. داستان اب در این فضا رخ می دهد. زیرا اساسا این نکته که کدام طرف مهاجم است و کدام طرف مدافع است مطرح نیست. اینکه کدام سو از ارزشها وارمانهای دینی تبعیت می کند و کدام جبهه تابع عقاید ناسیونالیستی است تفاوتی نمی کند. حتی نشانه ای از اینکه طرف خودی تابع فرهنگ ایرانی اسلامی است و طرف دیگر از فرهنگ و اندیشه دیگری تبعیت م یکند وجود ندارد. با حذف و کتمان این حقایق، موقعیتی طراحی می شود تا این ایده را تکمیل و نمایشی کند. در این موقعیت چشمه ای اب در میانه میدان و در سرزمینی میان مرزهای دو کشور –که دقیقا به هیچ کسی تعلق ندارد- قرار گرفته است و نیاز دو سوی میدان به اب هر دو طرف را به استفاده از این چشمه ترغیب می کند. پس می تواند دسترسی به اب این چشمه موجب اختلاف باشد اما اینگونه نیست. بلکه از انجا که هر دو سوی میدان به این اب نیازمندند و می دانند ممانعت انها از استفاده از اب توسط جبهه مقابل واکنش متقابل انها را موجب خواهد شد از درگیری بر سر اب پرهیز می کنند. و این تبدیل به یک رویه ناگفته و نانوشته می شود و هر سو برای رعایت منافع خود ان را رعایت می کند. نکته ای که در این میان قابل توجه است غیر قابل تسری بودن این موقعیت به اصل جنگ است. زیرا اولا در این موقعیت هر دو می توانند از اب چشمه ای واحد سیراب شوند. در حالی که در دفاع از ارزشها و تهاجم ضد ارزش ها تقابل ها از جنس تضاد است و اساسا راه حل سومی برای این تقابل وجود ندارد. تضاد از جنس عقیده است نه منافع مقابل. نکته دیگر ان است که این موقعیت نمی تواند تمثیلی واقعی از خود جنگ باشد. زیرا اساسا انگیزه های جنگ با انگیزه های محدود و نازل این عده قابل مقایسه نیست. نکته دیگر ان است که نوعی مغالطه در بیان درونمایه این اثر دیده می شود. اساسا منطق دینی همانطور که حقوقی برای دشمن قائل است و جبهه دشمن را از دسترسی به اب محروم نمی سازد با همان منطق کشتن و جهاد با دشمن را لازم می داند. این دو منطق مکمل هم هستند و نه در مقابل هم. پذیرش حقوق برای دشمن در حال جنگ به معنای پذیرش دوستی با دشمن و ترک دشمنی و جهاد با دشمن نیست.
۱-۲- نکته دیگری که منطق داستان را به چالش خواهد کشید، منطق رعایت و پایبندی به عهد طرفینی است. البته نه تنها رعایت عهد در اسلام مورد تاکید قرار گرفته است بلکه بالاتر از ان حتی اگر عهد طرفینی هم درباره رعایت حق دشمن در خوردن اب وجود نمی داشت طرف جبهه حق شرعا موظف به رعایت حقوق دشمن می بود. این بخش نه تنها نگاهی انسانی که نگاهی کاملا دینی است. اما نکته دراین است که پس از عمل ایرج در شلیک و قتل دشمن عراقی، چرا باید سیاوش خود را به دشمن تسلیم کند؟ به نظر می رسد این تابع نه قواعد شرعی و نه دلیل منطقی عقلی است. سیاوش در منطقی که چندان مشخص هم نیست تصمیم می گیرد خود را به دشمن تسلیم کند یا خود را در گرو دشمن قرار دهد تا جبرانی برای قتل سرباز دشمن باشد. ایا عمل سیاوش در تسلیم خود به دشمن تنها موقعیت را به حالت قبل باز می گرداند یا اساسا موجب می شود هیچ گاه در این موقعیت جنگی صورت نگیرد؟ قطعا فرض دوم باطل است. زیرا این عهد در دل فرض شرایط جنگ محقق شده است و دیر یا زود طرفین به جبهه یکدیگر حمله می کنند. مدافعان بر مهاجمان می تازند و این صحنه تغییر خواهد کرد. بنابر این بنابر فرض داستان این صلح محدود و مشروط و متعلق به ان است نه صلح مطلق. در حقیقت جنگی تمام عیار وجود دارد و تنها بنابر توافق ناگفته ای بر سر اب نیروها با هم نمی جنگند.
۱-۳- نکته دیگر این داستان رفتار احساسی و کاملا منطبق بر یافت و برداشت شخصی در شخصیت های داستانی است. از جمله نکات مشترک در اثار سیاه دفاع مقسد رفتارهای احساسی و عاطفی شخصیت های این داستانها است به نحوی که انها بیش از ان که واجد تحلیلی عمیق، درکی صحیح، اعتقادی راسخ و ایمانی گره گشا باشند به حکم احساس و عاطفه شان عمل می کنند. از جمله لوازم این رویکرد جدا بودن بدنه جنگ از فرماندهان ان است. سیاوس مستقل از دیگران چون به نظرش می رسد باید خود را تسلیم کند ان کار را انجام می دهد. کاری که در داستان “کاتب” نیز توسط شخصیت اصلی داستان صورت می گیرد.
۱-۴- از جمله نکات مطرح در ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس، اعتماد به دشمن است. این اعتماد تلاش دارد تا تصور رایج را درباره دشمن بودن دشمن به چالش بکشد. در این داستان نیز همین اتفاق می افتد. انچه موجب می شود ایرج که تازه از راه رسیده است به سرباز عراقی شلیک کند این تصور است که او دشمن است و دشمن باید کشته شود. در حالی که فضایی که پیش از این ترسیم شده است حاکی از نوعی اعتماد بین نیروهای طرفین است. این اعتماد نوعا بین سربازان و نه فرماندهان پدید می اید و مجرای ان فراموشی ایدئولوژی است. این اعتماد دامنه اش را از موقعیت پدید امده فراتر می گذارد و هویت جدیدی برای دشمن تعریف می کند که ان چیزی جز قرار گرفتن دشمن در مقام دوست قابل اعتماد نیست. ” انگار نه انگار بین ما دشمنی باشد” کار تا جایی پیش می رود که دو طرف میدان برای یکدیگر هدیه می اورند.
۱-۵- سیاوش در نهایت در مکافات عمل ایرج که نوجوانی ساده و هیجانی و نادان درباره جنگ است خود را به دشمن تسلیم می کند اما هیبت و رفتار او رفتار حربن یزید ریاحی را در تسلیم خود به لشکر امام حسین تداعی می کند: “پا برهنه، پوتین ها را حمایل کرده بود گردنش.” سیاوش تاوان چه چیزی را پس می دهد؟ به نظر می رسد او تاوان یک اندیشه را درباره دشمن پس خواهد داد. یک تلقی را که با نشناختن دشمن به دنبال دشمنی است. با این تلقی از دشمن جایگاه جبهه حق و باطل عوض می شود. این نیز از موقعیت های مورد استفاده توسط ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس است. این طیف با چینش و گزینش موقعیت هایی که با اشتباه جبهه خودی و بی گناهی و مظلوم واقع شدن جبهه دشمن همراه است جبهه حق و باطل را جابجا و معکوس جلوه می دهند. تا جایی که رزمنده جبهه حق ناگزیر می شود توبه کنان خود را تسلیم جبهه باطل کند تا شاید توبه اش قبول شود.
۱-۶- نکته دیگر حایز اهمیت ان است که در ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس مقاصد شخصیت های داستانی نوعا ناظر بر حفظ زندگی دنیوی و بهره مندی از مواهب ان است. این شخصیت ها عموما بی ارمان و بی اعتقادند و اساسا نگره دینی بر رفتار و اعمالشان صادق نیست. انچه در داستان اب دیده می شود نیز از این دست است. صلحی که برقرار شده است برای دست یابی به ابی گوارا است. اما سئوال ان است که ایا اساسا جنگ از اغاز دعوایی بر سر اب یا زندگی و دیگر مواهب ان بوده است. اگر هدف تنها زندگی در سلامت و زندگی مادی بی دغدغه باشد می توان به توافقی دست یافت اما انگیزه های جبهه حق در دفاع فراتر از دفاع از منافع مادی برای بقا در دنیای فانی است. به همین دلیل است که شخصیت های این داستان زمانی که به جرعه ای اب دست پیدا می کنند گویا به همه خواسته هایشان رسیده اند و دیگر دلیلی برای جنگ نمی بینند. چرا که اگر جنگ بر سر منافع مادی باشد هر گاه این منافع به هر شکلی تامین شود صلح نیز امری قهری خواهد بود. اما اگر جنگ تابع ارمانهای دینی و ارزشهای ان باشد با به دست اوردن جرعه ای اب صلح برقرار نمی شود چون مطلوب حاصل نشده است.
۱-۷- از جمله پیش فرض های ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس که بعضا نویسندگان نسل اول ادبیات دفاع مقدس را نیز با خود همراه ساخته است اشنایی زدایی از ادبیات دفاع مقدس است. این گروه با این تحلیل غلط – که مسبب و ترویج دهنده اصلی ان جریان شبه روشنفکری در کشور بوده است- به این نتیجه رسیدند که ادبیات داستانی دهه ۶۰ و مرام نامه ان در انعکاس ارزش ها و ارمانها و حماسه های دفاع مقدس ادبیاتی تاریخ مصرف دار و تمام شده است. این عده با این تصور که هر انچه از ایثار ها و حماسه ها باید گفته می شد گفته شده و اساسا مخاطب از شنیدن این حماسه ها خسته شده است و منتظر شنیدن وقایع و رخدادهای متفاوت از دوران دفاع مقدس است با شعار “واقعیت گویی” به دام روایت موقعیت های استثنایی افتادند. نکته دیگری که این نویسندگان را به دام خود انداختند این تصور بود که در دفاعی بودن جنگ از سوی جبهه ایران کسی تردیدی ندارد. باصطلاح دفاعی بودن جنگ هشت ساله امری مفروغ عنه است لذا نیازی نیست در این باره چیزی را ثابت کنیم و از ان دفاع کنیم. بنابر این نمایش دفاعی بودن جنگ هشت ساله از سوی جبهه خودی – چه رسد به تقدس ان- عملا از ساحت داستانهای این گروه حذف شد و تمام همتشان بر ان قرار گرفت تا از دشمن اشنایی زدایی کرده و تصویر دشمن را در حوزه ادبیات تطهیر کنند و در نقطه مقابل با ذکر و نمایش نمونه هایی از جبهه خودی در انگیزه و صدق مدعی و تحفظ بر ارزشهای دینی در جبهه خودی تردید نمایند. این هنجارگریزی که بعضا به داعی نزدیک شدن به ادبیات، جهانی شدن ادبیات دفاع مقدس، جذب مخاطب غیر همسو با ارزشهای دفاع مقدس، رسیدن به شهرت ادبی و نواوری صورت گرفت کار را به جایی رساند که اساسا نشانی از ارزشها در اثار این گروه یافت نمی شد. به نحوی که با تغییر اسامی و اماکن هیچ تفاوتی بین دفاع مقدس نمایش داده شده در این اثار و جنگهای مادی سلطه طلبانه در نقاط دیگر جهان وجود نداشت.
غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۲)
۲- یکی خوابیده زیر درخت کنار: نگهبانی در پاسگاه لب مرز به دیدبانی شرایط مشغول است. او نگران بمب گذاری در ورزشگاه توسط نیروهای دشمن است. در همین اوقات متوجه می شود کسی زیر درخت کناری در نزدیکی ورزشگاه نشسته است. نگهبان به او مظنون می شود. بنابر این برای دستگیری او با بی سیم از عقب کمک می خواهد. در همین حین متوجه می شود با ورود گاوها به زمین چمن ورزشگاه پاسبانی دنبال انها افتاده است تا انها را از زمین خارج کند اما در این کار ناموفق است. پاسبان با خشونت با گاوها برخورد می کند. در همین حین با ورود مردی عرب که همان فرد نشسته زیر درخت است به ورزشگاه بین او و پاسبان درگیری رخ می دهد. با شروع خمپاره باران ورزشگاه گاوها مجروح می شوند. مرد عرب پا به فرار می گذارد و پاسبان با شاخ گاوها مجروح می شود. با امدن جیپ فرمانداری انها به نگهبان می گویند سراغ او امده اند ظاهرا برای خسرو دوست نگهبان اتفاقی افتاده است. نگهبان از انچه رخ داده چیزی به انها نمی گوید.
۲-۱- از جمله خصوصیات مشترک داستانهای مجموعه “نگهبان تاریکی” ابهام در روایتگری کنش داستانی و ضعف پیرنگ در این داستانها است. به نحوی که گویا انچه داستان در صدد بیان ان است نه عملی تمام شده، معنی دار و کامل که تنها یک موقعیت است. این موقعیت ها بعضا برش هایی از عملی کامل در جهان نفس الامری داستان اند که قبل و بعد ان از چشم مخاطب پوشیده مانده است. در داستان “یکی خوابیده زیر درخت کنار” مسئله اصلی که ذهن راوی اول شخص را درگیر خود کرده است هویت مردی است که زیر درخت کنار خوابیده است. این زمانی برای نگهبان –و البته مخاطب- اهمیت می یابد که با اطلاعات نگهبان مخاطب در می یابد شرایط عادی بر جغرافیای داستان حاکم نیست و ممکن است ورزشگاه مورد حمله تروریستی قرار گیرد. اما این سئوال نه به کشمکشی ذهنی برای یافت هویت مرد ختم می شود یا سوء ظن ها داستان را به لحاظ ذهنی در ذهنیت راوی پیش می برد و نه تبدیل به دغدغه ای بیرونی و در نتیجه کشمکشی بیرونی می شود. راوی از اغاز تا پایان شاهد راوی است و اساسا دخالتی در سرنوشت داستان ندارد. اندکی پس از اغاز داستان، پاسبانی که مشخص نیست از کجا امده است برای بیرون راندن گاوها از چمن ورزشگاه انها را می راند. با ورود مردی عرب به ورزشگاه که گویا چوپان یا صاحب گاوها است با حدس نگهبان متوجه می شویم او همان مردی است که زیر کنار خوابیده است. در نتیجه تنها بهانه برای دنبال کردن روایت از میان می رود و هویت مرد افشا می شود. ادامه داستان شرح خمپاره باران ورزشگاه و فرار مرد عرب، زخمی شدن گاوها و مرد پاسبان است.
۲-۲- داستان با کتمان اتفاقی که برای خسرو –دوست دوران کودکی راوی- رخ داده از سوی کسانی که برای کمک امده اند و کتمان راوی از بیان انچه در ورزشگاه گذشته است همراه است. این در حالی است که خسرو اساسا نقشی در طول حرکت داستانی نداشته و برای مخاطب مشخص نیست چرا باید نگران سرنوشت خسرو باشد. همچنین مشخص نیست چرا نگهبان از انچه در ورزشگاه اتفاق افتاده است سخنی به دیگران نمی گوید.
۲-۳- اما موقعیتی که می تواند در این داستان جنبه نمادین پیدا کند و به نظر قربانی روایت نصفه و نیمه داستان شده است حضور گاوها در ورزشگاه است که هر جا ابی میبینند خود را خنک می کنند و گویا ورزشگاه زمین بازی این موجودات بی خبر از همه چیز است. جالب است که این حیوانات قربانیان جنگ نیز هستند.

غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۳)
۳- آصف خروس ندارد: همسر راوی (فریبا) به قهر به خانه پدری اش رفته است و او می خواهد او را به خانه بازگرداند. راوی جانباز جنگ است. راوی خبر مرگ آصف را برای فریبا اورده است. ماجرای آصف که مربوط به هفت هشت سال گذشته است اینگونه بوده که راوی برای نقاشی ساختمانی که محل امد و رفت جانبازان جنگ بوده مشغول کار می شود. انجا با خودکشی یکی از جانبازان روبرو می شود که مورد بی مهری ساکنان ساختمان مواجه شده است. همسرش فریبا برایش ناهار می اورد و هنگام رفتن زنگ دوچرخه ای را که مال اصف بوده است به صدا در می اورد. اندکی بعد جانبازی که یک دست نداشته است فریبا را از مرد خواستگاری می کند. راوی می گوید فریبا همسرش است. مرد یک دست می گوید اصف عاشق فریبا شده است و انها به او قول داده اند که فریبا را برایش خواستگاری کنند. مرد یک دست توسط مردهای دیگر تهییج شده است. انها قصد دارند با این دل خوش کنک به اصف بخندند. از ان روز به بعد اصف به عشق دیدن فریبا می اید. چندی بعد پیرمردی که ظاهرا پدر اصف است به ساختمان می اید و از این که سر به سر اصف گذاشته اند ناراحت است. او می گوید اصف بچه اش نمی شود و خروس ندارد. انها با این کارشان ابروی او را برده اند. از ان روز اصف دیگر پیدایش نمی شود. راوی کارش را تمام می کند و به خانه می اید. حالا راوی امده است بگوید اصف دیگر نیست و از فریبا می خواهد به خانه بازگردد.
۳-۱- راوی در این داستان جانباز جنگ است. روایت داستان با شیوه تک گویی بیان می شود. راوی که از اسیب های روحی رنج می برد زنش را از دست داده است. داستان مدعی است این اولین باری نیست که فریبا از خانه راوی رفته است و اخرین بار برادر فریبا (حجت) او را از خانه برده است تا طلاقش را بگیرد. دقیقا مشخص نیست دلیل این قهر های مکرر چیست اما از فضای داستان اینگونه بر می اید که این اختلاف به دلیل مجروحیت راوی و عدم تعادل او است. حال راوی در تلاش است که علاقه اش را به زنش که می ترسد خواستگار دیگری پیدا کرده باشد! اثبات کند. روشی که راوی برای اثبات علاقه اش به فریبا انتخاب می کند غیر عادی است. او با توصیف علاقه اصف به فریبا و اینکه او به اصف جواب رد داده است در صدد است این علاقه را ثابت کند. این در حالی است که چنین رفتاری از طرف او اساسا دلیل محکمی بر ادعای همسر دوستی اش نیست و رفتاری عادی و کاملا طبیعی قلمداد می شود.
۳-۲- داستان با محوریت فردی جانباز شروع شده و ماجرای خود را در ساختمانی که محل امد و رفت مجروحان جنگی است (پر از زخم و زیلی های جنگ ص۲۵) دنبال می کند. منطقی که در جریان ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس در توصیف جبهه وجود دارد در روایت از بازماندگان جنگ در شهرها نیز دیده می شود. مجروحان جنگی که اسیب دیدگان جنگ هستند موضوعات مورد علاقه این جریان برای روایت اند. نقطه تمرکز ادبیات سیاه بر خسارت هایی است که این افراد متحمل شده اند. مجروحان جنگ جان خود را بر سر جنگ گذاشته اند و اکنون چیزی جز درد و بی مهری و بی توجهی از سوی اطرافیان و جامعه و خانواده عایدشان نشده است تا جایی که ارزوی مرگ می کنند و حتی اطرافیانشان را برای کشتن خود ترغیب می نمایند. داستان “زندگی سگی” از مجموعه “من قاتل پسرتان هستم” روایت جانبازی است که تنها بهره اش از جانبازی خرید قبر به قیمت دولتی است. در این دیدگاه جانبازان جنگ تاریخ مصرف شان تمام شده است و جامعه و مدیران دولتی خواهان نابودی انها هستند. این فضا در داستان “اصف خروس ندارد” هم دیده می شود. ساختمان خرابه ای که گویا بنیاد جانبازان یا بنیاد شهید است و محل رفت و امد جانبازان است توسط کسانی اداره می شود که اساسا توجهی به جانبازان ندارند. از صحنه های اغازین این داستان صحنه دلخراش افتادن جانبازی از طبقه بالای ساختمان به وسط حیاط است گویا جانباز که نتوانسته است به خواسته اش برسد قصد خودکشی دارد. گفته این جانباز در حالی که ساختمان را ترک می کند ان است که :”من گدا نیستم” در نتیجه می توان درک کرد که نگاه متولیان امر به جانبازان کسانی است که چون گدایان باید به انها صدقه داد. حتی در این فضا خود جانبازان هم به یکدیگر رحم نمی کنند و در حالی که دوستان اصف می دانند او بچه اش نمی شود باز برای اینکه موضوعی برای خنده فراهم کنند مسئله خواستگاری از فریبا برای اصف را با او در میان می گذارند. تا جایی که این کار تعجب راوی را بر می انگیزد. پایان داستان نیز با خشم و عصبانیت پدر اصف همراه است که کسی او را درک نمی کند. حتی خود راوی نیز که جانباز جنگ است در انزوا بسر می برد. زنش او را ترک کرده است و خانواده همسرش از او بریده اند.
۳-۳- اما نکته حایز اهمیت این داستان که دلیل روایت ان از سوی راوی برای همسر غایبش است خواستگاری فریبا از راوی توسط مردی یک دست – که او هم جانباز است- برای اصف است. البته ظاهرا خواستگاری از زن شوهر دار برای مرد یک دست چندان عجیب هم نیست و راوی نیز با وجود انکه با ان مخالف است چندان در این باره تعصب به خرج نمی دهد. بلکه در نقطه مقابل، راوی نیز با مرد یک دست و کسانی که می خواهند برای مدتی اصف را سرگرم کنند همراهی می کند. زیرا به جای انکه به اصف بگوید فریبا همسرش است و علاقه اصف به فریبا را از میان ببرد عملا با کتمان این حقیقت به حلقه کسانی که می خواهند اصف را دست بیندازند می پیوندد. البته داستان در بیان اینکه دقیقا راوی چرا با این افراد همدست می شود ساکت است. اما ماجرا با پرخاش پیرمردی که پدر اصف است به تمسخر کنندگان او تمام می شود. این داستان نیز همانند برخی داستانهای دیگر مجموعه با پایانی مبهم و غیبت شخصیت همراه است. اصف به یکباره غیب می شود و پس از چند سال خبر مردن او می رسد. جمله پایانی داستان (خواستم بگم اصف رفت، منم میرم، ولی این رسمش نیست.) به نظر هدف اصلی راوی در نقل این ماجرای طولانی برای فریبا است. اینکه فریبا را ترغیب کند از بی مهری نسبت به او دست بکشد و به خانه و زندگی اش بازگردد. اما مشخص نیست چرا راوی به جای مایه گذاشتن از خود برای ترغیب همسرش و بیان اینکه زیبا و خواستنی است پای مرد دیگری را به میان می کشد. چرا برای محبوب جلوه دادن خود و عاقبت بی مهری فریبا به خود از نتیجه این بی مهری در مرگ اصف خبر می دهد؟ نکته ای که می تواند این مقوله را اندکی گره گشایی کند بی هویتی عمیق چنین شخصیتی است. ابیات داستانی سیاه دفاع مقدس بیش از هر شبه گونه ای بر بی هویتی شخصیت های حاضر در جنگ و بازماندگان ان تمرکز دارد. زیرا مبنای این جریان ان است که هویت را جامعه و توجه ان به فرد بازمانده و بهرمندی از مواهب دنیایی تعیین می کند. این جریان جدا افتاده از مفاهیم و ارزش های دینی و ارمانهای انقلابی و اسلامی عملا هویت را در غیر چنین ارزشهایی دنبال می کند. بنابر این شخصیت های شکننده ان که اساسا نماینده دفاع مقدس و ارزشهای ان نیستند و شخصیت های به بن بست رسیده ای هستند ارامش و هویت را در نفس جانبازی در راه ارزشها و جهاد فی سبیل الله نمی یابند لذا شخصیتی چون راوی برای به دست اوردن دل همسرش لازم می بیند از عشق مرد دیگری به همسرش و عاقبت تلخ ان پرده بردارد.
۳-۴- یکی از مبانی چنین تلقی ای از بازماندگان دفاع مقدس وصیت نامه ای منسوب به شهید باکری است که در ان بازماندگان جنگ را به سه دسته تقسیم می کند. کسانی که اساسا با چرخش فکری ارزشها را از یاد می برند و کسانی که از غصه دق می کنند از جمله این دسته ها هستند. اشکال مبنایی این تقسیم بندی ان است که وضعیت جامعه پس از دفاع مقدس به نحوی ترسیم می شود که اساسا هیچ فرد باقی مانده از معرکه دفاع مقدس بر سر ارمانها باقی نمی ماند و در متن جامعه به جهاد ادامه نمی دهد. گویا همه معتقدان به ان ارزشها محکوم به دق کردن و گوشه گیری اند. این تلقی دست مایه فکری و انسان شناسی رزمنده باقی مانده از جنگ در برخی اثار سیاه دفاع مقدس شده است. جانبازان به عنوان نمایندگان دفاع مقدس قشری به انزوا رفته اند که گویی به عصری دیگر تعلق دارند. این افراد یا به جنون کشیده شده اند یا در منطقه ای ایزوله شده نگه داشته می شوند. اساسا عزتی برای انها از جنگ باقی نمانده است. همان تلقی ای که ادبیات سیاه درباره دفاع مقدس دارد و از ان به “جنگ لعنتی” و “جنگ بی حاصل” یاد می کند گریبان بازماندگان جنگ را هم گرفته است. گرچه جنگ تمام شده است اما گویا وزر و وبال دفاع مقدس گریبان جانبازان را هنوز در مشت دارد و تا نابودی انها دست از سرشان بر نمی دارد. در این روایت ها ایثار، جانبازی و تمامی مفاهیم و معارف نابی که درباره شهید و جانباز در روایات امده است نادیده گرفته می شود. گویا اساسا تفاوتی میان جانبازانی که در جبهه حق بذل جان کرده اند با یک سرباز امریکایی که برای منافع استعمار جنگیده و مجروح شده است وجود ندارد. مفاهیم قدسی چون ایمان به غیب، لذت از درد در راه خدا، صبر، حماسه خانواده جانبازان و جایگاه بالای جانبازان در جامعه اساسا راهی به این داستانها ندارد.

غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۴)
۴- در را باز کن: راوی در حمله عراقی ها پا به فرار می گذارد. عده ای پشت خاکریز با عراقی ها درگیر می شوند اما راوی به سمت جبهه خودی در دشت می دود تا جانش را نجات دهد. او در میانه راه هر چه را دارد می اندازد. اسلحه، حتی لباسهایش را هم می اندازد. تنها چیزی که او را نگران می کند ان است که اگر در این بیابان بمیرد چه سرنوشتی خواهد داشت و چگونه شناسایی می شود. تنها امدیش پلاکی است که یک عدد شش رقمی گویای هویت او است. راوی به همراه پلاک در باز کنی را نیز به زنجیر گردن اش انداخته است چون عاشق خوردن تن ماهی است. به یکباره راوی به این فکر می افتد که اگر زمانی پلاک او را با دربازکن پیدا کنند می گویند که او ماهی خور قهاری بوده است. و او با عادت اش شناخته خواهد شد. این فکر موجب می شود از حرکت باز بماند.
۴-۱- در نظام معرفتی اسلام برای دفاع مقدس شکستی مفروض نیست. نتیجه جنگ، هر چه باشد از انجا که عمل جبهه مدافع حق در برگیرنده حسن فعلی و فاعلی است، پیروزی قرین آن خواهد بود. اما شکست نظامی در جنگ –که صورت ظاهری شکست فرض شد- با اثار و نتایجی همراه است. لوازمی نشان دهنده شکست ظاهری نظامی اند که توجه به انها و احکام انها در معارف اسلامی می تواند حیطه های موضوعی ذیل ادبیات داستانی دفاع مقدس و حیطه های موضوعی ذیل ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس را توضیح دهد. سه موقعیت قرین شکست نظامی اند: شهادت، اسارت و فرار از جنگ. ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس بیش از شهادت یا اسارت به فرار علاقه نشان داده است. زیرا شهادت ورود به عالم غیب و زندگی ابدی است و اسارت نیز به گواه تاریخ دفاع مقدس و ارزشهای حاکم بر ان مشحون پایداری است. اما فرار با این دو متفاوت است. فرار از جنگ ضمن انکه مقدمه ای بر شکست نظامی است گویای ترس و زبونی و تردید فردی نیز هست و همانطور که گفته شد ادبیات سیاه در انتخاب شخصیت های داستانی خود به افراد مردد توجه ویژه ای دارد. فرار به معنای خالی کردن میدان نبرد در مقابل جبهه دشمن، گاهی زمینه ساز شکست نظامی بوده و گاهی نتیجه ان است. همچنین گاهی فرار، نتیجه ضعف فردی سرباز حاضر در جبهه حق و گاهی نتیجه ضعف جبهه حق از نظر نظامی است. آیات و روایات متعددی فرار از میدان جنگ را مذمت کرده اند. زیرا در جنگ مسئله حفظ جان، مال و یا عرض شخصی مطح نیست. بلکه ملاک در جنگ، حفظ دین و کیان مسلمین و مال و عرض انان است که جنبه عمومی دارد. فتاوای فقهی نیز تنها در شرایطی خاص فرار از جنگ را مجاز دانسته اند. لذا ایستادگی و عدم اقدام به فرار، که در نهایت به شهادت یا اسارت فرد منجر می شود، فی الجمله بر فرار ارجحیت دارد.
۴-۲- ” در را باز کن” داستان فرار از خط نبرد است. فراز زمانی اغاز می شود که راوی داستان نیروهای دشمن را بالای سر خود می بیند و در حالی که عده ای همچنان مشغول دفاع هستند صحنه را ترک می کند. داستان اساسا اشاره ای به دلایل فرار و شرایطی که موجب ان شده است نمی کند. این جدای از انکه منطق فرار را مخدوش می سازد و بی توجهی داستان به نمونه های نادری که فرار در شرع اجازه داده شده است نشان می دهد در برگیرنده اصلی کلی است که حاکی از ضدیت با مطلق جنگ در نگاه داستان نویسان سیاه دفاع مقدس است. مهم این نیست که شرایط چه اقتضایی کند. راوی در صحنه ای که با دشمن مواجه می شود از مواجهه با ان فرار می کند. منطق شخصیت “حفظ جان” در مقابل مقاومت و “ایثار جان” است. طبعا این منطق که زندگی دنیایی و بهره مندی از مواهب ان را بر ارمان دینی و حتی امر معنوی انسانی ترجیح می دهد توانایی مقابله با دشمن را نخواهد داشت. در این منطق که مبتنی بر حفظ مواهب زندگی و مظاهر ان است جنگ به صورت مطلق منکوب و محکوم است. برای فهم این مطلب لازم است به منطق گفتاری- و نه عملی و نوشتاری- نویسندگان دفاع مقدس توجه نماییم. این گروه با ستایش دفاع و با اذعان به اینکه اساسا جنگ هشت ساله ما دفاعی بوده و اقرار به اینکه این دفاع مقدس بوده است رویکرد خود در ادبیات سیاه را ضدیت با جنگ بیان می کنند. می گویند ما با دفاع نه تنها مخالف نیستیم که ان را می ستاییم بلکه ما با جنگ مخالفیم. اما انچه در عمل در داستانهایی چون “در را باز کن” اتفاق می افتد نه مخالفت با مطلق جنگ، بلکه مخالفت با جنگی خاص است که در طول هشت سال دفاع مقدس رخ داده است و ان چیزی جز “دفاع مقدس” نیست. راوی این داستان ایا از مفهوم جنگ فرار می کند یا از جنگی خاص؟ ایا جنگی که او از ان می گریزد همان جنگی است که جبهه ایرانی در ان مدافع است؟ پس اگر اینگونه است چرا در مواجهه با دشمن از ان فرار می کند؟ واضح است که ضدیت با جنگ در عمل همان ضدیت با مصداق جنگ یعنی “دفاع مقدس” است و میان جنگ در معنای ذهنی ان و مصداق بیرونی ان تفکیکی صورت نمی گیرد. نمونه داستانهای فرار در ادبیات سیاه بسیارند از جمله “هفت روز اخر” نوشته محمد رضا بایرامی که در ان داستان نیز شخصیت اصلی که سرباز است از جبهه جنگ می گریزد و با تحمل سختی های زیاد به عقبه ملحق می شود.
۴-۳- نویسنده در این اثر تلاش کرده است موقعیت فرار راوی را با مفاهیم قدسی پیوند زند. “محشر که می گفتند همان جا بود فقط خودم را می دیدم فقط به نجات خودم فکر می کردم. کسی را نه می دیدم نه می خواستم ببینم.” ص ۳۵٫ “دشت پستی و بلندی نداشت ..صاف به همان وصفی که سال ها بود از پل صراط می شنیدم.” ص ۳۵٫ تلاش برای مشابه سازی موقعیت فرار با موقعیت هایی که جنبه اعتقادی و دینی دارد می تواند بدان معنی باشد که فرار نه تنها امری عادی که امری ناگزیر است. چرا که حتی در صحنه محشر و پل صراط نیز دقیقا بر انسانها همین موقعیت خواهد رفت و ان را تجربه خواهند کرد. اما نویسنده به این نکته توجه ندارد که محشر و پل صراط صحنه ظهور و تجسم عمل است و دنیا صحنه عمل و تکلیف. در اخرت اساسا فرصتی برای عمل بر اساس تکلیف نیست و هر که هر چه می کند یا بر سرش می اید نتیجه اعمال گذشته او در دنیا است. بنابر این راهی جز این ندارد. کسی که در پل صراط می لغزد در زندگی دنیایی لغزیده است. این در حالی است که جهان مادی جهان عمل و تکلیف است. تکلیف راوی اقتضا می کند مقاومت کند و فرار نکند و این هیچ ربطی به محشر و پل صراط ندارد.
۴-۴- از جمله خصوصیات انسان شناسانه ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس ضعف معرفتی و فکری است. نوعا شخصیت های این داستانها چه به لحاظ اعتقادی و باور دینی و چه از نظر اعتقادی و درک عقلی از نوع کسانی که در جنگ شرکت کرده اند پایین تر هستند. اگر مرگ و نشانه های ان نوع افراد را به یاد خدا می اندازد و قران کریم نیز بدین مطلب تصریح کرده است، شخصیت های ادبیات سیاه در مواجهه با مرگ اساسا به معرفت بالاتری دست پیدا نمی کنند. راوی داستان “در را باز کن” در حین فرار و ترس از مرگ به این می اندیشد که جسدش پس از مرگ چه خواهد شد. جالب است که این پرسش دقیقا پرسش شخصیت سرباز عراقی در داستان بلند “فال خون” اثر داوود غفارزادگان است. او نیز می ترسد جسدش طعمه موش ها شود و متلاشی گردد. شایسته است در همین جا به این نکته اشاره شود که از جمله نشانه های ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس خلع هویتی جبهه حق است به نحوی که از جبهه حق (ایران اسلامی) در ادبیات سیاه دفاع مقدس جز نشانه هایی چون صحبت کردن به زبان فارسی، نام های ایرانی و اموری از این دست باقی نمی ماند. به تعبیری اگر این نشانه های ظاهری از شخصیت های جبهه حق برداشته شود اساسا تفاوتی میان این شخصیت ها و جبهه باطل وجود ندارد. بلکه بالاتر از این، اساسا تفاوتی میان دفاع مقدس و جنگهای دیگر و نیروهای مسلمان شیعه ولایتمدار ایرانی با دیگر سربازان کشورهای کفر باقی نمی ماند. این خود نشانه ای از ان است که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس بیش از انکه ادبیاتی بومی و ایرانی باشد ادبیاتی بی هویتی و بی ریشه است.
اما سئوال و مسئله راوی این داستان ان است که جسدش در صورت مرگ ایا شناخته خواهد شد یا نه و اینکه از او چه خواهد ماند. این تلقی که برامده از نگاه مادی به مرگ است انسان را در کالبد جسمانی اش خلاصه می کند و به جای انکه به روح باقی خود و سرنوشت ان بیندیشد به جسم فانی اش بیشتر علاقه دارد. نتیجه همین دیدگاه در پایان داستان اشکار می شود. دغدغه راوی ان است که پلاکش که عددی شش رقمی را حفظ کرده است تنها باقیمانده او باشد. جالب تر اینکه این سرباز از اینکه از جنگ فرار کرده است و هویت و اعتقادات و جبهه دفاعی خود را ترک کرده اساسا نه تنها پشیمان نیست بلکه به زشتی این کار نیز متوجه نیست اما همین سرباز نگران ان است که مبادا با یافت شدن یک درباز کن کنسرو ماهی در کنار پلاکش، به عنوان ماهی خور قهار شناخته شود! عجیب است که انچه موجب هویت انسانی و ایمانی او است برایش اهمیت ندارد و تنها نکته ای که از ان خجالت می کشد و ممکن است حتی موجب شود از فرار دست بکشد همراه داشتن درباز کن است!

غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۵)
۵- کاتب: داستان در دو بخش تنظیم شده است. در بخش اول از نویسنده ای عراقی یاد می شود که کتاب خاطراتی را نوشته است و این کتاب به فارسی ترجمه شده است. نویسنده خاطرات که خود را طه می نامد انتشار کتابش را مرهون جوانی ایرانی می داند که او را به اسارت گرفته است در حالی که می توانسته بکشد. طه از جوان ایرانی تشکر می کند و کتابش را به این جوان تقدیم کرده است. بخش دوم کتاب خاطره جوان ایرانی است که طه را اسیر کرده است. جوان در منطقه کانال ماهی مسئول پاک سازی کانال می شود اما در لحظه ای که باید نارنجکی را به داخل سنگر بیندازد تردید می کند. فرمانده تاکید کرده است که نباید اسیر بگیرند و باید به سرعت به جلو حرکت کنند. با این وجود او مردی را داخل سنگر می بیند که دست هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفته است. جوان مرد را که زیر لب ذکری را تکرار می کند اسیر می گیرد. او انقدر صبر می کند که هوا اندکی روشن شود و تلاش می کند مرد عراقی توسط نیروهای ایرانی شناسایی نشود. حتی با ترکش نارنجک خود که توی دریاچه انداخته زخمی می شود. در نهایت اسیر عراقی جوان زخمی را کول می کند و با این ترفند هر دو به عقب می ایند. او متوجه می شود اسیر در حال تکرار ذکر یونسیه است.
۵-۱- داستان کوتاه “کاتب” از دو بخش تشکیل شده است که هر بخش با زاویه دید متفاوتی روایت می شود. بخش اول با زاویه دید سوم شخص و مشتمل بر برخی نوشته های “طه” نظامی اسیر عراقی است و بخش دوم با زاویه دید اول شخص رزمنده ایرانی روایت می شود. ترکیب این دو بخش به لحاظ منطقی محل تردید است. مشخص نیست چگونه و توسط چه راوی ای این دو بخش گرد هم امده اند؟ ضمن اینکه بخش اول به نظر می رسد اساسا کمکی به بخش دوم که بدنه اصلی داستان را شکل می دهد نمی کند. چرا که فلسفه بخش اول ان است که به مخاطب بگوید زنده ماندن اسیر عراقی به تولید کتابی پر مخاطب انجامیده است و این اسیر با قدرشناسی از رزمنده ایرانی خود و زندگی اش را وامدار او می داند. در حقیقت این بخش از درونمایه اصلی داستان استقبال می کند. همانند برخی داستانهای این مجموعه (نگهبان تاریکی) در این داستان نیز شاهد جنگ شخصیت اصلی با دشمن نیستیم. در ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس “دشمن” مقوله ای مجهول است و هر جنگی معلول جهل به دشمن است. اما زمانی که دشمن از سایه جهل خارج شود و معلوم و شناخته شود دیگر دلیلی برای جنگ باقی نمی ماند. در این داستان هم اسیر عراقی ابتدا در تاریکی است و سپس راوی زمزمه های او را می شنود که قابل فهم نیستند. در پایان داستان زمانی که رزمنده ایرانی تصمیمش را برای به اسارت گرفتن عراقی و نگشتن ان گرفته است کلمات اسیر عراقی برایش معنی دار می شود که “ذکر یونسیه” را قرائت می کرده است. لذا شخصیت های ایرانی ادبیات سیاه نوعا از جنگ با دشمن پرهیز دارند زیرا در موقعیت جهل اساسا نمی جنگند و در موقعیت شناخت دشمن نیز دلیلی برای جنگ نمی یابند. اما دلیلی که نویسنده بر عمل رزمنده ایرانی اقامه می کند بسیار جالب است! اسیر عراقی در حال تکرار ذکری از نماز غفیله است. خب تا اینجا می توان تشخیص داد احتمالا این اسیر شیعه است و احتمالا نماز هم می خواند. اما مگر این امور جزو مجهولات رزمندگان ما در طول دفاع مقدس بوده است و ایا خواندن نماز یا شیعه بودن مانع از جنگ و کشتن دشمن می شود؟! چنین ایده خامی همانند وسوسه هایی است که برخی یاران امیر المومنین را در هنگام جنگ با خوارج مشغول ساخت و انان با دیدن نماز شب و تضرع و نجواهای شبانه دشمن و حافظان قرانی که در خط دشمن بر خاک افتاده بودند در صحت این جهاد تردید کردند. بنابر این در اینجا نیز با شخصیتی مواجه هستیم که در معرفت نسبت به اصل جهاد و مبانی ان و دشمن در اولیات مانده است.
۵-۲- اما بخش اول این کتاب که مشتمل بر اظهار ارادت سرباز عراقی به رزمنده ایرانی است مشتمل بر این دلیل مغالطی است که عمل رزمنده ایرانی مبنی بر زنده نگه داشتن سرباز عراقی و صرف نظر از کشتن و ستاندن جان او موجب حیات معنوی شده است. جنگ و خشونت خشونت می اورد و رحمت رحمت خواهد اورد. اگر رزمنده ایرانی سرباز عراقی را در صحنه ای که با او مواجه شده بود کشته بود نه سرباز عراقی کتابی نوشته بود و تولید علمی و هنری صورت گرفته بود و نه ارادتی میان سرباز عراقی و رزمنده ایرانی محقق شده بود بلکه شاید تنها نفرت میان این دو یا بازماندگان انها افزایش یافته بود. این درحالی است که رزمنده ایرانی با گذشت خود برای همیشه سرباز عراقی را وامدار خود کرده است و با این عمل انسانی اش که نشانه صلح است قدمی برداشته است که هیچ جنگی قادر به دست یابی به ان نیست. این استدلال در معنای کلی اش نفی هر گونه جنگ و ضدیت با ان است. زیرا نه تنها در باره این سرباز عراقی که درباره تمامی کشتگان ان جبهه در طول جنگ می توان این احتمال را داد که اگر انها زنده می ماندند از میانشان پدران مهربان، دانشمندان علمی، معلمان، هنرمندان و کارگران سخت کوش بوجود می امد پس اساسا تمامی کشتار ها در طول دفاع مقدس بشریت را از این گنجینه ارزشمند در میان سربازان عراقی محروم کرده است. نتیجه این حرف ان است که اساسا در از میان برداشتن و کشتن دشمن باید همواره تردید کرد و همواره صلح بهتر از جنگ است. دلیل مغالطی دیگر ان است که سرباز عراقی به واسطه زنده ماندن برای همیشه ممنون رزمنده ایرانی خواهد بود و این بهتر از ایجاد خشم است. این همان تئوری صلح کل است که شهید مطهری در “جاذبه و دافعه” به ان پاسخ داده است. تئوری برخی از جمله نویسندگان ادبیات سیاه ان است که اساسا دشمن تراشی نکنید و با همه دوست باشید. کاری نکنیم که دشمن از ما ناراحت باشد و بهتر است رضایت او را بدست اوریم. در حالی که مرام و مسلک دینی و اسلامی و بلکه رعایت حقوق در جامعه انسانی خلاف این را اقتضا می کند. انچه مهم است برقراری حق است نه بدست اوردن دل دشمن و ایجاد رضایت در او. نکته سوم ان است که این گذشتن از کشتن دشمن توسط رزمنده ایرانی در چه موقعیت و به چه بهایی محقق شده است. رزمنده ایرانی در موقعیت شب حمله و در تاریکی شب باید کانال عراقی ها را در کنار دریاچه پاکسازی کند و فرمانده هم دائما از نیروهایش می خواهد کسی را زنده نگذارند و به جلو بروند. در این شرایط است که رزمنده ایرانی بر خلاف فرمان فرمانده و ضرورت های نبرد با اجتهاد شخصی و سرپیچی از فرمانده خود عراقی را زنده می گذارد. فارغ از رویکرد شرعی که عمل رزمنده ایرانی بر اساس ان خلاف شرع است، حتی ضرورت های نظامی نیز دستور فرمانده را تایید می کند. اما در ادبیات سیاه دفاع مقدس همانطور که در گذشته گفته شد اساسا تقابلی میان رزمندگان و فرماندهان جبهه حق وجود دارد. و فرماندهان نوعا شخصیت های بی رحم و ذی نفع در جنگ بوده رزمندگان افراد مظلوم و ستم دیده معرفی می شوند که نگاهی انسانی دارند.

غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۶)
۶- ساقه پلاتین: مردی که کارش جمع کردن ضایعات جنگ است مقداری از انها را برای فروش پیش پیرمردی به نام مسلم می اورد. اما مسلم می گوید دیگر چدن خریداری ندارد و باید از این به بعد به سراغ پلاتین برود. پیرمرد بالاخره راضی می شود چدن ها را بخرد. مرد بار کامیون هایش را پشت سدی خالی می کند و به این می اندیشد که در دنیای امروزه کسی به انچه پشت این سد است توجهی ندارد.
۶-۱- داستان “ساقه پلاتین” جزو مبهم ترین داستانهای این مجموعه است. اما در چند خصوصیت با داستانهای دیگر مشترک است. نخست انکه داستانها تلاش شده است “داستان موقعیت” باشند. این گونه از داستان که در ادبیات غرب با رئالیسم جادویی همراه شده است همانند دیگر واردات ادبی صرفا با نگاهی ترجمه ای و بدون توجه به مبانی و مبادی فکری و فلسفی ان در میان نویسندگان ایرانی نیز رشد کرده است. مع الاسف ادبیات داستانی معاصر ایران بعضا به جای انکه تولید کننده باشد مصرف کننده ساختارهایی است که ژرف نگری درباره خاستگاه و زمینه های شکل گیری ان صورت نگرفته است. تلقی “داستان موقعیت” در بهترین شکل واجد ایده موقعیت است که با صحنه ای کوتاه همراه شده است. این داستانها نوعا به روابط علی پایبند نیستند، واجد ابهامات متعدد درباره وقایع و شخصیت ها هستند، ساختار منسجم داستانی را کنار می نهند، شخصیت ها در ان در حد تیپ باقی نگاه داشته می شوند و اینکه حرکت داستانی در انها ناتمام و ناقص است. گویا داستان برشی از جهان داستانی است که پیش و پس ان زده شده است. به همین دلایل این داستانها نوعا در القاء پیام و درونمایه روشن خود ناتمام اند. اما انچه نویسندگان این داستانها از جمله نویسنده “ساقه پلاتین” را نسبت به داستانش امیدوار نگاه می دارد دست اندازی به نشانه ها و تصاویری است که احتمال می رود بتوان در نقد های اسطوره ای و رمز کاوانه معنایی از انها استخراج کرد و داستان را از اب و گل بیرون اورد. گرچه می توان با اشاره به دو سطر پایانی کتاب مضمون شناخته شده ان را استنباط کرد: “اما اینجا در دنیایی که من ایستاده بودم کسی حواسش به ترک انباری و سد نبود.” ص ۵۷٫ دنیای راوی دنیایی است که از جنگ و اشخاص و حتی اثار جنگ نیز فاصله گرفته است. دنیایی است که جنگ را فراموش کرده است و شاید نمی خواهد ان را به یاد بیاورد. این جزو مضامینی است که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس بر ان تاکید دارد. روایت از دفاع مقدس در نگاه نویسندگان سیاه روایتی تلخ است. از انجا که خود جنگ تلخ و مشئوم بوده روایت از ان نیز هیچ ضرورتی ندارد واجد لذت یا افتخاری نیست. بلکه راویان سیاه نویس دفاع مقدس می نویسند که جلوی جنگ را بگیرند. در حقیقت گرچه این گروه به واسطه تاکید بر سیاهی ها و سیاه بینی درباره جنگ ارزو می کنند که جنگ و خاطراتش همیشه از یاد انها و مخاطبانشان برود اما به دو دلیل همچنان به روایت از جنگ همت می گمارند. دلیل نخست انکه تصویری که ادبیات حماسی و دینی و عاشورایی از دفاع مقدس در ذهن مخاطبان گذاشته است را بزداند یا به تعبیر خودشان تعدیل کنند و واقعیت ها را بگویند، دلیل دوم ان است که اساسا جلوی بروز هر جنگی دیگر را با تصویر سختی ها و تلخی های ان بگیرند به نحوی که هیچ فردی ارزوی حضور در دفاع مقدسی دیگر و شروع جهادی دیگر را در سر نپروراند.
غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۷)
۷- نگهبان تاریکی: راوی برای سفر زیارتی به عراق امده است و اکنون شب هنگام در اتاق هتل اش است و نتوانسته به زیارت برود. دلیل این امر هم ان است که هنگامی که از ماشین پیاده شده است متوجه می شود زایران توسط سرباز عراقی تفتیش بدنی م یشوند و او از انجا که از عراقی ها کینه دارد نمی تواند با عراقی که برادرش را کشته است روبرو شود. بالاخره تن به این کار می دهد و خاطراتش بار دیگر مرور می شود. این خاطره تلخ او را از زیارت مانع می شود. به خاطر می اورد سرباز عراقی از زایران سیگار می خواسته است. با این فکر به سراغ اطلاعات هتل می رود تا سیگاری از انها بگیرد بلکه به بهانه ان با سرباز عراقی رودررو شود. اما در هتل بسته است. او منتظر فردا است تا به بهانه سیگار با عراق روبرو شود.
۷-۱- “نگهبان تاریکی” داستان محوری این مجموعه است که نام کتاب را نیز به خود اختصاص داده است. ویژگی متمایز این داستان حضور یکی از شعائر دینی و بلکه شیعی و بلکه بالاترین اعمال در ان یعنی زیارت اباعبدالله الحسین است. نویسنده این مجموعه همواره تلاش داشته است تا از روایت اموری که رنگ و بوی دینی دارند و جزو شعائر و اداب دینی محسوب می شوند پرهیز کند، شاید بدان سبب که وجود این امور را نوعی شعاری نویسی می دانسته شاید هم به دلایل دیگری که برخی از انها در گذشته گفته شد. اما این زیارت از جهاتی بسیار با اهمیت است. زیرا واقعه عاشورا و قیام ابی عبدالله علیه السلام الهام بخش ترین واقعه در بروز انقلاب اسلامی و محرک در دوران دفاع مقدس بوده است. اگر بخواهیم مهمترین عامل معنوی و فکری تعین بخش به جبهه حق در دوران دفاع مقدس را برشماریم قطعا نمی توانیم از واقعه عاشورا و عبرت های معنوی ان تجاوز کنیم. همانطور که عاشورا تقابل اسلام و کفر و نفاق است دفاع مقدس نیز توسط حضرت امام و بزرگان انقلاب اینگونه توصیف شده است. درباره واقعه عاشورا سخنان زیادی گفته شده است و ناگفته های زیادی نیز باقی مانده است. به نظر می رسد همه این گفته ها را باید به عنوان اصل موضوع برای نقد “نگهبان تاریکی” فرض کنیم. زیرا به نظر می رسد انچه در نگهبان تاریکی و دیگر داستانهای این مجموعه امده است اساسا تناسبی با معرفت حسین، اهداف و فلسفه قیام عاشورا و حیات سیاسی و معنوی شیعه ندارد و از معارف ناب ان به دور است. از جمله نکات کلیدی و مشخصی که حتی نام داستان نیز در بر گیرنده ان بوده و در طی داستان بر ان تاکید می شود “تاریکی” است. البته این تاریکی نمود ظاهری دارد که در صحنه انتشار راوی در اتاق هتل و توصیف شب بارها تکرار شده است اما قطعا این سیاهی تنها سیاهی ظاهری و مادی نیست و نشان دهنده سیاهی و تاریکی ای است که شخص راوی در ان قرار دارد. چرا راوی که به ادعای خود می خواسته سالها ان سوی خاکریز را ببیند –دقت کنید نمی گوید می خواستم زیارت بروم و امام حسین را زیارت کنم می گوید ان سوی خاکریز را ببینم- حالا در بزنگاه ورود به کربلا و حرم امام حسین علیه السلام تعلل می کند؟ قطعا این تاریکی بیرونی از تاریکی درونی که می توان ان را مشتمل بر تردید ها، جهل ها و ترس ها دانست حکایت می کند. همانطور که در داستانهای دیگر این مجموعه و در کلیت ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس مطرح شد، از جمله نکات مورد توجه این جریان مقوله جهل نسبت به دشمن است. دشمن مجهول دشمنی است که در تاریکی قرار دارد. دشمن تاریک دشمنی است که نمی توان با ان جنگید. اما چرا دشمن –و سرباز عراقی حاضر در این داستان – در تاریکی قرار دارد و مجهول است؟ برای حل این بهتر است بار دیگر واقعه عاشورا و معارف ان را مرور کنیم. انچه این واقعه و شرکت کنندگان ان را از دیگر وقایع ممتاز می سازد و ان را الگوی هر حرکت انقلابی و اسلامی قرار می دهد شناخت دشمن است. یاران ابی عبدالله در اوج بصیرت بودند نسبت به راه، نسبت به امام شان، نسبت به خودشان و نسبت به دشمن شان. “حملوا بصائرهم علی اسیافهم” رکن جهاد شناخت است. اما وضعیت در دفاع مقدس ما چگونه بوده است و اساسا چه شناختی درباره دشمن برای جهاد با دشمن ضرورت دارد؟ بدیهی است این شناخت لازم نیست به نحوی جزیی باشد که جبهه خودی از تمام خصوصیات دشمن اگاه باشد. نیاز نیست نام دشمن و شغل او و خصوصیاتش را بداند انچه مهم است جبهه ای است که در ان قرار گرفته است. فکر و اندیشه ای است که بر پایه ان جنگ شکل گرفته و اغاز شده است. با این مقدمه راوی که خود در جنگ حضور داشته است انقدر نسبت به معرفت به قیام حسینی و ارزشهای دفاع مقدس بیگانه است که اکنون که برای زیارت کربلا امده است هم این معارف عاشورایی نمی تواند او را از حیرت خارج کند و معرفت و زیارت امام را به خاطر مجهول بودن دشمن و حسی نامعلوم و گنگ درباره دشمن ترک می کند. جالب است که حتی در کربلا نیز نور معارف حسینی قادر نیست این فرد را از حیرت خارج کند و راه را نشان دهد. ایا در معارف اسلامی نیامده است که “ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه”؟ این چه مصباح الهدایی است که سرباز نتوانسته به واسطه ان دشمن خود را بشناسد؟ حتی این سرباز انقدر شور و عشق نیز به امام خود ندارد که این شور و عشق او را از تردید بیرون اورد. حل مسئله در داستان از این هم عجیب تر است. راوی تصمیم می گیرد با اهدا و تعارف سیگار به سرباز عراقی به او نزدیک شود تا بلکه او را بشناسد. جالب انکه هشت سال با عراق جنگیده است و هنوز هم دشمن خود را نشناخته است و امام حسین و معارف او نیز کمکی به او در این راه نمی کند. راوی انقدر در این تاریکی مانده است که اساسا تا پایان داستان به زیارت نیز نمی رود. گویا نه برای زیارت که برای شناختن عراقی ها به این سرزمین امده است.
۷-۲- شخصیت اصلی از عراقی ها کینه دارد ظاهرا دلیل این کینه کشته شدن برادرش توسط عراقی ها است. جالب است انچه از جنگ در ذهن این شخصیت باقی مانده است دقیقا همان نکاتی است که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس بر ان تاکید دارد. این ته نشین جنگ و خاطرات ان نه تنها او را برای زیارت مهیا نمی کند بلکه عملا مانع زیارت است. جا دارد به این مصرع حکیمانه درباره دفاع مقدس اشاره کنیم “یاد امام و شهدا دل را می برد کرببلا”! اما ظاهرا یاد شهدا و جنگ برای این شخصیت با کینه توزی همراه است و نه تنها او را به معارف حسینی نزدیک نمی کند که مانع شناخت امام حسین است! در حالی که دفاع مقدس ما پرده کوچکی از واقعه عاشورا بوده است و به اقرار همه منصفان توانسته است ان واقعه را در حد خود زنده و عملی سازد. حال سئوال اینجاست که چگونه یاد اوری و حضور در چنین واقعه ای نه تنها موجب ازدیاد ایمان و نزدیکی رزمنده حاضر در ان به امام حسین نمی شود بلکه او را از امام و زیارت او دور می کند؟! البته دلیل این امر کاملا روشن است. شخصیت اصلی این داستان اساسا اشنایی با معارف ندارد. فردی مردد است و گویا بهره معنوی و قدسی از جنگ نصیبش نشده است. به همین دلیل است که به جای نزدیکی به معارف دینی و قدسی از ان دور شده است. جالب انکه داستان در توصیف تاریکی همه جا را تاریک توصیف می کند. در حالی که شخصیت در کربلا حضور دارد و در نزدیکی حرم است. کسی که کربلا را درک کرده باشد این را می داند که نور حرم امام حسین –حتی نورظاهری ان- در کل شهر به وضوح دیده می شود حال چگونه است که شخصیت اصلی همه شهر را تاریک می بیند؟!
۷-۳- نکته دیگری که در این داستان و البته برخی داستانهای دیگر این مجموعه دیده می شود تاکید نویسنده بر حس و حال شخصی شخصیت داستانی بدون تمهید نمایشی لازم برای انتقال ان به مخاطب است. نویسنده که تلاش دارد موانع شخصیت اصلی اش را برای زیارت بیان کند و مواجهه با سرباز عراقی را مانعی بزرگ برای شخصیت قلمداد کند در بیان و نمایش این دلیل ناتوان است. او از احساسی مبهم یاد می کند که همراه بوی صابون و گازوئیل است و او را به سالهای دور می برد. اما واقعا چنین حس مبهمی که تنها شخصیت از کنه ان اگاه است می تواند مخاطب را قانع کند که با شخصیت همذات پنداری یا حد اقل همدردی کرده و نرفتن او به زیارت به این دلیل را باور کند؟!
۷-۴- داستان “نگهبان تاریکی” شاهد خوبی برای این حقیقت است که ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس تا چه حد از فرهنگ عموم مردم دور است. تا چه میزان مردم از برخی نویسندگان ما جلوترند. ایا می توان انکار کرد که در واقعه بی نظیر اربعین سیل میلیونی ایرانیان همگام و هم سفره و هم دل و هم سفر مردم عراق و دیگر کشورها برای زیارت می روند و جاذبه معنوی امام حسین همه تفاوت ها و
گذشته ها را از میان می برد؟ ایا جز این است که نه عراقی ها و نه ایرانی ها در این سفر معنوی از اینکه یکدیگر را کشته اند نمی پرسند؟ در حالی که تجربه عملی ارزشمند معاصر در مقابل ما است داستانی چون نگهبان تاریکی با صدها فرسنگ فاصله از این شور و شعور و معرفت شخصیت خود را از زیارت بازداشته است ان هم به این بهانه واهی که سرباز عراقی بوی صابون و گازوئیل می دهد و او را یاد گذشته می اندازد! سئوال این است که چرا این نگهبان نگهبان تارکی است؟ ایا جز این نیست که این نگهبان مردمی را که برای زیارت می ایند تفتیش می کند و نگهبان کربلا و حرم حضرت امام حسین است؟ تعبیر نگهبان تاریکی برای نگهبان حرم ان حضرت استفاده شده است که کاملا معنی دار است.
غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۸)
۸- کی اولین شوت رو می زنه؟ نفرات گردانی پش از عملیات به پادگان امده اند اما جای بسیاری از افراد خالی است. راوی خود یک پایش را در جنگ از دست داده است و شاهد غم و غصه باقی ماندگان است که حال و حوصله هیچ کاری را ندارند. او در سرمای زمستان توپ پلاستیکی را پیدا می کند و با ان در محوطه شروع به بازی می کند. اندک اندک افرادی گرد او جمع می شوند و بازی می کنند.
۸-۱- این داستان با داستانهای دیگر مجموعه تفاوت اشکاری دارد. این تفاوت به محصولی است که روایت بدست می دهد. در طول روایت نگرانی و غصه نسبت به رزمندگانی که دیگر به اردوگاه نظامی باز نمی گردند تبدیل به نشاطی کودکانه می شود. راوی که خود جانباز جنگی است برای انکه این حس غمزده را از دوستان ش بزداید پا به توپ می شود و انها را نیز با خود همراه می کند. این نشاط در جنگ و حرکت از غم به شادی نکته مثبتی در این داستان است.
۸-۲- البته منطق این شادی گزینی مقاومت ناگزیری است که بشر باید در مقابل سختی ها داشته باشد. “ادم باید یاد بگیرد چطور در مقابل از دست دادن چیزها مقاومت کند تاب بیاورد و گرنه زندگی را می بازد.” ص ۶۷٫ پس همانند دیگر اثار سیاه دفاع مقدس اینجا نیز انچه ارزشمند است زندگی است. و اتفاقا مراد از این زندگی همان زندگی مادی است نه زندگی معنوی. جالب است روشی که رزمنده جانیاز برای شاد کردن انها استفاده می کند غفلت از شرایط و سرگرم شدن با یک بازی است تا یاد دوستانشان را در این غفلت فراموش کنند. گرچه این شرایط فضای نشاط اوری را برای رزمندگان فراهم می کند اما همچنان گمشده اصلی این داستان همانند دیگر داستانهای سیاه دفاع مقدس دین و منظرگاه دینی است. ایا انچه در جبهه حق موجب ارامش می شود بازی و سرگرمی است یا اینکه یاد خدا موجب ارامش می شود؟ ایا سینه زنی ها، روضه خوانی ها، زیارت عاشورا خوانی ها مشخصه جبهه ایران اسلامی در جنگ و عامل تقویت روحیه بوده است یا بازی و سرگرم کردن رزمندگان و دیگر انکه اساسا با این ترسیم از جبهه حق چه تفاوتی میان جبهه ایران اسلامی در دفاع مقدس با جبهه عراقی ها وجود دارد؟ چه تفاوتی میان بسیجی های دفاع مقدس با سربازان امریکایی حاضر در خلیج فارس وجود دارد؟ قطعا روش مرسوم ارتش های استعماری هم تمسل به بازی و ورزش برای روحیه بخشی به سربازانشان است.
غوطه ور در تاریکی
نگاهی به نگهبان تاریکی (۹)
۹- آتش: راوی که کار فنی می کند به سلیمانیه عراق رفته است و خاطره ای از زمان جنگ را از کاک غفار شنیده است. این خاطره مربوط به فرار اسرای ایرانی از زندان عراق بوده است. اکنون راوی با خواندن خاطرات فرار از موصل که با داستانی که از کاک غفار شنیده شباهت دارد تصمیم می گیرد انچه از او شنیده را نقل کند. کاک غفار به همراه عده ای از کردها خبر فرار دو اسیر را می شنوند. انها می دانند اگر اسرا را دستگیر کنند پولی عایدشان می شود. کاک غفار به همراه سگهایش به سراغ نشانی از اسرا می گردد و انها را پیدا می کند. در حالی که نزدیک است انها را دستگیر کند با حضور مردم، دو اسیر خود را به رودخانه می اندازند. کاک غفار انها را دنبال می کند و متوجه می شود جایی که انها از اب بیرون امده اند درختی در حال سوختن است. در حالی که هیچ دلیل منطقی برای اتش گرفتن ان درخت و جود ندارد و اسیرها با گرمای ان اتش از مرگ نجات پیدا می کنند. کاک غفار با دیدن این صحنه متعجب شده و از دستگیری انها منصرف می شود. کاک غفار مجبور می شود ماجرا را برای عمویش بگوید و عمو از او می خواهد او را به ان جا ببرد. عمو وقتی باقی مانده درخت سوخته را می بیند پابرهنه به سراغ درخت می رود. عمو دیگر در مقر نظامی دیده نمی شود.
۹-۱- انچه داستان کوتاه “اتش” را از دیگر اثار این مجموعه متمایز می سازد توجه به امر مقدس است. نویسنده در این داستان به وضوح با شبیه سازی حضور موسی در کوه طور “انک فی الوادی المقدس طوی” و اتشی که بر فراز ان کوه بر افروخته شد و خدا بواسطه ان با موسی سخن گفت، اسیران فراری زندانهای عراق را موید به امر قدسی و غیبی می داند. اتشی که این دو اسیر را گرم کرده و از مرگ می رهاند گویا منشایی غیبی داشته و مقدس است. به همین دلیل هم عموی کاک غفار پس از حضور در این محل دیگر حاضر نیست با نیروهای ایرانی بجنگد. اگر چه این داستان نیز هدف خود را ترک جنگ قرار داده است اما این مضمون از عمل جبهه دشمن و پس از درک معنویت جبهه ایرانی رخ می دهد.
۹-۲- داستان “اتش” به لحاظ منطق وقوعی به یک معجزه وابسته است. ساختار داستان هیچ توضیحی درباره چگونگی و چرایی این واقعه (ظهور درختی که اتش گرفته) نمی دهد. حتی نمی دانیم این معجزه برای چه کسانی رخ داده است و شخصیت این دو اسیر بر مخاطب مخفی مانده است. از این رو، ساختار داستان از نظر فنی ضعیف و ناقص است.

درباره مرحوم امیر حسین فردی/ ماهنامه داستان

باسمه تعالی
در وهله نخست باید تشکر خود را از توجه ماهنامه داستان به برخی چهره های ادبیات داستانی انقلاب اعلام کنم. توجه به نویسندگان و مطالعه موضوعی درباره انها از جمله اموری است که تاریخچه غرب در پژوهشهای ادبی به ان اهتمام ورزیده است و متاسفانه در تاریخچه سی و اندی ساله ادبیات داستانی پس از انقلاب به نحو جدی پی گیری نشده است. معتقدم این مطالعات باید جوانب مختلف حوزه ادبیات را شامل شود و تنها به نویسندگان ادبیات داستانی اختصاص پیدا نکند و دایره ای وسیع از منتقدان، پژوهشگران حوزه ادبیات و مدیران ادبی را نیز شامل شود. اهمیت این مطالعات موردی بدین واسطه است که ادبیات داستانی در کشور ما به شدت نویسنده محور است.
در طول عمر ادبیات داستانی انقلاب از میان دوازده رکن ادبیات داستانی انقلاب: اصول موضوعه، آموزش، نظریه پردازی، پژوهش، آفرینش، نقد ادبی، نشر، ترجمه، مدیریت و اجرا، جذب و ساماندهی،حمایت و تبلیغ، اقتباس؛ عموما به دو رکن توجه ویژه شده است. این دو رکن چیزی نیست جز نویسنده و داستان.
چنین انتخابی از میان ارکان متعدد حوزه ادبیات داستای تنها در محدوده ذهن باقی نمانده بلکه عموم برنامه ریزی ها، اولویت سنجی ها و سرمایه گذاری ها را بدین سمت و سو سوق داده است. کافی است به جشنواره های این حوزه دقت کنیم یا نحوه حمایت ها را از این دو حوزه بررسی نماییم تا صدق این گفتار معلوم شود. نتیجه این توجه بی تقارن در حوزه ادبیات داستانی موجب شده است مولود پدید امده چون کودکی بنماید که سری بزرگ و قلبی ضعیف دارد. چشمانی زیبا و دستهایی افلیج دارد. چنین کودکی با وجود برخی برجستگیها بیمار تلقی می شود. قطعا چنین واقعیتی برای ادبیات داستانی مطلوب نیست. این کودک زمانی می تواند بر روی پای خود بایستد، به سرعت گام بردارد و مدارج ترقی را طی کند که از چنین نقصانی بری باشد. از میان دو رکنی که بیش از دیگران بدان توجه شده نیز به نظر می رسد نویسنده، بیش از داستان مورد توجه قرار گرفته است. گرچه نویسنده بدون داستان، قابل تصور نیست. اما نوع اقبال مخاطبان داستان به اثار نویسندگان مشهور- اعم از عامیانه نویس، روشنفکر و معتقد به مبانی انقلاب- گویای ان است که رکن نویسنده در پسزمینه ذهنی مخاطبان عام و حتی خاص داستان، می تواند اثر داستانی را نیز به حاشیه برد و نویسنده محوری استیلای خود را بر افریده هنری نیز ثابت نماید.
ریشه های چنین تلقی ای از ادبیات را باید در تاریخچه ادبیات داستانی و ادبیات داستانی پس از انقلاب جست. ادبیات داستانی پس از انقلاب نوعی انقلاب حقیقی در حوزه روایت تلقی می شد. در سطح نویسندگان، رویشی چشمگیر بوجود امد با وقوع دفاع مقدس، برخی از جوانان با انگیزه و با ذوق که از دل انقلاب و کوران حوادث دفاع مقدس به نویسندگی روی اورده بودند با نمونه اثاری که بیش از دغدغه نویسندگی، تحت تاثیر واقعیت عظیم دفاع مقدس قرار داشتند پای به میدانن نهادند. بستری که این جوانان در ان رشد کرده بودند قهر نویسندگان نسل گذشته و بایکوت انقلاب اسلامی توسط انان بود. این قهر بر خلاف انچه این گروه گمان می کردند در مقطعی حساس به کمک ادبیات انقلاب امد. چنانکه تاریخ انقلاب نشان داده است تحریم فکری و اقتصادی همواره موجب رویش های درخشانی در حوزه های مختلف انقلاب اسلامی بوده است که ادبیات داستانی نیز از ان بی بهره نبوده است. در این مقطع حساس که می توان ان را تا پایان دفاع مقدس شناسایی کرد، تحریم دفاع مقدس توسط نویسندگان شبه روشنفکر ابعاد متنوعی یافت. از تحریم در حوزه نقد ادبی گرفته تا تحریم در حوزه نظریه پردازی و افرینش داستان و حتی اموزش. بلکه در نقطه مقابل تهاجمی اشکار در برابر اثار داستانی ارزشی دفاع مقدس شکل گرفت. تلاش این تهاجم در درجه نخست بایکوت این اثار و در درجه دوم بی اهمیت خواندن این اثار بود. در درجه سوم طیف شبه روشنفکر که نمی توانست حقیقتی با عنوان ادبیات دفاع مقدس را نادیده بیانگارد تلاش کرد ان را تحریف کرده برای ادبیات داستانی سیاه دفاع مقدس تئوری پردازی کند. و در مرحله پایانی و با تثبیت جریان دفاع مقدس تلاش کرد در حوزه های اموزش و پژوهش، به جریان انحرافی و غیر اصیل ادبیات سیاه دفاع مقدس هویت بخشد.
نگاه نویسنده محور در این دوران –حداقل تا پایان دفاع مقدس و ظهور اثار برجسته در این حوزه- ناگزیر می نمود. زیرا برای ادبیاتی که نمونه و مصداقی ندارد نمی توان نظریه پردازی کرد. از سوی دیگر فکر و اندیشه و مبانی مناسب برای نقد ادبی سامان نیافته بود. تنها منتقدان معدود ادبیات داستانی انقلاب نیز در این دوره تلاش داشتند با نقد اثار شبه روشنفکری قبل از انقلاب از تسری مبانی انها به ادبیات داستانی انقلاب جلوگیری کنند و وجوه افتراق اندیشه انقلاب را با این پندار شبه روشنفکرانه مشخص سازند. این امر زمینه ای برای نویسنده محوری را فراهم اورد. از سوی دیگر، برخی از نهادها و مجموعه های برنامه ریز در این زمینه وجه همت خود را صرف معرفی و تبلیغ نویسندگان نسل انقلاب کردند تا بدین شکل هویتی برای ادبیات داستانی انقلاب فراهم کنند. این دوره را می توان دوره نامها دانست. تلاشهای صورت گرفته از سوی برخی مجموعه های انقلابی برای جلب طیف نویسندگان پیش از انقلاب عموما –جز موارد معدودی- ناکام بود. زیرا این تلقی که نویسندگان متعلق به طیف لیبرال و چپ می توانند با دیکته کردن معارف انقلابی رمان انقلاب و دفاع مقدس خلق کنند از اساس بی پایه بود. تجربه نیز نشان داد این افراد که توانسته بودند با جلب نظر این مجموعه ها قراردادهای قابل توجهی منعقد کنند عملا در اثار داستانی شان اندیشه و باور قلبی شان را نمایش می دادند.
اما این رویه بنا به دلایلی به شکست انجامید. مهم ترین دلیل را باید در مبدا چنین استراتژی ای جست. مبدای که بر اساس ان، نقد اثار داستانی همسو نوعی خود زنی تلقی می شد و حمایت همه جانبه و بی قید و شرط از طیفی از نویسندگان انها را نسبت به راهشان دچار توهم ساخت. بر اساس تلقی مجموعه هایی که از این نویسندگان حمایت می کردند، نام این نویسندگان با نام ادبیات انقلاب گره خورده بود و نقد اثار این گروه به معنای نقد انقلاب تلقی می شد. این تحلیل از سه رکن کلیدی ادبیات داستانی به نحو اشکاری غفلت کرد: نظریه پردازی، نقد و اموزش.
با پایان یافتن دفاع مقدس، عمق تحلیلی اندک برخی نویسندگان برخاسته از دفاع مقدس و شرایط اجتماعی، رویه دیگری از سکه نویسندگی انها را هویدا کرد. ادبیات سیاه دفاع مقدس که در بنیانهای خود به شدت وابسته به ادبیات شبه روشنفکری بود در ضمن برخی مضامین و موقعیت های داستانی و هنجارشکنی های داستان نویسانه ظهور کرد و روشن شد تخمی که شبه روشنفکران در ذهن برخی از نویسندگان دفاع مقدس کاشته اند اندک اندک در حال جوانه زدن است. حال، برای ادبیات داستانی دفاع مقدس چه می بایست می کرد؟ نویسنده محوری که خود ساخته و پرداخته برخی نهادهای ادبی بود تبدیل به تیغ دو دمی شده بود که نزدیک بود شاهرگ حیات ادبیات داستانی دفاع مقدس را قطع کند. نه می توانستند نویسنده های خود ساخته را تخریب کنند و نه قادر بودند چنین اثاری را تحمل نمایند. این ترسیمی اجمالی از واقعیتی است که ادبیات داستانی پس از دوران دفاع مقدس کمابیش با ان درگیر بوده است. البته نباید فراموش کرد که حوزه های سالمتری چون خاطره نویسی و مستند نگاری همواره در مقاطعی بار ادبیات داستانی را به دوش کشیده اند و ابروی ان را خریده اند. ضمن انکه همواره نویسندگان مستقل و متعهد و نهادهای هوشیار دیگری در این زمینه فعال بوده اند.
بنابر این ریشه انچه رخ داده است و از اسیب های جدی حوزه ادبیات داستانی تلقی می شود ناشی از تلقی ناقصی از هویت ادبیات داستانی و ارکان تاثیر گذار ان است. حقیقت ان است که تاریخ ثابت کرده است جز اندکی از ابرار، این عمل انسان است که حال او را مشخص می کند. نویسندگی نیز از این قاعده مستثنی نیست. گره زدن ادبیات داستانی انقلاب اسلامی با چند نویسنده که اثار همگونی ننوشته اند تحلیلهای ضد نقیضی ارائه داده اند خطایی استراتژیک در این زمینه است.
بنابر این، مقوله تحقیق با توجه به شرایط کنونی ادبیات داستانی کشور باید از نویسنده اغاز کرده و در سیر خود به مبانی ادبیات نزدیک شود. و این امر ممکن نیست مگر با نقد دقیق و منصفانه نویسندگانی که در طی سه دهه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی را پیش بردند و ریشه های ان را در زمین سخت ادبیات داستانی معاصر استوار ساختند. چنین تصویری راهی روشن را در حوزه داستان نویسی بخصوص برای نسل اینده داستان نویس می گشاید. تردیدی در این نیست که یکی از معضلات کنونی ادبیات داستانی شبه روشنفکری پیله مرید پروری و محفل گرایی ان است. این امر تا حدی جدی است که اثار ان در طول تاریخ ادبیات داستانی معاصر حتی پس از قریب به صد سال همچنان دیده می شود. چهره هایی چون صادق هدایت و گلشیری در ادبیات داستانی شبه روشنفکری در همین بستر به شهرت رسیده و اعقاب و اذنابی پیدا کردند. تا جایی که سخن گفتن درنقد صادق هدایت و نویسنده دیگر در محافل داستان نویسی تبدیل به تابو شده است و همین امر بر مشهورات غیر علمی و چشم و هم چشمی های ادبی در این طیف دامن زده است.
به نظر می رسد ادبیات داستانی انقلاب و چهره های مرتبط با ان که داعیه دار ارمانهای انقلابی و اسلامی هستند نیز در کانون چنین فرایندی باید از مسیر دشوار نویسنده محوری به سمت معیار گرایی و اصول گرایی ادبی سوق داده شوند. حرکت در این مسیر برای ادبیات داستانی انقلاب اسلامی امری گریز ناپذیر خواهد بود. در هر دوره و دهه ای از اغاز حکومت اسلامی شاهد ظهور چهره هایی جدید در این حوزه بوده ایم که به واسطه اثار شان مورد توجه قرار گرفته اند و به واسطه اثار یا اراءشان مورد تقلید نویسندگان نسل بعد از خود قرار گرفته اند. اما این مسیر نمی تواند تا ابد ادامه پیدا کند. زیرا تجربه نشان داده است، نویسنده محوری جای وزن و موزون را در ترازوی ادبیات داستانی انقلاب جابه جا خواهد کرد. زیرا از انجا که هیچ نویسنده ای تمامیتی از ادبیات داستانی انقلاب را حمل نمی کند خود در معرض خطا، نسیان یا اشتباه قرار میگیرد. و نویسنده محوری می تواند مجرای ورود معیارهای غیر اصیل را به حوزه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی باز کند. ادبیات داستانی انقلاب در طول عمر نه چندان بلند خودشاهد ریزش ها و رویش های متعددی بوده است. چه بسا نویسندگانی که در نمایش حماسه های دفاع مقدس قلم زده و پس از یک یا دو دهه زبان به تردید و سیاه نمایی باز کردند. و چه بسا نویسندگانی که داستان های شان در دهه اغازین انقلاب زبان مستضعفان و ارمانهای انقلابی شمرده می شد و در دهه های بعد به عناصر ادبیات سکولار غرب تمسک جستند. ایا این تجربه ها کافی نیست تا از معدن وجودی نویسندگان نامی ادبیات داستانی انقلاب و منتقدان این حوزه زر را از مس جداسازیم؟
از سوی دیگر به نظر می رسد عدم جداسازی ارزشهای اصولی بر اساس معیارهای انقلاب همانطور که نویسندگانی را در محور توجه قرار داده است از سوی دیگر مایه ای برای افتراق در حوزه ادبیات داستانی فراهم کرده است. این افتراق میان این یا ان نویسنده و این نویسنده و ان منتقد بعضا دامنه گسترده تری از تابعان و شاگردان و علاقمندان و مریدان هر یک را وارد بازی قهر و اشتی و حمایت و محکومیت یکی له یا علیه دیگری می کند. ریشه این عامل چیزی جز نویسنده محوری و به هم امیختن سره از ناسره نیست.
این مقدمه علی القاعده نگارنده را از اظهار نظر مستقیم و ناپخته درباره یک نویسنده پرهیز می دهد که اظهار نظری می تواند نوعی نقض غرض تلقی شود. اما با توجه به موضوع ویژه نامه ماهنامه داستان –که امیدوارم به ماهنامه ای وزین و پیشگام در این عرصه تبدیل شود- شخصیت جناب اقای امیر حسین فردی است، گمان می کنم شایسته باشد از منظری هر چند کوتاه به این نویسنده توجه نمایم.
شاید اغراق نباشد اگر بگوییم امیر حسین فردی یکی از تاثیر گذارترین شخصیت های ادبیات داستانی انقلاب در ایجاد جریان داستانی بوده است. بسیاری از نویسندگان در حوزه های موضوعی دیگری تاثیر گذاری خود را ثابت کرده اند. به عنوان مثال، سید مهدی شجاعی با اثار متقدمش درباره معصومین رویکرد جدیدی را در حوزه ادبیات روایی و داستانی معرفی کرد و در این حوزه پیشگام و تاثیر گذار بود. محمد رضا سرشار در حوزه نقد ادبی در طول چند دهه به نقد عالمانه جریان شبه روشنفکری داستان نویسی پرداخت و تا حدود قابل توجهی در تعیین مرزهای ادبیات داستانی انقلاب با غیر ان موفق عمل کرد. شهریار زرشناس، در حوزه نقد مکاتب ادبی، جزو معدود نامهای پرکار و تاثیر گذار به حساب می اید.
اما امیر حسین فردی را باید شخصیتی جریان ساز معرفی کرد. بر خلاف جوهره ادبیات داستانی که فردی و شخصی است، امیر حسین فردی را همیشه با جریان و نویسندگانی می شناسیم که او را از مسجد جواد الائمه همراهی کرده اند. جریانی که کماکان و با ریزش و رویش هایی همواره حلقه ای را در اطراف او ایجاد کرده اند. در حقیقت معتقد هستم امیر حسین فردی نه به واسط اثارش – که البته درجای خود انها هم قابل تامل اند- که به واسطه این خصلت تاثیر قابل توجهی در ادبیات داستانی پس از انقلاب گذاشته است. انچه امیر حسین فردی را در این امر مهم یاری رسانده است به ویژگیهای شخصیت او باز می گردد. امیر حسین فردی نظریه پرداز و تئوریسین ادبیات داستانی انقلاب نیست. حتی شاید نتوان او را پایه گذار جریان نقد ادبی دانست. اما قطعا بخش عمده ای از نویسندگانی که در حوزه ادبیات داستانی انقلاب زاییده شدند، رشد پیدا کردند و به شهرت رسیده اند این توفیق را مدیون امیر حسین فردی اند. امیر حسین فردی قابله نویسندگان ادبیات داستانی انقلاب است.
اکنون در سنین کهنسالی او به نظر می رسد امیر حسین فردی خود نیز دریافته است که این ویژگی یک فرصت و تهدید است. نسلی که او در مسجد جوادالائمه پرورش داد در یک مسیر راه نپیمودند. از داستان نویس شبه روشنفکر گرفته تا نویسنده ادبیات سیاه دفاع مقدس و نویسندگان متعهد به ارمانهای انقلاب، همه این تیپ ها را می توان در میان خروجی های جریان جوادالائمه مشاهده کرد. طبیعی است انچه امیر حسین فردی از ان جمع مسجدی انتظار داشت در همه نویسندگان اش محقق نشد. چنانکه امروزه نیز چنین احتمالی درباره کسانی که تحت مدیریت او در کسوت مدیریت مرکز افرینشهای ادبی حوزه هنری قرار دارند می رود. به نظر می رسد هر جریانی در حوزه ادبیات داستانی انقلاب که بخواهد نویسندگانی را پرورش دهد با این معضل روبرو است. معضلی که ناشی از خلا نظریه و نقد و دانش های بنیادین ادبیات داستانی است. امیر حسین فردی را باید به واسطه راندن شاگردانی که ایده او را در ادبیات داستانی متعهد انقلاب دنبال نکردند ستود. گمان نگارنده بر این است که ادبیات بیش از انکه نیازمند شخصیت های جامع باشد نیازمند فکر جامع است. ضرورتی ندارد از یک مدیر موفق بخواهیم نویسنده باشد یا از یک نویسنده انتظار داشته باشیم نظریه پرداز یا منتقد باشد. اما ضرورت دارد برای نجات حیات معنوی ادبیات داستانی انقلاب همه این تخصصها را بر سر یک سفره بنشانیم. تا همه دست ها را بر یک کاسه برند. تحقق این نگاه امری دشوار و البته فتح الفتوح ادبیات داستانی پس از انقلاب است. به نظر می رسد چنین مدیریتی کاری است که رهبر معظم انقلاب در سطحی بسیار عالی تر انجام می دهد و از تمامی ظرفیت ها برای اعتلای انقلاب اسلامی بهره می برد.
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى‏ شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ.
و همگان دست در ريسمان خدا زنيد و پراكنده مشويد و از نعمتى كه خدا بر شما ارزانى داشته است ياد كنيد: آن هنگام كه دشمن يكديگر بوديد و او دلهايتان را به هم مهربان ساخت و به لطف او برادر شديد. و بر لبه پرتگاهى از آتش بوديد، خدا شما را از آن برهانيد. خدا آيات خود را براى شما اينچنين بيان مى‏كند، شايد هدايت يابيد. (۱۰۳)

چاقویی که دسته اش را برید/نقد “دیلماج”

بسم الله الرحمن الرحیم

چاقویی که دسته اش را برید

دیلماج
نوشته حمید رضا شاه ابادی
اشاره:
خاطرم هست، زمانی که دیلماج را برای اولین بار مطالعه کردم، با یکی دو صحنه تاثیر گذار در ان مواجه شدم. طوری که بعدها اگر از من درباره این رمان سئوال می شد، پیش از تعریف قصه و اشاره به ماجرای تحصیل و رشد میرزا یوسف، محکومیت اش، فرار از زندان و سفر او به انگلستان و یا حرکت او به سمت طالش و پایان مبهم زندگی اش، ابتدا، از عشق او به زینت اغاز می کردم.
من، صحنه تحصیل و عشق میرزا یوسف به زینت را با شتاب تعریف می کردم. روی هیچ یک از این مراحل توقف نمی کردم، یا حتی در صدد تفسیر یا بیان احساسم راجع به ان نبودم. انچه توجه من را به عنوان واکنش اولیه به یک داستان به خود جلب کرده بود در جای دیگری بود. زیرا می خواستم صحنه مورد علاقه ام را که به نظرم دراماتیک ترین و ناب ترین برداشت داستانی دیلماج بود، بیان کنم. در میانه قصه، جایی که به نظر می رسد وصال زینت الملوک برای میرزا یوسف حتمی است، پای جوان قلچماق ایلیاتی ای(اسفندیار) به میان کشیده می شود و در برابر استیصال میرزا یوسف و عبدالوهاب خان(پدر زینت الملوک)، او از خانه اش ربوده می شود و هیچ اراده ای قادر به حل این مسئله نیست.
من استیصال یک پدر و اندوه میرزا یوسف را درک کردم. در حقیقت تنها چیزی که از این شخصیت مرموز -و به شدت بد پرداخت شده- در کل داستان باقی می ماند، موقعیت درست او در برابر زینت و تعامل پیش برنده داستانی این دو است.
گمان می کنم همه ما، از عامی ترین مخاطب های داستان خوان گرفته تا منتقدین دو آتشه از چیز غریبی در داستان لذت می بریم. عنصری که سخت ما را تحت تاثیر قرار می دهد. موقعیتهایی که به نحوی ملموس و جدا از اظهار نظرهای فیلسوفانه و واکاویهای تاریخی ما را به داستان جذب می کند. و ما را بیش از پیش به این امر متوجه می کند که در حال خواندن داستان هستیم.
بعدها، هنگامی که برای بار دوم و سوم دیلماج را خواندم و از واقعی نبودن شخصیت داستانی ان مطلع شدم، بسیاری از ارزشهای تاریخی کتاب که نویسنده در واقعی جلوه دادن ان کوشیده بود در ذهنم ویران شد. احساس کردم نویسنده در استفاده از قالب روایی اش از پیش فرضهای رایج مخاطبان درباره قالبهای روایی سوء استفاده کرده است. پس این کتاب نه تاریخ نویسی درستی است و نه رمان شش دانگی از اب در امده است.
دیلماج، بعد از این گزاره که ” آنچه خوانده اید اساسا واقعی نیست!” همانند خانه ای که طوفانی سخت بر ان بوزد، فرو ریخت. زیرا نویسنده ان را بر واقعیت تاریخی بنا و نه واقع نمایی داستانی، نهاده بود. اکنون، تنها، تابلویی که زمانی بر دیوار این خانه توجه ام را به خود جلب کرده بود باقی مانده بود. و ان چیزی جز صحنه ربودن زینت و چهره ای که در پایان داستان یافته بود نبود.
ممکن است گفته شود این صحنه چیزی جز تکرار مضامین عاشقانه و فراقهای سوزناک و اشک انگیز نیست. یا این همان موضوعات دم دستی ای است که بارها گفته شده. شاید اینگونه باشد. اما انچه بیش از موضوع عاشقانه چنین بخشهایی انها را ماندگار می کند جنس روایی انهاست. انها داستانی اند. به شدت تصویری، جزیی، حس بر انگیز، ملموس و در عین حال بی ادعایند. خودشان را هم در پساپشت واقعیت قایم نکرده اند. وامدار هیچ تاریخی نیستند. برای مخاطب مهم نیست که انها در تاریخ اتفاق افتاده اند یا خیر. در حالی که دیدار میرزا یوسف و ملکم خان تمام ارزشهای روایی خود را از واقعی بودن تاریخی ان وام می گیرد. و اگر بنای تاریخ به هر دلیل بلرزد، داستان چیزی برای گفتن ندارد. ادعای نویسنده بی ارزش خواهد بود و مشت او پیش خواننده باز خواهد شد.
هر موضوعی که شالوده روایت دراماتیک را داشته باشد بهره ای از تاثیر خواهد داشت.

تحقیق در نسبت مفهوم واقعیت در تاریخ و داستان بر اساس داستان دیلماج
اکنون بد نیست کتاب را بار دیگر ورق بزنیم. در صفحه ۳ –جایی که هنوز داستان اغاز نشده است- جمله ای توجه مخاطب را به خود جلب می کند.
” شخصیت ها و حوادث این رمان همه نام و رنگی از واقعیت دارند، اما هیچ کدام واقعی نیستند.”
گاهی برای قضاوت درباره کلیت یک رمان، نیاز نیست تمام ان را بخوانید. همانطور که پزشك مي تواند تنها با گرفتن نبض بيمار از وضعيت جسمي او مطلع شود. با جمله ای که در صفحه سوم این کتاب امده است نبض داستان ديلماج جنبیده است. و جنبه هایی از نقصان روایی ان اشكار شده است.
جملاتی از این دست و با مضمونی مشترک در ابتدای داستانهای بسیاری امده است. و البته بسیاری از داستانها نیز از ان پرهیز کرده اند. حال چگونه درباره این توضیح کوتاه باید قضاوت کرد؟ ایا این جملات نشان دهنده صداقت راوی داستان نویس و رو راست بودنش با خواننده است یا نوعی ریاکاری داستان نویسانه است؟ پاسخ این سئوالات در جوهره داستان نهفته است.
چنین جملاتی اغلب به منظور براورده کردن یکی از این اهداف اورده می شوند:
۱- معرفی این قرارداد اولیه داستانی که داستان تاریخ نیست. در میان مخاطبان اثار داستانی خوانندگانی وجود دارند که تفاوت چندانی میان داستان و تاریخ قائل نیستند. برای انها نقطه اشتراک این دو قالب یعنی قصه گویی انچنان برجسته است که انها را با یک میزان می سنجند. یعنی همانقدر که به دنبال راستی ازمایی تاریخ در میان مدارک و اسناد تاریخی اند، با داستان نیز اینگونه رفتار می کنند. این جمله به مخاطب تاکید می کند که در حال خواندن داستان است. و داستان در قالب روایی یگانه خود با میزان دیگری سنجیده می شود که در ان نویسنده ادعایی جز نوشتن داستان ندارد.
۲- احتمال اشتراک مشخصات شخصیت های داستانی با برخی افراد در عالم خارج و پیشگیری و رفع هر گونه سوء تفاهم در این زمینه.
۳- گریز از نقدهای مضمونی. گاهی چنین جملاتی تنها در صدد نفی واقعیت از شخصیت ها و حوادث نیستند. بلکه می خواهند زمینه واکاوی درونمایه داستان را از میان بردارند. و با نفی هر امر واقع به نفی حقایق برداشت شده از داستان بپردازند.
۴- گریز از نقدهای تاریخی در داستانهایی که پسزمینه تاریخی دارند. در این موارد، نویسنده برای توجیه کم کاری خود در تحقیق تاریخی یا برای هموار نمودن راه تحریف تاریخ در کاستن و یا افزودن بر ان چنین عبارتی را به کار می برد.

داستان نیازمند ظرفی از زمان و مکان است که در ان واقع شود. و همین کافی است تا به ان جنبه ای تاریخی ببخشد. بلکه بالاتر از این، اگر از هر نویسنده ای پرسیده شود غایت فن داستان نویسی چیست؟ خواهد گفت: بیشترین تاثیرگذاری بر مخاطب. و این بیشترین تاثیر در مخاطب ایجاد نمی شود مگر با بیشترین توهم واقعیت.
پس چگونه است که برخی داستانها که در جذب مخاطب یا القای باورپذیری و واقع نمایی خوب عمل کرده اند از چنین جملاتی استفاده نمی کنند؟ چرا رمانهایی چون شمایل مانا که زندگی سه نسل را در شیراز به نحو دقیق و موشکافانه ای روایت می کند چنین ادعایی ندارد. چرا بسیاری از داستان نویسان چنین جملاتی را در اغاز داستانشان نیاورده اند؟ ايا اين بدان معني است كه واقع نمايي چنين اثاري بدان پايه نيست كه مخاطب گمان كند واقعا اتفاق افتاده اند. طبعا اگر اثار خواندني چنين تاثيري را بر مخاطب نگذارند خواندني نخواهند بود. بلكه در قانوني كلي، داستان خواندني، بيشترين سهم را از واقع نمايي به خود اختصاص داده است.
از اين رو، داستان نويس با انتخاب اگاهانه مصالح داستاني اش از جهان واقع و تركيب و تغيير انها جهاني با مشخصاتي نو مي افريند.
بار ديگر به جمله صفحه سوم كتاب بازگرديم. نويسنده ادعا مي كند كه شخصيت ها و حوادث اين رمان نام و رنگي از واقعيت دارند. اما هيچ يك واقعي نيستند. منظور از نام و رنگ واقعيت چيست؟ ايا به اين معني است كه نويسنده مصالح پرداخت شخصيت و ايجاد طرح و حادثه را از وقايع تاريخي الهام گرفته است؟ در اين صورت بايد گفت، اغلب داستانها نام و رنگي از واقعيت دارند. ايا نويسنده با بيان اين جمله به مقابله با واقع نمايي داستانش برخاسته است؟ ايا تلويحا به خواننده اش مي فهماند كه : “انقدرها هم كه فكر مي كني اين داستان واقعي نيست. زياد جدي اش نگير!
واضح است كه هيچ نويسنده اي داستان خود را پيش از خوانده شدن اش توسط خواننده بي اعتبار نمي كند. و بي اعتباري داستان از زماني اغاز مي شود كه مخاطب همه انچه در ان گفته شده را بافتني و دروغ بپندارد.
اما من اعتقاد ندارم كه نويسنده به چنين انتحاري دست زده است. انچه نويسنده در اين جملات انكار كرده است در حقيقت واقعيت داستان است نه واقع نمايي آن.
ماجرا خيلي روشن است. نويسنده، در ديلماج، روايتگر نويسنده اي ديگر به نام خسرو ناصري است كه كتابي به نام” سيري در زندگي و افكار ميرزا يوسف ديلماج” نوشته است. كتابي كه مدعي است بر پايه اسناد و نوشته هاي منتشر نشده، شكل گرفته است. اولين چيزي كه پس از شنيدن عنوان كتاب خسرو ناصري و توضيح كوتاه پس از ان به ذهن مي رسد ان است كه اين كتاب حتما بايد كتابي تاريخي باشد. نه عنوان اين كتاب و نه توضيح نويسنده ان كه بر پايه اسنادي ان را نوشته است شباهتي به داستان ندارد. زيرا هر داستان خواني – حتي عامترين ان- مي داند داستان بر پايه اسناد نوشته نمي شود. و اين تاكيد نشان از تحقيقي تاريخي دارد.
براي روشن تر شدن مسئله كافي است وجه تخيلي ديلماج را از ان حذف كنيد. يعني به جاي انكه داستان نويسنده اي به نام خسرو ناصري و كتابش را بخوانيد، با حذف بخش هايي كه مربوط به نامه نگاريهاي او با مدير انتشارات است- و اتفاقا نه جنبه قوی داستاني دارد و نه حذفش خللي به داستان اصلي وارد مي كند- بار ديگر به داستان نگاهي بياندازيد. واكنش اوليه مخاطب ان است كه با كتابي تاريخي مواجه است. چون ادعاي نويسنده اين را نشان مي دهد. قطعا مخاطب پس از اطلاع از تخيلي بودن اين كتاب ان را دروغ خواهد پنداشت و نويسنده را به خاطر ادعاي كذب مذمت خواهد كرد. خواننده با خود خواهد گفت: تازه متوجه مي شوم چرا هيچ منبعي براي كتاب ذكر نشده است! علتش اين است كه اساسا منبعي براي اين كار وجود نداشته است!
به عبارت ديگر، حميد رضا شاه ابادي، بار تاريخ سازي غیرواقعی را از دوش خود برداشته است و به دوش شخصيتي تخيلي به نام خسرو ناصري انداخته است. غافل از انكه خسرو ناصري مي تواند موضوع مخيلي براي نويسنده ديلماج باشد. اما تاريخ، و روشهاي روايي ان نمي تواند موضوع تخيل داستان نويس قرار گيرد.
اما ايا اين تكنيكي داستان نويسانه است؟
اين سئوال تعيين كننده روشهايي است كه داستان نويس پي مي گيرد تا بهترين روايت را بر اساس اسلوبهاي داستاني عرضه كند. انچه مسلم است اين است كه تكنيكهاي داستان نويسي يك شبه خلق نمي شوند. همانطور كه نمي توانند صرفا با اراده نويسنده توجيه شوند. ساحت ابداع در تكنيكهاي داستان نويسي تابع قواعد مسلمي است. كه اين قواعد منطق روايي را مي سازند و داستان را در حوزه معني، تبديل به قالبي قابل نقد مي كنند.
و البته اين تكنيكها تعيين كننده مرزهاي مشخصي بين تاريخ و داستان اند.
هر شخصيت داراي دو جنبه است. جنبه اي تاريخي كه مطلوب تاريخ نگاران و محصول تحقيقات تاريخي است و جنبه اي كه صيد داستان نويس است. جنبه تاريخي شخصيت همان جنبه ظاهري اوست. و جنبه داستاني، تمام وجوه و عمق دروني اي است كه به صيد تاريخ نگار نمي ايد. از اين رو، تاريخ نگار در مواجهه با اين سئوال كه چرا جنبه هايي از شخصيت مورد بحث را مكتوم گذاشته يا ان را مبهم و غير قابل تحليل روايت كرده است تنها يك پاسخ دارد: انچه از شخصيت در تاريخ مي دانيم همينقدر است. تاريخ نويس ما را به متن تاريخ و اسناد مضبوط در ان احاله مي دهد. از انجا كه غرض تاريخ ثبت و روايت امور واقع است، اين پاسخ جايي براي پرسشهاي ديگر نمي گذارد و تاريخ نگار را به كم كاري متهم نمي كند. زيرا حقيقت بالاتر از هر چيز است.
در مقابل، داستان نويسي نمي تواند در پاسخ به اين سئوال كه چرا شخصيت مبهم باقي مانده است و برخي اطلاعات درباره ان ناقص يا نادرست داده شده است پاسخي همانند تاريخ نگار داشته باشد. زيرا اساسا واقعيتي تاريخي در پشت داستان نيست تا خواننده به ان احاله داده شود.
در بياني ديگر، تصور كنيد كه طرح داستان و انتخاب و شخصيت پردازي اشخاص ان بر اساس تخيل صورت گرفته باشد. و هنگامي كه سئوالهاي بالا درباره شخصيت و حوادث از نويسنده پرسيده شود، بگويد: بيش از اين در تاريخ نيامده است. يا بيش از اين درباره شخصيت نمي دانيم.
چنين پاسخي نشان دهنده تناقض اشكاري در فكر نويسنده دارد.
انچه در ديلماج اتفاق افتاده است به همين صورت است. تخيل نويسنده در قالبي تاريخ نگارانه روايت شده است. پس از ابزار داستاني همچون پرداخت و ظرفيتهاي شخصيت پردازي استفاده نشده است. زيرا نويسنده خواهد گفت، روايت تاريخي چنان ريزپردازانه نيست تا بتوان به چنين پرداختي رسيد. همچنين انقدر اطلاعات تاريخي كم و متناقض است كه نمي توان به نتيجه واحدي رسيد. روايي بودن داستان، شخصيت پردازي مستقيم، ورود و دخالت نويسنده در تفسير داستان، عدم وحدت هنري، اخلال مكرر در پيرنگ داستاني و روشن نبودن علت برخي حوادث، گسسته بودن روايت ، زياده گويي هاي داستاني كه قابل حذف هستند، عدم ورود به ساحت فكر شخصيت، كمبود مفرط اطلاعات در باره شخصيت و ضعف شخصيت پردازي، پايان مبهم داستان، و … همه از ضعفهايي است كه در جاي جاي داستان ديده مي شود. اما نويسنده تنها يك جواب براي انها اماده كرده است. اين تنها يك كتاب تاريخي است كه بر اساس اسناد و مدارك توسط خسرو ناصري جمع اوري شده است. در حالي كه معلوم مي شود نه سندي در كار است و نه اساسا با روايتي تاريخي روبرو هستيم!
از سوي ديگر، ديلماج، از معيارهاي تاريخي نيز تبعيت نكرده است. نمي توان از او منبع و سند خواست، زيرا مدعي است داستان نوشته است!
چيزي كه اكنون خلق شده است ويژگيهاي شترمرغ را دارد. نه بار مي برد و نه تخم مي گذارد.
سئوال ديگر اين است كه چرا بايد داستان نويس چنين انتخاب غير قابل توجيهي را براي داستانش برگزيند؟ سالها است كه داستان نويسان داستانهاي تاريخي نوشته اند و دليل رجوع به تاريخ استفاده از ظرفيتهاي ان و پركردن خلاهاي موجود در ان با استفاده از تخيل است. يعني داستان به عنوان ابزاري كارامدتر نواقص تاريخ را جبران كرده است. در ديلماج با برعكس شدن اين روند، داستان نويس روايت تاريخي را مورد استفاده قرار داده است. بدون انكه براي تاريخي شدن يك واقعه اي بي ارزش ترين مصالح تخيل است!
جداي از تبعات ساختاري و منطق روايي، خلا اشكاري در درونمايه داستان شكل مي گيرد. چون داستان نويس با موضوع خود به عنوان يك واقعيت تاريخي، مبهم برخورد كرده است. در حالی که نفس موضوع مبهم نیست. واتفاقا اين ابهام، قضاوت را درباره هويت شخصيت اصلي- ميرزا يوسف- با دشواري مواجه ساخته است. اين ابهام در درجه اول، مخاطب را از قضاوت صريح و درست درباره شخصيت باز مي دارد. فقدان قضاوت، موضع حق و باطل را در ارتباط شخصيت ها با يكديگر و مجموعه رفتار انها به چالش مي كشد. و اين اغاز نسبي انديشي در تفكر است. زيرا نسبيت از انجا اغاز مي شود كه يا حق و باطلي موجود نباشد، يا شناخت ان ممكن نباشد يا با تدلیس، حق و باطل امیخته شوند.
حضور شخصيت خسرو ناصري در كل روايت و تفسيرهاي كم جان او دقيقا به اين منظور است كه مخاطب را از رسيدن به قضاوتي صريح باز دارد.
اما دست نيافتن به قضاوتي صريح درباره شخصيتي چون ميرزا يوسف چه عواقبي دارد؟ براي رسيدن به پاسخ اين سئوال بايد شرايطي كه ميرزا يوسف در ان زندگي مي كرده، مجموعه افراد و تفكراتي كه با انها همراه بوده است را مد نظر قرار دهيم. تاريخ، قضاوت صريحي درباره تشكيلات ماسوني، ريشه هاي شكل گيري ان، موضع انها نسبت به عقايد ديني و وابستگيهاي انها داده است. همانطور كه شخصيت هايي چون ملكم خان، همانند گاو پيشاني سفيد در تاريخ شهره اند و ضديت انها با دين و مظاهر ان اشكار است. البته داستان ميرزا يوسف از چنين تحليلي پيروي نمي كند. بلكه با تناقض گوييهاي خود، برخي از مسلمات و تحليلهاي تاريخي درباره ماسون ها، جريان شبه روشنفكري وابسته و افرادي همانند ملكم خان را به نحو جزيي به چالش مي كشاند. اين ابهام افكني تاريخي در قالب روايت زندگي ميرزا يوسف، از محدوده جزيي و تخيلي خارج شده، جريان اصيل اسلام خواهي را كه از دل حوزه هاي علميه برخواسته است و روشنفكري وابسته را نقد كرده است به چالش فرا مي خواند.
تمام اين امور را مي توانيد در كنار انتخاب شخصيت ها توسط نويسنده قرار دهيد. چرا نمايندگان ديدگاه درست ديني در داستان حضور ندارند. چرا هر چه كه هست تعريف و تمجيد از فرهنگ غرب است؟ ايا ضرورت تاريخي-تاريخي كه جز تخيل نويسنده نيست- مانع از ورود چنين شخصيتهايي به زندگي ميرزا يوسف شده است؟ چرا سخن از موسيقي و نقاشي و عشق و عاشقي هست. اما خبري از كتاب و سنت و حكمت نيست؟ چرا از فلسفه غرب ياد مي شود اما خبري از حكمت متعاليه نيست؟
قطعا اينها همگي انتخابهاي نويسنده براي شكل دهي جهان داستان بوده اند. و نويسنده در اين انتخابها ازادانه عمل كرده است.
البته در ديلماج، نوعي سرخوردگي نسبت برخي مظاهر فرهنگ غرب نيز ديده مي شود. اما اين تنها واكنشي حسي است كه در برابر مجموع اطلاعات موجود در داستان سهم چنداني در نقد فرهنگ غربي ندارد.
ديلماج اكنون براي من حكم ان خانه طوفان زده را دارد. اما اين باعث نمي شود به تابلويي كه زماني بر ديوار ان اويخته بود نگاه نكنم. تابلويي از ربوده شدن زينت در مقابل چشمان نگران پدر. تابلويي كه تصوير زنده اي از بي قانوني در برحه اي از تاريخ ايران را نشان مي دهد.
احمد شاكري
۱۰/۵/۸۷